روایت زندگی شهید مدافع حرم؛ مرتضی عبداللهی برای تهیه کتاب «هواتو دارم»و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
شهید مرتضی عبداللهی متولد 9اسفند1366 در تهران است که در تاریخ 23آبان1396 در سوریه به شهادت رسید. کتاب «هواتو دارم» به ماجرای زندگی این شهید مدافع حرم میپردازد؛ جوانی باهوش و شجاع که مزین به انواع و اقسام هنرهای رزمی بود تا اینکه عشق به شهادت او را به دفاع از حرم عمۀ سادات سوق میدهد.
بخشی از کتاب هواتو دارم
«بدنم خشک شده بود، بدون هیچ تحرکی. رنگ به چهره نداشتم. مرگ تمام وجودم را فراگرفته بود، همهٔ ۱۸ سال عمرم در کسری از ثانیه مرور شد و احساس کردم در آن لحظه بیاختیارترین موجود زمینم؛ خیلی حقیر، خیلی ناچیز! جوری که انگار از اول نبودهام و از اول هیچ اختیاری نداشتهام، حتی بهاندازهٔ یک دست تکاندادن، حتی بهاندازهٔ یک چشم برهمزدن! من مانده بودم و جسم بیجانم که حتی نمیدانستم اینهمه تاریکی تا کجا ادامه دارد. صدای اذان که از منارههای مسجد محل داخل خانه ریخت، چشمهایم باز شد. نور جای تاریکی را گرفت. همهٔ آن چیز که دیده بودم، خواب بود؛ ولی خیلی روشن. یک تصویر کاملاً گویا که میخواست من را زنده کند. صدای هقهق گریههایم اتاق را برداشته بود. اشک امانم نمیداد. مامان که با شنیدن صدای گریهٔ من هول کرده بود، با یک لیوان آب داخل اتاق آمد و گفت: «چی شده دخترم؟ خواب دیدهٔ؟ دلت درد میکنه؟» گریه حتی اجازه نمیداد حرف بزنم. با دست اشاره کردم که چیزی نیست. دور خودم میچرخیدم و نمیدانستم این خواب قرار است با من چه کند. شبیه تشنهای بودم که در برهوت بیابانی بیآبوعلف بهدنبال یک جرعه آرامش میگشت. حس شرمندگی از عمر گذشته یک لحظه رهایم نمیکرد. برای رسیدن به آرامش به وضو پناه بردم. سرودستی شستم و بیاختیار چادر نماز گُلگلی خودم را سر کردم. کمی بعد، ضربان قلبم آرامتر شده بود. دودستی چسبیده بودم به چادر. در آن بیقراری احساس میکردم نخ این چادر مایهٔ آرامش من شده. به خوابی که دیده بودم فکر میکردم. خوابی که تمام وجودم را شکست، زندگیام را به هم ریخت و من اراده کردم دوباره آن را بچینم؛ ولی با شکلوشمایلی متفاوت. نمیدانستم دقیقاً باید چهکار کنم. تنها چیزی که در آن شک نداشتم، این بود که باید تغییر کنم. همانطور که نشسته بودم، به مامان گفتم: «میخوام از همین امروز دیگه چادر سر کنم!» مامان گفت: «تو؟ چادر؟» گفتم: «آره مامان. دوست دارم یه مدت چادر سر کنم.» مامان جواب داد: «آفتاب نزده خوابنما شدهٔ انگار. حالا یه کم استراحت کن تا صبح خدا بزرگه. معلومه شب درستحسابی نخوابیدهٔ، ستاره.» اما تصمیمم را گرفته بودم. حالم خیلی منقلب بود و هرچه که ساعت میگذشت این خواب دست از سرم برنمیداشت. صبحانه را که خوردیم، یکراست رفتم سراغ کمد لباسها. دنبال چادرم میگشتم. میخواستم از همین اولین روز با چادر به کلاس زبان بروم. از قبل چادر داشتم. مامان به من یاد داده بود که باید هرکجا میرویم طبق شأن همان جا رفتار کنیم و لباس بپوشیم؛ برای همین، تأکید داشت وقتی مسجد میرویم یا ایام محرم داخل هیئت حتماً چادر سر کنیم.»
زندگی داستانی و عاشقانۀ شهید مدافع حرم؛ حمید سیاهکالی مرادی، بهروایت همسر
کتاب یادت باشد، نوشتۀ محمدرسول ملاحسنی، زندگی داستانی و عاشقانۀ شهید مدافع حرم، حمید سیاهکالی مرادی، بهروایت همسر ایشان است. گلچینی است از مجموعهخاطرات همسر این شهید سرافراز از زمان خواستگاری تا شهادت و دوران غربت. ازجمله آثار نویسنده میتوان به کاش برگردی و هواتودارم اشاره کرد.
گزیدۀ کتاب یادت باشد
«فرزانه، یه چیزی بگم نه نمیگی؟» با تعجب پرسیدم: «چی شده حمید؟ اتفاقی افتاده؟» گفت: «میشه یه تُکپا باهم بریم هیئت؟ باور کن کسایی که اونجا میآن خیلی صمیمی و مهربونان. الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که باهم بریم. تو یه بار بیا، اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمیگم.» قبلاً هم یکی-دو بار وقتی حمید میخواست هیئت برود اصرار داشت همراهیاش کنم، اما من خجالت میکشیدم و هر بار به بهانهای از زیر بار هیئت رفتن فرار میکردم. از تعریفهایی که حمید میکرد احساس میکردم جوّ هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیئت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم. برای همین، این بار راهی هیئت شدم. بااینحال، برایم سخت بود؛ چون کسی را آنجا نمیشناختم. حتی وسط راه گفتم: «حمید منو برگردون، خودت برو، زود بیا.» اما حمید عزمش را جزم کرده بود که هرطور شده من را با خودش ببرد. اولِ مراسم احساس غریبگی میکردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آنها بدانم. باآنکه کسی را نمیشناختم کمکم با همۀ خانمهای مجلس دوست شدم.
برای تهیه کتاب سربلند و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
روایتی داستانی از کودکی تا شهادت شهید مدافع حرم، محسن حججی
کتاب سربلند، نوشتۀ محمدعلی جعفری، روایتی داستانی از زندگی شهید مدافع حرم، محسن حججی است. محسن اسفندماه سال 1392 بهاستخدام سپاه درآمد و با عنوان پاسدار، عازم سوریه برای مجاهدت و دفاع از حرمین شد. در سحرگاه 16مرداد1396، عناصر تکفیری-تروریستی داعش به مواضع جبهۀ مقاومت حمله کردند و درنهایت، محسن توسط عناصر تروریستی بهاسارت درآمد. دو روز بعد، این رزمندۀ دلاور را بهشهادت رساندند و این جنایت را رسانهای کردند. لازمبهذکر است این کتاب حاوی تصاویر، اسناد و دلنوشتههای محسن حججی است. ازجمله آثار نویسنده میتوان به آرام جان، عمار حلب، عروسی لاکچری و... اشاره کرد.
گزیدۀ کتاب کتاب راز سربلند
برگشتم به حاجسعید گفتم: «آخه من چطور این بدن ارباًاربا رو شناسایی کنم؟!» خیلی به هم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحهاش را کشید طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که «مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟» حاجسعید تندتند حرفهایم را ترجمه میکرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را بردهاند بپرسید. فهمیدم میخواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که «کجای اسلام میگوید اسیرتان را اینطور شکنجه کنید؟» نمایندۀ داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم: «به چه جرمی؟» بریدهبریده جواب میداد و حاجسعید ترجمه میکرد: «ازبس حرصمون رو درآورد، نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود...»
روایتی مستند و کوتاه از زندگی جهادی شهید مدافع حرم؛ محسن حججی
کتاب سرمشق، محصول مؤسسۀ شهید کاظمی، روایتی مستند و کوتاه از زندگی جهادی شهید مدافع حرم، محسن حججی است. این کتاب در چهار فصل خودسازی اخلاقی، خودسازی جسمی، خودسازی علمی و بینش و بصیرت سیاسی، براساس زندگی شهید حججی، به رشتۀ تحریر درآمده است. حججی متولد سال 1370 در نجفآباد اصفهان بود. او جوان پُرشوروشری بود که دلش میخواست همهچیز را خود بداند و خود تجربه کند. این کتاب روایتی از روزهای جهادی اوست. روزهای شاخص محسن که او را از روزهای پیشین و نوجوانیاش متمایز کرد، زندگی جهادی اوست! زندگیای که پایهاش جهاد بود و عملبهتکلیف. چنین زندگیای را جز با خودسازی نمیتوان بهدست آورد.
گزیدۀ متن کتاب سرمشق
در حلب بودیم. هوا خیلی سرد بود و از بارانی که آمده بود، زمین گلوشل بود. دهلیزی زیر تانک باز شده بود، دقیقاً طرف رانندۀ تانک. هر لحظه ممکن بود تانک مورداصابت موشک قرار بگیرد. محسن گفت: «این تانک بیتالماله!» در آن سرما و گلولای رفت زیر تانک؛ دهلیز را تعمیر کرد و بست.
برای تهیه کتاب سرمشق و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
روایت نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی اسرائیل از شصت سال ترورهای موساد
کتاب تو زودتر بکش، نوشتۀ رونین برگمن، آخرین اثر تحقیقی برگمن از پیشزمینهها و روند تشکیلات سازمانهای اطلاعاتی تا ترور مبارزان فلسطینی تا ترور عماد مغنیه و دانشمندان هستهای و موشکی ایران است. برگمن برای بهدست آوردن تصویری از سیر و عملکرد این دستگاهها، هزاران سند (که برخی از آنها محرمانه بوده و بهصورت غیرقانونی در اختیار او قرار گرفته) و تعداد بیشماری کتاب و مقاله را بررسی کرده است. اما اهمیت بیشتر این کتاب، به صدها مصاحبۀ اختصاصی نویسنده با کسانی است که خود بهصورت مستقیم در این سازمانها حضور داشتهاند و رتبۀ سازمانی یا عملیاتی برخی از آنها نیز در بالاترین سطح بوده و همین امر اطلاعات آنها را، بهمعنای دقیق کلمه، «دستاول» کرده است.
گزیدۀ متن کتاب تو زودتر بکش1
در ۲۶جولای۱۹۵۶ (۴مرداد۱۳۳۵) رئیسجمهور مصر جمال عبدالناصر، در اقدامی ضدّاستعماری، کانال سوئز، آبراه حیاتی ارتباط بین دریای مدیترانه و دریای سرخ را ملی اعلام کرد. حکومتهای بریتانیا و فرانسه شدیداً از این اقدام خشمگین شدند. شهروندان این دو کشور سهامداران عمدۀ شرکت بسیار سودآوری بودند که ادارۀ این آبراه را بر عهده داشت. اسرائیل هم به نوبۀ خود علاقهمند بود [با لغو ملی شدن] امکان عبور و مرور مجدد از این کانال را پیدا کند، اما از آن گذشته، این را یک فرصت [عالی] میدید تا برای مصر پیام روشن و واضحی ارسال کند. بالاخره ناصر برای اعزام شبهنظامیهای باریکۀ غزه برای حمله به اسرائیل، هزینۀ سنگینی خواهد پرداخت و اینکه جاهطلبیهای آشکار او برای ویران کردن کشور [یهودی] با نیروی لهکنندهای مواجه خواهد شد.
جهت تهیه کتاب توزودتربکش1 و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
روایت نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی اسرائیل از 60 سال ترورهای موساد جلد دوم از مجموعۀ «تو زدوتر بکش». روایتی «اسرائیلی» از پیشزمینهها و روند تشکیل سازمانهای اطلاعاتی این رژیم که در این بین، بیش از هر چیز، بر ترورهای صورت گرفته از سوی این دستگاهها (یا به تعبیر خود کتاب، «قتلهای هدفمند» آنها تمرکز دارد. نویسندهٔ کتاب و تکتک راویانش، از صمیم قلب به حقانیت اسرائیل و ضرورت استمرار حیاتش ایمان دارند (و برخی از آنها، برای این باورشان دست به قتلهای متعدد، آدمربایی، شکنجه و ... هم زده و بیپروا و بدون خجالت، آنها را در همین کتاب بازگو هم نمودهاند) ولی با تمام اینها، آنچه در کتاب آمده ضرورتا به نفع اسرائیل نیست. شاید خود نویسنده نظری جز این داشته و گمان میکرده با این کار، مسیر «اصلاح» دستگاههای اطلاعاتیشان را نمایان میکند، ولی نمیدانسته که اقدام او، چطور از وحشیگری و «خونسردی در جنایت» و «بیپروایی در آدمکشی» صهیونیستها (در طول تاریخشان) پرده برداشته و چقدر هم این پردهبرداری را (به صورت ناخواسته) متقن و مستدل انجام داده است! اما در هر حال نباید از یاد برد که این کتاب، «روایت صهیونیستها» از تاریخ معاصر منطقه است. بر همین اساس، میتوان این کتاب و ترجمه را، روایتی «از چشم دشمن» خواند. همانطور که پیشتر ذکر شد، دلایلی منطقی برای ارائهٔ این «دیدگاه» به خوانندگان وجود داشته (و طبق همانها اقدام به این ترجمه شده است) اما در هنگام خواندن تکتک کلمات این کتاب، باید این نکته را در گوشهٔ ذهن داشت و فراموش نکرد که با خواندن این سطور، در حال نگاه به تاریخ منطقه «از چشم دشمن» هستیم. برای تهیه کتاب «تو زودتر بکش2» و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
گزیده ای از کتاب تو زودتر بکش2
در همان لحظات، یکی از نگهبان های ساف، که مثلا باید از همین اهداف محافظت می کرد ولی به جای آن در ماشین رنو دافینش تخت خوابیده بود، از خواب پرید و درحالیکه هفت تیرش را کشیده بود از ماشین بیرون آمد. باراک و عامیرام لوین، یکی از افسران ارشد تحت امر او، با تفنگ های دستی شان که مجهز به صدا خفه کن بود به سمتش شلیک کردند. یکی از گلوله ها به ماشین خورد و صدای بوق ماشین بلند شد! همین، همسایه ها را بیدار کرد و آنها هم به پلیس زنگ زدند. بستر می گوید: «این هم یه گواه دیگه بر اینکه همیشه یه سری غافلگیری تازه وجود داره! (پس) بیش از هرچیز باید انتظار همون چیزی رو داشته باشی که غیرمنتظره است.» زمان زیادی نگذشته بود که پلیس ها با سرعت از پاسگاه نزدیک همانجا راه افتادند به سمت خیابان وردان، جایی که اسرائیلی ها هنوز داشتند اسناد داخل آپارتمان را جارو می کردند. بالاخره تیم های مهاجم خود را به پایین ساختمان رساندند ولی تقریبا یادشان رفت که یک نفر را جا گذاشته اند و او کسی نبود جز یوناتان نتانیاهو، برادر بنیامین نتانیاهو. (او هم خود را با فاصله کوتاهی به پایین ساختمان رساند و به بقیه ملحق شد). حالا باید پلیس بیروت را از سرشان باز می کردند. لوین، درحالیکه هنوز کلاه گیس بلوند روی سرش بود، وسط خیابان ایستاد و دستش را روی ماشه گذاشت و شروع کرد به چرخاندن یوزی اش به چپ راست. باراک هم در مسیر ایستاد و شروع به تیراندازی سمت پلیس ها کرد. بستر هم با پوشش دادن لوین، لندروور پلیس ها را به گلوله بست. در همین بین یک جیپ نظامی در حالیکه چهار سرباز لبنانی داخلش بودند از سر خیابان پیچید و با سر و صدا شروع به تیراندازی متقابل کرد. اسرائیلی ها به سمتش تیراندازی کردند. بستر هم یک نارنجک به سمتش پرتاب کرد که باعث کشته شدن سه نفر از سرنشینانش شد و راننده را هم کمی زخمی کرد.
نخبهای که جذب یکی از سرویسهای اطلاعاتی میشود برای تهیه کتاب «متولد زندان» و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
ماجرای یک نخبۀ ایرانی که جذب یکی از سرویسهای اطلاعاتی-جاسوسی میشود و برای آنها در چندین نوبت جاسوسی میکند. نویسنده در کتاب «متولد زندان»، قصۀ آدمهایی را میگوید که دارای وجدان بیدار هستند و حتی خودشان را محکوم میکنند و برخی هم حکم صادره برای خود را اجرا میکنند.
گزیده کتاب «متولد زندان»
«خدا لعنتشون کنه!... داداش!... داداش! کجایی!... چرا رفتی؟!.. خدا نابودشون کنه...» این کلمات هیچوقت از ذهنم خارج نمیشوند. حتی حالا که دارم خاطراتم را برای این آقا تعریف میکنم. صدای شیون عمهپروانه هنوز توی گوشم است. صدای عمهپروانه بود. جیغ میزد و نفرین میکرد. از لحظهای که توی کوچه پیچیده بودیم صدای جیغ و فریادش را میشنیدیم. هر قدم که بهسمت خانه برمیداشتیم صدا بیشتروبیشتر میشد. همسایهها جلو در خانهٔ ما جمع شده بودند. عمهپروین دستهایش را روی گوشهای من گرفته بود، ولی تلاشش بیفایده بود. چون من گوشم را تیز کرده بودم تا صدا را بهتر بشنوم. البته آنقدر صدای عمهپروانه بلند بود که نه نیاز بود عمهپروین دست روی گوشم بگذارد و نه اینکه من گوشم را تیز کنم. جلو در خانه که رسیدیم، زنهای همسایه راه را برای عمهپروین باز کردند. من تا خواستم پا توی حیاط بگذارم عمه از پشت من را گرفت و به اخترخانم سپرد و به او گفت که من را به خانهٔ خودشان ببرد. ولی این بار از فضولی اخترخانم خوشم آمد. او «چَشم» ی به عمهپروین گفت، ولی از جایش تکان نخورد. من هم ازخداخواسته از بین جمعیتی که جلو در خانه ایستاده بودند داخل حیاط را دید میزدم. عمهپروانه وسط حیاط خودش را ولو کرده بود. روسریاش از سرش سر خورده و روی گردنش بود. با دو دستش موهای بلند و سیاهش را چنگ میزد. آنقدر صورتش را خراش داده بود که رد ناخنهای بلندش روی پوست سفید صورتش معلوم بود، ولکن هم نبود. پشتسرهم فحش میداد و یکی در میان نفرین میکرد؛ پاسداران، امام و قاضی بیشترین افرادی بودند که عمهپروانه آنها را نفرین میکرد. آقاجون پشتسرهم سرش داد میزد و مدام میگفت: «خفه شو دختر! آبرومون رو بردی...» ولی عمهپروانه گوشش به این حرفها بدهکار نبود. گوشهٔ حیاط عزیزجون کنار دیوار روی پله نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد. عمهپروین سریع خودش را به عزیزجون رساند و سعی میکرد او را آرام کند و در همان حین سعی میکرد ماجرا را از لابهلای گریههای عزیزجون متوجه شود. بیرون خانه درست وسط همان جمعیتی که من بین آنها ایستاده بودم، هرکس چیزی میگفت. ولی حرف درست را اخترخانم زد. اخترخانم رو به زنی که برای خودش حرفهای عجیبوغریبی میزد و کارهای عمهپروانه را به خواستگار و... ربط میداد، کرد و گفت: «نهخیر عذراخانم، من خودم توی خونه بودم که از طرف دولت اومدن و گفتن که جمشید رو اعدام کردن، بعد اینکه پروانه این خبر رو شنید این المشنگه رو به پا کرد.» جمشید اسم کسی بود که در شناسنامهٔ من جلو نام پدر ثبت شده بود. هیچ تصویری از او در ذهن من وجود نداشت، غیر از چند عکسی که گاهی عمهپروانه دور از چشم آقاجون و عزیزجون نشانم میداد. برای آقاجونم جمشید خیلی وقت پیش تمام شده بود. حالا گوشم را بیشتر تیز کردم. آقاجون حالا داشت همان حرفهای همیشگیاش را در مورد جمشید میگفت، همان حرفهایی که هروقت عمهپروانه به او اعتراض کرد که چرا برای آزادی جمشید کاری نمیکند؟ «جمشید هر کاری کرد به خودش کرد. هر بلایی که امروز سرش اومده بهخاطر خیرهسریای بود که خودش انجام داده. وقتی همهٔ خانوادهش و اعتقادش را به اون سازمان کوفتی فروخت، شیون میکردی دختر. حالا هم جمع کن این تئاترت رو و بیشتر از این آبرومون رو جلو دروهمسایه نبر.» این تصویر هیچ موقع از ذهن من، کیوان فکور، تا به امروز که چهل سال از زندگیام گذشته بیرون نرفته است و نخواهد رفت. آن روز من فهمیدم پدرم از دنیا رفته است. پدری که در زمان دانشجویی با دختری به نام اکرم ازدواج میکند و با هم وارد سازمان مجاهدین میشوند. وقتی من بهدنیا آمدم پدر و مادرم مجبور میشوند بهخاطر همان مبارزه که آرمانشان بود، من را پیش آقاجون و عزیزجون بگذارند. ولی چند وقت بعد مادرم بهسراغ من میآید و من را با خودش میبرد. در چند مأموریت از من بهعنوان پوشش استفاده میکنند. مادرم عذابوجدان میگیرد و تحمل نمیکند و از سازمان و پدرم جدا میشود. او تصمیم میگیرد مخفیانه دور از چشمان سازمان من را بزرگ کند. ولی زودتر از اینکه فکرش را بکند لو میرود و درست روز تولد یکسالگی من سازمان مجاهدین مادرم را حذف فیزیکی میکند. من بار دیگر به خانهٔ آقاجون و عزیزجون برمیگردم. همهٔ اینها را عمهپروین وقتی پانزده سالم بود برایم تعریف کرد. وقتی برای اولین بار ماجرای سازمان مجاهدین و جنایتهایشان را از زبان علیرضا شنیده بودم. علیرضا برایم گفت پدرش توسط نیروهای سازمان جلوی چشمش ترور شده بود. وقتی که چهار سال بیشتر نداشت. او هم مثل من پیش پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ شده بود. مادرش هم هنگام دنیا آمدنش از دنیا رفته بود. همینها باعث اشتراک من و او شده بود. رفاقت ما هم از همین نقطه شروع شد. رفاقتی که نقطه آغازش از پشت میز و نیمکت مدرسه راهنمایی بود. برخلاف پدرم، جمشید، که عضو سازمان مجاهدین بود و عمهپروانه که همیشه طرفدار او بود، همهٔ خانواده از آقاجون گرفته تا عزیزجون و عمهپروین انقلابی بودند. حتی آقاجون چند سال هم به جبهه رفته بود. دستش هم در جنگ مجروح شده بود. بعد از مجروحیت هم چون نمیگذاشتند اعزام شود اکثر اوقات در مسجد و پایگاه بود و کمکهای مردمی برای جبهه جمع میکرد. من یادم است سه یا چهارساله بودم که همیشه وقتی میخواست به مسجد برود همراهش بودم و در حیاط مسجد با بچههای همسنوسال خودم بازی میکردیم. هنوز نواهای مداحیای که از بلندگوی مسجد پخش میشد در خاطرم هست و هر زمان جایی آنها را بشنوم ناخودآگاه خاطرات آن روزها برایم تکرار میشود وقتی با بچهها همراه کویتی آهنگران و... آن شعرها را تکرار میکردیم.»
خاطرات مسعود خدابنده؛ عضو سابق سازمان مجاهدین خلق و سرتیم حفاظت مسعود رجوی بخشی از کتاب تهران تا تیرانا
مسعود خدابنده که با نام مستعار «رسول» در سازمان مجاهدین خلق فعالیت میکرد، در تابستان 1360 مسئول مستقیم انتقال محمدرضا کلاهی و مسعود کشمیری(عاملین انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری و دفتر نخستوزیری) بود. اطلاعات او از پیشینه سازمان، روابط تشکیلاتی، طرحهای عملیاتی گوناگون، کمپ اشرف، منابع مالی سازمان مجاهدین خلق و پشتپرده روابط مسعود رجوی با افراد و گروههای مختلف، خواندنی و جالب است. به باور خدابنده که در سال 1375 از سازمان جدا شد و امروز خارج از ایران به سر میبرد، سنوات حضورش در فرقه رجوی، سیاهترین سالهای عمرش بوده است. ازاینرو امروز بنا را بر افشاگری و واگویی ناگفتهها گذاشته است. اتفاقاً فرقه رجویه هم دلخوشی از او ندارند؛ در رسانههای سازمان از او بهعنوان «شیطان بنده» یاد میشود و این، عمق کینه منافقین از مسعود خدابنده را نمایان میکند. حافظه مثالزدنی و قدرت تحلیل بالای مسعود خدابنده و همچنین اینکه وی بهعنوان نزدیکترین فرد به مسعود و مریم رجوی، اطلاعات ذیقیمتی از سرکرده فرقه منافقین دارد نیز، خاطرات خدابنده را جذابتر کرده است. بیگمان خواننده با مطالعه هر بند از این خاطرات، آگاهی تازهای درباره سازمان مجاهدین خلق به دست خواهد آورد.
«من، مسعود خدابنده، خردادماه ۱۳۳۵ در بیمارستان بانک ملی تهران به دنیا آمدم. پدرم، اسماعیل، که کارمند بانک ملی ایران بود، در آن هنگام بهدلیل مأموریتی که به او محول شده بود، در قزوین مستقر بود. در دوران کودکیام، دورهٔ اولِ مأموریت پدر در قزوین به پایان رسید و به تهران بازگشتیم. پدرم در جوانی، بههنگام تهاجم روسها به شمال ایران، سرباز بود. گاهی از رنجهایش در آن دوران تعریف میکرد؛ روزگاری که در اثر تداوم پوشیدن پوتینها، میخچهای در کف پایش ریشه زده بود. پدرم بعدها بهدلیل برخی مسائل سیاسی بازداشت و تبعید شد. دوستانش میگفتند یکدندگیاش به دردسر انداخته بودش؛ وقتی تازه در بانک استخدام شده بود، پیش از یک جلسهٔ سیاسی، به او گفته بودند وقتی صحبت سخنران به فلان نقطه رسید، بلند شو و دست بزن. اما او این کار را نکرد و وقتی بازخواستش کردند، گفت: «نکتهٔ قابلتشویقی بر زبان نیاورد که برایش دست بزنم!» بههرحال، پدرم را بازخواست و بازداشت کردند؛ اما چندی بعد با وساطت پدربزرگ مادریام، آزاد شد. پدرم همزمان که مشغول کار بود، دو لیسانس بانکداری و ادبیات فارسی گرفت و زبان فرانسه آموخت. وقتی در سال ۱۳۵۳ بازنشسته شد، رئیس شعبهٔ مرکزی بانک ملی (واقع در خیابان فردوسی تهران) بود.
برای تهیه کتاب تهران تا تیرانا و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
معرفی کتاب حاج احمد
کتاب حاج احمد، نوشتۀ محمدحسین علیجانزاده، روایتی است داستانگونه از زندگی شهید احمد کاظمی، از کودکی تا پرواز. خاطرات ناگفته و جدید از زوایای زندگی، دوران کودکی تا مبارزات انقلابی حاجاحمد، خاطرات دوران آموزشهای چریکی در سوریه و لبنان، حضور پرماجرا در کردستان، چگونگی عزیمت به جنوب و تشکیل تیپ هشت نجف اشرف، حضور در عملیاتهای مختلف و رشادتهای این شهید بزرگوار از ویژگیهای این اثر است.
گزیدۀ متن
سفارش کرده بود که کنار حسین خرازی دفنش کنند؛ جایی که می گفت: «اینجا دری از درهای بهشته» و این در برایش باز شد. قاسم سلیمانی هم به درون قبر رفت و درون گوش احمد زمزمه کرد. قسمش داد به حضرت زهرا(س): «تویی که عشق حسین(علیهالسلام) داری! از خدا برای من هم بخواه. احمد، قرارمون که یادت نرفته؟! احمد، مَرده و قولش، منتظر خبرت میمونم. قول میدم راهت رو ادامه بدم و دست فرمانده رو از همیشه پرتر کنم. فقط براتِ شهادت منو هم از آقا امام حسین بگیر!»
جهت مشاهده و تهیه دیگر آثار نویسنده کلیک کنید.
خاطرات واقعی زنی از قلب جنگ 33 روزه اسرائیل و حزب الله گزیده متن کتاب«آخرین روز جنگ»:
گاهی ملتی که در وسط میدان جنگ و مقاومت زندگی میکنند؛ مقاومت و پایداری جزئی از زندگی عادی آنها میشود در صورتی که همان اتفاق از نگاه نویسندهای بیرون از این جامعه یک حماسه و یک رمان و یک داستان بزرگ است. در داستانهای موجود مربوط به جنگ 33 روز لبنان آنچه بیشتر بر آن تمرکز شده؛ داستانهای قهرمانی و ایستادگی با نگاهی مردانه است و شاید به این جنگ از نگاه زنانه کمتر پرداخته شده باشد. آنچه در این کتاب میخوانیم فقط روایت زندگی یکی از مردم مقاوم در جنگ 33 روزه است، خاطرات زنی که در جنگ 33 روزه در روستای خود باقی مانده است و جنگ را با نگاه یک همسر و یک مادر و از پشت پنجرههای خانه و زیر باران گلوله و صدای شنیهای تانک و جنگندهها دنبال میکند. خاطراتی که به ما کمک میکند در شرایطی که بیشتر شناخت ما از این جنگ حاصل تحلیلات سیاسی و کتابهای علمی و بررسیها و پژوهشهای سیاسی است، با جزئیات زندگی مردم عادی در جریان این جنگ و مقاومت آشنا بشویم.
دست بردم و از گوشه پرده نگاه بیرون کردم. راحت میشد از پشت پرده تانکهایشان را دید. حالا دل شوره به جانم افتاده بود. یک لحظه دیدم که انگشتانم میلرزد. این که با تانک به روستا آمده باشند چه معنی داشت؟ یعنی روستا سقوط کرده؟ حالا چه اتفاقی برای ما میافتاد؟ هر لحظه منتظر بودم که در خانه را با لگد بشکنند و لوله سلاحشان را رو به سینه ما نشانه بروند این یعنی اسیر میشدیم. حتی فکرش هم دلم را میلرزاند. کاش میدانستم بیرون این خانه این جنگ لعنتی دارد به کدام سمت میرود. این تانکها چکار میکنند در روستا. باتری رادیو هم که تمام شده بود و دیگر نمیدانستیم چه خبر است. کار از تو سری زدن به رادیو هم گذشته بود. حالا ما بودیم و بیخبری و جنگی که تمام عالم آن را دنبال مییکرد و ما در وسط آن از جزئیاتش بیخبر بودیم.
جهت مشاهده و تهیه دیگر آثار نویسنده کلیک کنید
روایت زندگی اثرگذارترین فرمانده مقاومت، شهید عماد مغنیه برای تهیه کتاب فرمانده در سایه و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
کتاب فرمانده در سایه، نوشتۀ وحید خضاب، روایت زندگی اثرگذارترین فرمانده مقاومت، شهید عماد مغنیه است. این کتاب در پنج فصل با بخشهای متعدد منتشر شده است که در فصل اول به بیان شرح زندگی این شهید والامقام مقاومت میپردازد تا خواننده وقتی در فصلهای بعد با جزئیات برخی مقاطع روبهرو میشود، یک تصویر کلی از زندگانی او در ذهن داشته باشد. در فصل دوم به بحث ارتباط جهادی حاجعماد با مسئلۀ فلسطین و نقش مهم او میپردازد. در فصل سوم به موقعیت ارتباطی او با ایران و مسئولان ایرانی، و در فصل چهارم تصویر عماد مغنیه در رسانههای دشمن و در فصل آخر به صحنۀ زندگی سراسر عزت و پایداری و شهادت او مربوط میشود.
گزیدۀ کتاب فرمانده در سایه
حاجعماد همۀ این مأموریتها را با مخفیکاری کامل پیش میبرد. تا جایی که حتی شخصاً از سیدحسن نصرالله درخواست کرد که وجود شخصی به اسم عماد مغنیه در ساختار حزبالله را تکذیب کند. و واقعاً یک بار، در یکی از مصاحبههای قدیمی، از سیدحسن دربارۀ مغنیه سؤال کردند. اتفاقاً خود حاجعماد داشت مصاحبه را میدید. لبخندی زد و [به کسانی که کنارش بودند] گفت: «انشاءالله سید توی جواب گیر نکند.» سید هم [طبق همان توصیۀ امنیتی حاجعماد] جواب داد: «ما کسی به این نام نداریم.» یک روز پسرش مصطفی از او پرسید: «اگر حزبالله بعد از شهادتت برایت اعلامیه شهادت صادر نکند و تو را بهعنوان عضو رسمیاش معرفی نکند چه؟» جواب داد: «من از کسی چنین انتظاری ندارم. اگر مصلحتی ببیند که این کار را نکنند، هیچ مشکلی نیست.»
زندگی و احوالات شهید آیتالله محمدحسین بهشتی گزیده متن کتاب «عبای سوخته»
سالها قبل در شامگاه هفتم تیرماه ۱۳۶۰ با انفجار یک بمب قوی توسط منافقین در سالن اجتماعات حزب جمهوری اسلامی واقع در سرچشمه تهران فاجعه بزرگی رخ داد که در آن ۷۲ تن از بهترین فرزندان ایران اسلامی به شهادت رسیدند و عدهای نیز مجروح شدند. آیتالله سید محمد حسینی بهشتی عالم مجاهدی که در آن زمان رئیس قوه قضائیه بود؛ ولی شخصیت علمی، فکری و معنوی او موجب شده بود همه او را قویترین بازوی امام خمینی بدانند. شخصیت کم نظیر آیت الله بهشتی و مدیریت و تدبیر او موجب شد دشمنان در صدد نابود ساختن او برآیند و این جنایت توسط گروهک تروریستی منافقین در شامگاه هفتم تیرماه ۱۳۶۰ عملی شد. کتاب «عبای سوخته» بیش از ۷۰ برش از زندگی و احوالات شهید آیتالله محمدحسین بهشتی است. برگهایی اگر چه کوتاه از زندگی این شخصیت برجسته انقلاب؛ اما سراسر قابل تأمل و اثرگذار.
حاج آقا قرائتی میگوید: فرزند آقای بهشتی در منزل ما مهمان بود. به ایشان گفتم: «خاطرهای از پدرتان تعریف کنید.» گفت: «وقتی در کشور آلمان بودیم به قبرستانی رفتیم که قبر مارکس هم در آنجا بود. در قبرستان دوتا سگ داشتند میرفتند. کسی که همراه ما بود به پدرم گفت: این دو سگ دارند میروند سر قبر مارکس فاتحه بخوانند. پدرم بلافاصله گفت: اگر ما با فکر مارکس مخالف هستیم، نباید به او توهین کنیم. ادب در کلام لازم است، چه فرد کافر باشد چه مسلمان.»
جهت تهیه کتاب عبای سوخته و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
رمانی برگرفته از خردهروایتهای اتفاقات دوران دفاع مقدس تا آخرین پرواز گزیدۀ متن کتاب خط تماس برای تهیه کتاب خط تماس و سایر آثار نویسنده، کلیک نمایید.
کتاب خط تماس، نوشتۀ محمدرضا بایرامی، رمانی برگرفته از خردهروایتهای اتفاقات دوران دفاع مقدس تا آخرین پرواز است. روایتی پازلگونه و متفاوت از دو روز پایانی عمر گرانقدر شهید حاجاحمد کاظمی که نویسنده با روش رفتوبرگشت زمانی و غیرخطی ذهنی سعی دارد خواننده را با نقشهای برجستۀ آن شهید بزرگوار آشنا کند. احمد کاظمی اول تیرماه 1337 در نجف آباد اصفهان متولد شد. در طول دوران جنگ تحمیلی، بهعنوان فرمانده لشکر8 نجف در سپاه پاسداران فعالیت میکرد. از سال 1372 تا 1384 فرماندهی قرارگاه حمزه، لشکر امامحسین(ع) و فرمانده نیروی هوایی سپاه فعالیت میکرد. در سال 1384 به فرماندهی نیروی زمینی سپاه منصوب شد. در دیماه1384 در سانحۀ سقوط هواپیمایی فالکن20 در نزدیکی ارومیه بهشهادت رسید.
زمستان شروع شده بود و دستههای پرندگان مختلف بهسوی هور و جزیرههای امالطویل و فیاض و دریاچۀ بوبیان و کانال ماهیگیری میرفتند. گروههای هفتیشان از بالای سر نیروهای آمادۀ رزم میگذشت و میرفت تا در جای مناسبی بنشیند. دو جناح چپ و راستشان در نقطهای به هم میرسید که شاید به آن هم میشد در نوع خود گفت خط تماس.
گزیدۀ متن چهکار باید میکردم، اصلاً چهکار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت: تنهای تنها. اما من نمیخواستم بروم. اصلاً من اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمهراه. من که ماندم! من که اصلاً اهل رفتن نبودم. ماندن مصطفی برای من خیلی مهم و باارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید او را چطوری از رفتن منصرف میکردم؟ بدون شک خودش بود. مگر نهاینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتماً میتوانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمیگرداندم!خاطراتی از شهید مصطفی کاظمزاده به نقل از همرزم وبرادر قسمخوردهاش
شهید مصطفی کاظمزاده در 9شهریورماه1344 در محلۀ شاهپور متولد شد. ماجرای بین حمید و مصطفی از همین برادریهاست که دو نوجوان کمسنوسال باهم راهی جبهه میشوند و درنهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید، که برادر واقعیاش شده بود، جدا میکند. نویسندۀ این اثر خود راوی و همرزم و همراه شهید است، از زمان اولین برخورد، حضور در چادر وحدت برای مقابله با گروههای منافقین و معترضین جمهوری اسلامی، گرفتن رضایت خانواده و حضور در جبهه جنگ، اعزام به منطقۀ سومار و شهادت مصطفی... شرح این رفاقت آنقدر شیرین است که وقتی به لحظۀ جدایی آن دو میرسد، حمید میگوید: «دیدم که جانم میرود.»
روایت زندگی و اوج بندگی شهید محمود رادمهر برای تهیه کتاب شهید عزیز و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
کتاب شهید عزیز، نوشتۀ مصیب معصومیان، دربارۀ روایت زندگی و اوج بندگی شهید محمود رادمهر است. خاطراتی دلنشین و درسآموز از زندگی دلیرمردی که نگذاشت علاقهاش به دنیا و زرقوبرقهای آن، بندی بر قدمهایش باشد و او را به مقصودش نرساند. محمود رادمهر سال 1359 در شهر ساری به دنیا آمد. وی پس از پایان تحصیلات دبیرستان، در دانشگاه شرکت کرد و با مدرک فوقدیپلم از دانشگاه افسری اصفهان فارغالتحصیل شد. و برای ادامهتحصیل در رشتۀ جغرافیای سیاسی وارد دانشگاه امامحسین ساری شد. وی در سپاه ناحیۀ ساری و لشکر25 کربلا مشغول به کار بود. در مرحلۀ دوم اعزام سال 1394 بههمراه تعدادی از رزمندگان غیور مازندران در منطقۀ خانطومان به شهادت رسید. ازجمله آثار نویسنده میتوان به عهد کمیل، از امالرصاص تا خانطومان، طاهر خانطومان و... اشاره کرد.
گزیدۀ کتاب شهید عزیز
پانزده روز قبل از شهادتش تماس گرفت و شمارۀ برادرش را خواست. میخواست عکسهایی از خودش را بفرستد. بهخاطر امنیت خودش مخالفت کردم. اصرار که کرد، شماره را دادم. چند روز بعد، دوباره زنگ زد. پرسید: «عکسها رسید؟ میخواهم سری جدید عکسها را هم بفرستم.» دوباره مخالفت کردم. گفت: «با دیدن عکسها خوشحال نشدی؟» گفتم: «نه! تو که نیستی عکسهایت هم مرا خوشحال نمیکند؛ فقط وقتی خودت را میبینم خوشحال میشوم، نه عکست را!» عکسهایش را که میدیدم، با خودم میگفتم: او که اهل عکس گرفتن نبود؛ آخر چرا اینهمه عکس میفرستد؟!
خاطرات دوران مجاهدت هشت سال دفاع مقدس شهید مدافع حرم؛ رحیم کابلی گزیدۀ متن کتاب برادر رحی برای تهیه کتاب برادر رحی و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.
برادر رحی روایتگر سالهای حضور حاج رحیم در میدان نبرد عراق علیه ایران میباشد. باید اشاره کرد که پژوهش و بخشی از تدوین این اثر، در زمان حیات این بزرگوار انجام شده، و کتاب به طور کامل، روایتِ خودِ شهید است. محمد طالبی، نویسندۀ این اثر، تا کنون آثار بسیاری چون: نیرنگ شیطان، شار و شرر، سیمای مردی در دوردست، قهرمان بدون کمربند و... را در کارنامۀ خود دارد. خوانندگان پس از مطالعۀ این کتاب، با روحیۀ شاد همراه با چاشنی شیطنت، مهربان و در عین حال مدیر و پرجذبۀ حاج رحیم آشنا میشوند. برای کسانی که به خاطرات جذاب 8 سال دفاع مقدس علاقمند هستند، خواندن این اثر را توصیه میکنیم.
سال اول دبستان معلمی داشتیم به نام آقای «وطنی». آدم خوشبرخورد و مهربانی بود. این مهربانی و خوشروییاش، باگذشت چهل و دو سال هنوز در ذهنم باقیمانده است؛ حتی الان که بعضی وقتها یادی از گذشته میکنم، دلم میخواهد از معلم کلاس اولمان به نیکی یاد کنم. از ایشان خبری ندارم، اما اگر هنوز در قید حیات است، خدا حفظش کند و اگر فوت کرد، انشاءالله روحش شاد باشد. نحوه برخورد آقای وطنی سبب علاقهمندی عمیقتر من به درس و محیط مدرسه شد. در آن سالها دخترها و پسرها در یک کلاس مشترک درس میخواندند. دوم ابتدایی یک معلم داشتیم به نام «حسین ثابت» که الان هم زنده است و با او رابطه خیلی خوبی دارم. معلم سختگیری بود و به اجرای تکالیف دانشآموزان حساسیت خاصی نشان میداد. یکبار با تأخیر به مدرسه آمد. بچهها طبق معمول از دیر آمدن او سوءاستفاده کردند و کلاس را روی سرشان گذاشتند. وقتی آقای ثابت وارد کلاس شد، با دیدن شلوغبازی بچهها، همه را جریمه کرد و گفت: «همه شما باید ده بار ازروی درس چوپان دروغگو مشق بنویسید! »
مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم علی عابدینی برای تهیه کتاب خرمشهر یا خان طومان؟ و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
کتاب «خان طومان یا خرمشهر؟»؛ مجموعه خاطرات شهید مدافع علی عابدینی وقتی صحبت از شهادت به میان میآید زبان قاصر میشود از بیان ایثار، فداکاری، دلاوری، شهامت و شهادت طلبی مردانی که شجاعانه و غیرتمندانه برای دفاع از حریم اسلام ناب محمدی(ص) پای در رکاب جهاد کردند و صبورانه اذن رفتن گرفتند. رفتن در مسیری که حقیقت را معنا و شهادت را ارمغان، آری مردانی که مثل همه ماها آرزو داشتند اما نه دنیوی بلکه آرزویی از جنس رسیدن به مقصد معبود، آرزویی از جنس شهامت و از نسل شهادت و ما چه آشفته و دیر در خود خودمان حیران ماندهایم و گریان که ما کجا و آنان کجا، آری این است رسم شهادت و این است سخن شهادت. پی بردن به عمق معنای آن حتی بوئیدن و بوسیدنشان را برایمان به آرزو و در رکاب قرار گرفتنشان را برایمان سرمشق میکند. علی عابدینی شهید مدافع حرم و عضو یگان صابرین لشکر ۲۵ کربلا بود که بهار ۹۵ در سن ۲۷ سالگی برای مبارزه با تروریستها و دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سرزمین شام شد و در منطقه خان طومان به همراه تعدادی از دوستانش هنگام نبرد با دشمنان اسلام به شهادت رسید. مازندران در نبرد خانطومان سوریه ۱۳ شهید برای دفاع از حریم حرم اهل بیت (ع) تقدیم کرد که پیکر پاک پنج تن از این شهدا پس از گذشت چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این شهدا همراه هشت همرزم و یار خود در عملیات تروریستهای تکفیری در خانطومان سوریه به شهادت رسیدند. مازندران با تقدیم حدود ۴۰ شهید مدافع حرم، بیشترین نقش را در حفاظت از حرم خاندان اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در سوریه داشته است.
گزیده متن کتاب خان طومان یا خرمشهر؟
از حاجرحیم پرسیدم: «چیه؟ چی شده؟ » گفت: «حاجی، این پسر دیوانهس. » گفتم: «چطور؟ » گفت: «هرچی بهش میگم بیا بریم عقب، میگه برای چی باید عقبنشینی کنیم؟ به همین راحتی اینجا رو بدیم دست دشمن؟ به چه زحمتی تا اینجا عقب آوردمش. تا اینجا هم نمیاومد. » دوباره نگاهش کردم. چیزی که چنگزده بود به گلویش بغض نبود، غیرت بود. رفتم پیش علی و سر حرف را باز کردم. گفت: «حاجی، خانطومان چه فرقی با خرمشهر داره؟ » گفتم: «علی جان، عقبنشینی ما که از ترس و وحشت نیست. اومدیم عقب تا آسیب نبینیم و دوباره حمله کنیم...»
خاطرات زندگی شهید مدافع حرم؛ محمد بلباسی برای تهیه کتاب «برای زین اب» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.
کتاب برای زین اب، نوشتۀ سمیه اسلامی و فاطمه قنبری، خاطرات زندگی شهید مدافع حرم، محمد بلباسی، از کودکی تا شهادت است. در منطقۀ خانطومان سوریه حین مبارزه با تروریستهای تکفیری داعش بههمراه دیگر همرزمانش به درجۀ رفیع شهادت نایل شد. در قسمتی از وصیتنامۀ شهید نسبت به فرزندان آمده که: «آخرت خود را به دنیای فانی نفروشید،کمک به مستمندان و محرومان را فراموش نکنید، در عرصههای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید، گوشبهفرمان ولی فقیه زمان خود باشید، ادامهدهندۀ راه شهدا باشید.» این شهید بزرگ شدن سه فرزند خود را دید، اما فرزند چهارم، زینب، بعد از شهادتش دیده به جهان گشود.
گزیدۀ کتاب برای زین اب
بعضی شبها در حیاطِ روبهروی حرم مینشستیم و باهم درسهای کلاس اخلاق را مباحثه میکردیم. به من میگفت: «از امام چیزهای دنیایی نخواه! کم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو به من بده.» آنقدر دوستش داشتم که هرچه میگفت برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همینها را تکرار کردم. یکدفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: «راستی محمد! همه از اینجا برای خودشون کفن خریدن؛ ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف.» طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش.» اصرار کردم که این کار را بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش یه بیکفن؟»
داستانی بر اساس زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده برای تهیه کتاب دوبنده خاکی و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
دوبنده خاکی؛ روایتی نو از زندگی یک پهلوان تولید آثار داستانی در حوزه ادبیات پایداری و دفاع مقدس با ارائه روایت مخاطب پسند یکی از مهمترین دغدغههای فعالین این عرصه است از همین رو و با نگاه ویژه به مخاطبان نوجوان کتاب دوبنده خاکی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد. دوبنده خاکی اقتباسی از زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده از شهدای دفاع مقدس است که توسط نفیسه زارعی به رشته تحریر درآمده، شهید اصغر منافی زاده معلم تربیت بدنی یکی از مدارس تهران در منطقه نازی آباد و در عین حال نائب قهرمان کشتی فرنگی جهان است. برای منافی زاده تحقق رؤیای نوجوانان علاقمند به کشتی در اولویت بود و شاگردانش از او درس و منش پهلوانی میآموختند، شخصیت اصلی کتاب دوبنده خاکی یکی از شاگردان پهلوان شهید است، روایت قصه در اوایل دهه 60 و در فضایی رئال اتفاق میافتد و نوجوان داستان برای رهایی از موانع و مشکلات قهرمانی نیاز به حضور مربی ورزش خود دارد، مربی که فرنگی کار قهاری است به جبهه اعزام شده و دسترسی به او تقریبا ناممکن است و در نهایت آقا معلم از جبهه پیغام میفرستد تا مشکل قهرمان داستان حل شود. دوبنده خاکی شامل ده فصل به هم پیوسته است که در هریک از فصول نویسنده تلاش کرده با حفظ هسته اصلی روایت، داستانهای جانبی را در مسیر مخاطب قرار دهد تا مخاطب نوجوان که به دنبال ماجراجوییهای گوناگون است با امکان نزدیکی به فضای دهه 60، خود را در بستر داستان لمس کند، خلق تصاویر متفاوت با زاویه دید نوجوان کشتی گیر که از طبقات پایین جامعه است لحن و ریتم قصه را نزدیک به فیلمنامه کرده و از همین رو برای خواننده خود دارای کشش لازم است.
بخشی از کتاب دوبنده خاکی
«ساک را که تحویل گرفتم روی پلهٔ مقابل درمانگاه نشستم. سرِ حوصله وسایلم را بیرون ریختم. نگاهی به کفشهای کشتیام انداختم؛ دستم را توی لنگهای از آنها چپاندم. انگشت اشارهام خیلی راحت از سوراخ نوک کفش بیرون زد. دلم هُری ریخت؛ انگار گنج بزرگی را از دست داده بودم. دوبندهٔ قرمزی که از عباس برادرم به من رسیده بود را بیرون کشیدم؛ بند روی شانهاش پاره و خون دَلَمهٔ رویش خشک شده بود. دیگر جایی برای کوکهای ناشیانهٔ آبجی کبری هم نمانده بود. احساس میکردم خورشید مردادماه که درست وسط آسمان عصر جا خوش کرده بود، قصد فرودآمدن روی سرم را داشت. هنوز حالم جا نیامده بود. تنم بوی تند عرق میداد؛ از خودم چندشم میشد. دلم میخواست زودتر به خانه بروم؛ برای همین ساک ورزشیام را تکان دادم تا پول خرد و بلیط اتوبوس برای رفتن به خانه پیدا کنم. وقتی مطمئن شدم چیزی برای جستوجو نیست، دستم را تَه ساک چرخاندم. انگشتهایم بهیکباره داخل آستر پارهٔ کیف رفت. شانس آوردم یک سکهٔ پنجتومانی که معلوم نبود از چه زمانی موذیانه خودش را داخل آستر پنهان کرده، زیر دستم آمد. بعد انگشتهایم به روبانی خورد که منتهیالیه آن مدالی آویزان شده بود؛ اولین بار بود که مدال میگرفتم و از داشتنش خوشحال نبودم. چشمم به کاغذی افتاد که با خط کجومعوجی شمارهتلفن و نام داوود خرمی روی آن نوشته شده بود. کاغذ را توی ساکم چپاندم.»
داستانی براساس زندگی و شهادت پهلوان شهید مدافع حرم؛ سجاد عفتی برای تهیه کتاب «نخساییها» و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
کتاب «نسخاییها»روایت زندگی و شهادت شهید مدافع حرم سجاد عفتی با نام جهادی ابراهیم است که پس از پشت سر گذاشتن یک زندگی پر فراز و نشیب، بخصوص در سنین نوجوانی و جوانی در سال 1394 در حلب سوریه شهد شهادت مینوشد. «نسخاییها» از حضور شهید در درگیریهای سال 88 آغاز شده و سپس با روایت زن خبرنگاری که در همان ایام با شهید مواجهه داشت، به گذشته میرود. دوران کودکی و نوجوانی سجاد آکنده از تلخ و شرینهای طنزآلود است؛ اما به تدریج زندگی روی دیگر خود را نیز به سجاد نشان میدهد تا در بدو جوانی از او یک نخسایی (نیروی خودجوش سپاه اسلام) بسازد. کتاب «نخساییها» تلاش دارد علاوه بر معرفی شهید، گروه بسیجیان موسوم به نخساییها را نیز به مخاطب بشناساند. گروهی چند ده نفره که با دشواریهای بسیار و ناگفته، خود را به معرکههای نبرد سوریه و عراق میرساندند تا در مصاف جان و جهاد حاضر شده و آرزوی شهادت را در هر بادیه و دامنهای جستجو کنند.
برشی از کتاب «نخساییها»
پس از مدتی در یکی از پارکینگها با جمع و جور کردن وسایل و تشکهای دست دوم یک باشگاه کشتی راه انداخت. فقط مانده بود مربی کشتی که قطعا چنین چیزی در باغ های کهنز پیدا نمی شد. مصطفی صدرزاده و امیرحسین که مدتی در مرکز شهر باشگاه میرفتند با مربی باشگاهشان اسماعیل خلیلی صحبت کردند و او هم پذیرفت که مربی پارکینگ – باشگاه پهلوان پرور کهنز شود. آن روزها در محله ما گوش شکسته برای خودش یک برند لاکچری حساب می امد و صد امتیاز داشت. سجاد عفتی هم تکواندو را به عشق گوش شکسته ها رها کرد و اهل کشتی شد. وقتی هم آمد جدی و مردانه آمد. کشتی برای ما کم کم شد خواب و خوراک، و روز و شبمان را با آن سر میکردیم. سجاد به خاطر بدن منعطف و عقبه رزمی که داشت از بقیه جلوتر بود. زیرگیر بسیار قهار و فیتو زن حرفه ای باشگاه بود. بزرگتر که شدیم در مسابقات دانشجویی تنکابن، تیم منطقه ما همیشه قهرمان میشد. سجاد هفتاد و چهار کیلو کشتی میگرفت. مربی به او پیشنهاد داد که وزن کم کند و در یک وزن پایینتر کشتی بگیرد؛ اما سجاد رغبتی به این کار نداشت. یکی از بچهها که در حال کم کردن وزن بود و خیلی به خودش فشار می آورد. چند ساعت به وزن کشی هنوز سیصد گرم اضافه وزن داشت. به سونا رفت تا دمای بالا آب اضافه بدنش را کم کند. سجاد که در تمام طول این مدت او را ترو خشک می کرد، با او راهی سونا شد و عرق ریخت .بعد از وزنکشی هم کار به درمانگاه و سرم و بیمارستان و اینها کشید. سجاد مثل یک پرستار از او نگهداری کرد و خودش هم به عنوان کوچ کنار تشک نشست.
روایت زندگی پهلوان شهید کشتیگیر «انوشیروان رضایی» شهید انوشیروان رضایی، از شهدای ورزشکار لرستان است که در رشته کشتی فعالیت داشت. سال ۱۳۵۱ بهعنوان قهرمان کشتی جوانان ایران بر سکوی افتخار ایستاد و دو بار نیز به مقام سوم قهرمانی کشتی بزرگسالان کشور دست یافت. عطش انقلاب و عشق به حضرت امام خمینی(ره) او را به صف مبارزان علیه طاغوت هدایت کرد، برای حفظ دستاوردهای انقلاب و دفاع از آرمانهایش زمان وقوع فتنه حادث شده در خوزستان تحت عنوان «خلق عرب» که قصد تجزیه و جدایی خوزستان از خاک ایران را داشتند بهعنوان فرمانده سپاه پاسداران خرمآباد عازم خرمشهر شد و اقدامات بسیار مؤثری در مقابله با تجزیهطلبان انجام داد. او با رشادت وصفناپذیرش در همان روزهای نخستین حضور در خرمشهر، آرامش را به شهر برگرداند و دژخیمان که با حضور این شیرمرد لرستان نقشههایشان نقش بر آب شده بود، بیست و دوم تیرماه سال ۱۳۵۸ با اقدامی منافقانه در حین گذر او از پل خرمشهر خودرو وی را مورد حمله قرار دادند و شهید انوشیروان رضایی با سمت فرمانده عملیات سپاه در خرمشهر بههمراه دو تن از همرزمانش را به شهادت رساندند. بخشی از کتاب «از دوبنده تا سربند»:
سید اسماعیل و مصطفی خواستند هیکل انوش را کنار بزنند و پشت فرمان بنشینند، ماشین را بیاورند و پیکر انوش را بردارند.
انوش تنومند بود و ورزشکار. هر کاری میکردند چند قدمی او را بکشند، نمیشد و زورشان نمیرسید. بهزحمت بلندش کردند. اسماعیل پشت فرمان نشست، همان لحظه به بیمارستان نیروی دریایی رفتند. نگهبان دم در بیمارستان هرچه ایست داد، آنها نماندند. به داخل بیمارستان رسیدند. دکتر بالای سر انوش آمد. معاینهاش کرد. کار از کار گذشته بود. ۲۱ تیرماه ۱۳۵۸ انوشیروان رضایی شهید شد. اولین شهید گروه بود. داغش خیلی سنگینی میکرد؛ بهخصوص برای مصطفی و اسماعیل که مدتی بود با انوش رفیق شده و عین برادر بودند.
جهت مشاهده دیگر آریاثار نویسنده کلیک کنید
معرفی کتاب برای تهیه کتاب خط مقدم و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
کتاب خط مقدم، نوشتۀ فائضه غفارحدادی، دربارۀ زندگی دانشمند برجسته، سردار شهید حسن طهرانیمقدم، است. پس از صدور فرمان تاریخی امام(ره) مبنیبر تشکیل نیروهای سهگانۀ سپاه پاسداران، شهید مقدم در سال 1364 به سِمت فرماندهی موشکی نیروی هوایی سپاه منصوب شد. این کتاب روایتی از سالهای 1363-1365 را بدون رؤیاپردازی نویسنده شامل میشود. سردار حسن طهرانیمقدم تا روز آخر عمر نیز بهعنوان مسئول این سازمان در ایجاد یک توان علمی و دانشی پایه و زیربنایی مشغول کارهای علمی و تحقیقاتی بود و در پادگان امیرالمومنین(ع) شهرستان ملارد، درحالیکه برای آزمایش موشکی آماده میشد، بر اثر انفجار زاغۀ مهمات به یاران شهیدش (احمد کاظمی، حسن شفیعزاده، حسن غازی، غلامرضا یزدانی و...) پیوست.
گزیدۀ متن کتاب خط مقدم
جلسه با محسن رضایی با حضور حسنآقا و حاجیزاده و سیدمجید و سیدمهدی و سیوندیان و چند نفر دیگر، فردای همان روز تشکیل شد. آقامحسن چند بار سؤال خود را تکرار کرد: «شما مطمئنین که خودتون میتونین موشکو پرتاب کنین؟» و هربار حسنآقا مطمئنتر از بار قبل پاسخ مثبت داد. «بهنظر من که حتی اگه شما بتونین موشکها رو شلیک کنین بازم امید زیادی نیست؛ چراکه لیبیاییها با این روندی که دارن ادامه میدن بعیده که دیگه به ما موشک بدن. چند تا از قبلیها مونده؟» «کمتر از ده تا.» آقامحسن باشوخی ادامه داد: «مقدم، این بچههایی که دور خودت جمع کردی از بهترین بچههای جنگن. من الان فرمانده گردان نیاز دارم. فرمانده تیپ نیاز دارم. اینا رو ولشون کن بیان!» حسنآقا خندهای کرد: «این چه حرفیه، آقامحسن؟ یعنی الان از یه فرمانده گردان کمتر دارن به جنگ خدمت میکنن؟ نه، ما هرطور شده نمیذاریم کار موشکی بخوابه...»
سفرنامه شامات و حدود سرزمینهای اشغالی بخشی از کتاب الی... هنوز قطعی نشده؛ ولی برای هرگونه آمادگی، فقط شش روز وقت دارم. یا این پنجشنبه میروم یا کلاً سفر میرود روی هوا و دیگر انجام نمیشود. دو ماه طلایی تابستان را با این امید واهی که «انشاءلله آنها میآیند» از دست دادهام و حالا من ماندهام و این یک ماه باقیمانده که متأسفانه فقط چهار هفته دارد. هم باید برای سفر اربعین خانوادگیمان یک هفته ده روزی کنار بگذارم و هم برای این سفر سنگین جایی باز کنم؛ سفری که با همۀ سفرهای تفریحی و زیارتی و تحصیلی که تا حالا رفتهام، فرق میکند. همیشه مدیریت سفرها با کس دیگری بوده و من در نقش یک مشاهدهگر و استفادهکننده، کِیفش را بردهام. حالا خودم باید برنامهریز و مدیر و هماهنگکنندۀ سفر باشم و درضمن، یادم نرود که برای چه نیتی میروم و نقش اصلیام را فراموش نکنم. سفری که اولش یک تعارف معمولی بود، بعد شد اشتیاق، بعد شد نیاز، و یک روز چشم باز کردم و دیدم شده ضرورت. ضرورت آشنایی بیشتر با خانوادهای که تمام بهار و زمستان گذشته را به مصاحبه با اعضایش گذرانده بودم. خانوادهای صمیمی با سرنوشتی عجیب که اهل نوار غزه بودند و تا چند سال قبل، همانجا زندگی میکردند، اما بر اثر فشارهای مختلف روزگار، دیگر نتوانسته بودند آنجا بمانند. حالا هرکدام از فرزندان در گوشهای از دنیا دانشجو و محصل بودند و تابستانها تنها زمانی بود که کل خانواده دور هم جمع میشدند و میشد این کلونی مقاوم ستودنی را کنار هم دید و رصد کرد و از نوع ارتباطشان حرفهای ناگفتهای شنید که از دل هیچ مصاحبهای بیرون نمیآیند. میدانم که برای بهتر شناختن یک خانوادۀ هلندی بهتر است بروی هلند، برای بهتر شناختن یک خانوادۀ چینی بهتر است بروی چین، ولی برای شناخت خانوادهای که وطنشان را ازشان گرفتهاند، کجا باید میرفتم؟ خانوادهای که هر سال تابستان یک گوشۀ دنیا دور هم جمع میشدند را کجا میشد پیدا کرد؟ گفتند امسال لبنانیم. این شده که من افتادهام دنبال بلیت و هماهنگی و خواندن مطالب و سفرنامههای لبنان. یعنی سفرم همینقدر فارغ از مکان است که اگر میگفتند بلژیکیم، من الان داشتم بلیت بلژیک میگرفتم و سفرنامۀ بلژیک میخواندم. هنوز هم معلوم نیست لبنان درست بشود و شاید مجبور بشوم تا تابستان سال بعد صبر کنم که ببینم کجا باید بروم.. برای تهیه کتاب «الی...» و سایر کتابهای نویسنده، کلیک کنید.
سال های سال است که سرزمین های مسجد الاقصی به دست انسان هایی افتاده است که می توان گفت هیچ بویی از انسانیت نبرده اند. کسانی که خویی از انسان بودن ندارند. کتاب الی... به قلم فائضه غفار حدادی سفرنامه شامات و حدود سرزمین های اشغالی است که توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.
زندگی استاد شهید هستهای، مجید شهریاری، بهروایت خانواده و دوستان برای تهیه کتاب استاد و سایر کتب نویسنده کلیک کنید.
کتاب استاد، نوشتۀ فاطمه شایان پویا، زندگی استاد شهید هستهای، مجید شهریاری، بهروایت خانواده و دوستان است. شهریاری در سال 1345 در شهر زنجان متولد شد. وی متأهل و دارای دو فرزند بود. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در زنجان، دورۀ کارشناسی تا دکتری را در دانشگاه صنعتی شریف و امیرکبیر گذراند. شهید شهریاری در سال 1388 به درجۀ استادی رسید. او از سال 1383 تا زمان شهادت نمایندۀ دانشگاه شهیدبهشتی در امور اجرایی همکاری با سازمان انرژی هستهای بود. وی همچنین عضویت در انجمن هستهای ایران، مدیریت گروه کاربرد پرتوها، عضویت در شورای آزمایشگاه و شورای فناوری دانشگاه، عضویت در کمیتۀ تخصصی فنی و مهندسی هیئت ممیزه، مشاورۀ جمهوری اسلامی ایران در پروژۀ سزامی، و برگزاری چهار کمیتۀ علمی و کارگاه آموزش را در پروندۀ اجرایی خود داشت. شهید مجید شهریاری، دانشمند فرزانه و استاد فیزیک هستهای دانشگاه شهید بهشتی ایران، سرانجام در تهران در 8آذرماه1389 توسط رژیم صهیونیستی و با همکاری اطلاعاتی منافقین در یک عملیات تروریستی به درجۀ رفیع شهادت نایل شد.
گزیدۀ متن کتاب استاد
و چقدر راحت نفهمیدیم که تو تنها استاد درسومشق دانشگاهمان نبودی؛ تو استاد راهمان بودی. از میان تمام علم و دانش و سختگیری و دقتت، از میان تمام تواضع اختیاریات، تمام مجاهده و مراقبهات و تمام عشقت به ائمۀ اطهار، که بارها و بارها در کلاس درس و در مناسبات، ابرازش میکردی... و ما کیف میکردیم که میشود عاشق بود و عالم بود. چه ساده نشناختیمت، استاد! استاد صاحبمکتب ما... تو با رفتنت هم بلوغ را برایمان معنا کردی و بلوغ یعنی رسیدن و رساندن...
زندگینامه داستانی و خاطرات شهید سیدحسن علم الهدی گزیدهای از کتاب سفر سرخ برای تهیه کتاب «سفر سرخ» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.
سیدحسین علمالهدی متولد ۱۳۳۷ و از فعالان قبل و بعد از انقلاب سال 13۵۷ و فرمانده سپاه هویزه در جنگ ایران و عراق بود. وی در سن ۲۲سالگی در عملیات نصر در تاریخ 15دیماه1359 به فیض شهادت نایل آمد. نویسنده دربارۀ آشناییاش با این علمالهدی نوشته است: «آشنایی با سیدحسین علمالهدی در جبهۀ سوسنگرد، بهویژه هویزه در اوایل حملۀ عراق به ایران فرصتی شد تا ژرفنگری این جوان را کنجکاوانه دنبال کنم. مقاومت او در برابر تانکهای سرمست عراقی در دشت هویزه نقطۀ عطف این آشنایی بود. هنگامی که در غروب ۱۶دیماه۱۳۵۹ با جسد آغشته به خونش مواجه شدم، فهمیدم این مرد برگ زرینی از تاریخ این دیار خواهد شد.» ازجمله آثار نویسنده میتوان به عقیق، شبهای قدر کربلای پنج، جادۀ بهشتیان و... اشاره کرد.
محوطه در تاریکی فرو رفته بود و وسط آن یک درخت بزرگ کنار بود که معبر به سوی آن رفت. دستور داد حسین را به درخت ببندند. معبر کمی فاصله گرفت و به پاسبان اشاره کرد. با اولین ضربه شلاق، صدای حسین بلند شد. پاسبان با شلاق دومتری به راحتی می توانست به تمام قسمت های بدن حسین ضربه بزند. صدای جیغ و داد حسین در اولین مراحل تا چند سلول قد کشید. گردنش که خم شد، پاسبان او را به همان وضع رها کرد.
تجربه چهارسال محاصره به روایت هفت زن سوری
آدمها به تناسب دوری و نزدیکی از میدان اصلی جنگ و ساحتی که از آن درک کردهاند، از جنگ تأثیر میپذیرند و تجربهاش میکنند: هرچه از معرکه دورتر، از واقعیت دورتر و به حواشی آن نزدیکتر. بااین حساب، هر کدام از آدمهای که جغرافیای جنگزده روایت خاص خودشان را از ماجرا دارند. این نفی واقعیتهای تاریخی و اجتماعی نیست، بلکه لایهای است شخصی و نازک از آن. همین روایتها کنار هم میتواند شمایلی بسازند از رویدادی که اتفاق افتاده، از آنچه آنها دستهجمعی بار آن را به دوش کشیدهاند. باغهای معلق روایت ساده هفت زن سوری در شهر «نبل و الزهراء» است که چهار سال محاصره توسط مسلحین را تجربه کردهاند. روایتهایی گرچه واقعی، تلخ و گزنده اما تجربههایی را بههمراه دارد که مخاطب میتواند بیش از پیش قدر لحظهلحظه عمرش را بداند.
بخشی ار کتاب باغ های معلق
فراموشی بهترین نعمت روزهای جنگ است اما به اندازهی غذا و آب روزهای محاصره کمیاب است. روز سوم بعد از انفجار که خسته از جبرین برگشتم از من پرسیدند حاضری داوطلبانه زنان و کودکان حادثه انفجار را غسل و کفن کنی؟ بهتزده نگاهشان کردم. غسل و کفن بعد از سه روز؟! حق داشتند؛ تمام حواس ما به زندهها بود و کشتهشدگان حادثه را فراموش کرده بودیم. من زندههای آن حادثه را دیده بودم و میدانستم روبرو شدن با چیزی که آنها را اینطور متحیر کرده بود کار راحتی نیست. اولین عکسالعملم فقط سکوت بود. اطمینان نداشتم که توان دیدن آن همه جنازه را داشته باشم. نمیتوانستم تصمیم بگیرم اما اگر کسی حاضر نمیشد آن جنازهها را غسل دهد چه؟ ماجرا را به همسرم گفتم. او هم در شرایطی نبود که بتواند مانع این کار شود. در جوابم گفت:«اختیار با خودته. تو باید ببینی میتونی اون شرایط رو تحمل کنی یا نه.» با این که اختیار داشتم اما تردید و ترس نمیگذاشت تصمیم بگیرم. اگر قبول میکردم این اولینبار بود که غسل دادن جنازه را تجربه میکردم. با هزار تردید و ترس پذیرفتم. میخواستم هرطور شده از این مرحله هم بگذرم. تابهحال در زندگیام اینقدر احساس ضعف نکرده بودم. خودم را شماتت کردم که بس کن هناء! تو روزهای سختی را پشت سر گذاشتی. اما فقط چند دقیقه کافی بود تا دوباره برای این ترسها و دلهرهها به خودم حق بدهم. مگر یک انسان چقدر توان و قدرت تجربهی مرگ و درد را دارد؟ ما همه زنهای جنگدیده بودیم، مرگ عزیز را لمس کرده بود اما هنوز آدم دیدن قیامت نبودیم و آنجا در بیمارستان محشر کبری بود.
برای تهیه کتاب «باغهای معلق» و کتاب های دیگر نویسنده، کلیک کنید.
رمان عاشقانه از حالوهوای ازدواج دانشجویی برای تهیه کتاب گرامافون و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
کتاب گرامافون، نوشتۀ علی مرادخانی، رمانی عاشقانه از حالوهوای ازدواج دانشجویی است. داستان عاشقانهای از دانشجویی که مخاطب را از دل دانشگاه و تحصیل با خود همراه میکند. در این راه از ساختمانهای بلند بالاشهر تهران تا بادگیرهای شکوهمند شهر یزد و از ویرانههای زلزلۀ سرپلذهاب به تماشا مینشیند. این کتاب با نثری روان و انتخاب حالوهوای عاشقانه میتواند در دل مخاطب بنشیند و اولین اثر نویسنده است که بهخوبی مورد اقبال مخاطبان قرار گرفته است.
گزیدۀ متن کتاب گرامافون
عاشق که انقدر پفکی نمیشه! پسر، یه دلدرد معمولی گرفتی، داری زمین و زمانو فحش میدی. غربت و آوارگی اول راه عشقه. عشق غصه داره، درد داره، بدنامی داره، تنهایی داره، دل گنده میخواد، جیگر شیر میخواد، وگرنه که ایناهاش! راه برگشت، برگرد برو خونهتون. ولی اگه میخوای بری این راهو، جونتو بگیر تو دست و برو، دختر شاه پریون عطر سیب سرخو از دهفرسخی میفهمه. مثل رعنا؛ رعنا هم از دهفرسخی فهمید کی راستراستکی عاشقه...
روایت ایثارگریهای رزمندگان مسیحی در جنگ تحمیلی جهت تهیه کتاب تاتیک و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
کتاب تاتیک، نوشتۀ حسن شیردل، روایت ایثارگریهای رزمندگان مسیحی در طول جنگ تحمیلی است. خاطرات جوان مسیحی، که برای دفاع از وطن عازم جبهه جنگ شده و شرح احوالاتش را در قالب نامه به مادربزرگش که ارامنه به آن تاتیک میگویند میفرستد. این اثر از دیگر آثار جنگ متفاوت است و حالوهوای جبهه را با زاویۀ دید یک جوان غیرمسلمان بیان میکند. روایتی از مبارزات، شجاعت و ایثار مردم ایران در دوران جنگ تحمیلی است. ازجمله آثار نویسنده میتوان به ساره، شب موصل و... اشاره کرد.
گزیدۀ متن کتاب تاتیک
تاتیک! یک لحظه چیزی به ذهنم رسید و گفتم: «بچهها، ببینید تاتیکتان منتظر است. بروید. جان تاتیکتان بروید.» باورت نمیشود، تاتیک، باور کن به همان لحظاتی که ما گرسنه بودیم و تو مقابل شمایل مریم عذرا میایستادی و صلیب میکشیدی و قطرهقطره اشک میریختی تا معجزهای برسد و کسی از راه بیاید و نذری بیاورد و ما را سیر کنی، به همۀ آن لحظاتی که تو مرواریدمروارید اشک میریختی، دویدند طرف مادرشان، بیآنکه حتی ذرهای از سمهای کوچکشان خاک بلند شود. رفتند پی مادرشان، مادرشان آنها را با پوزهاش برگرداند و رفتند. من که شک دارم آن آهو مادرشان بوده باشد. بهحتم تاتیکشان بوده؛ چون انگار مثل من کلمۀ مادر را نمیفهمیدند و اسم تاتیک را شناختند. آخ، تاتیک! نمیدانی وقتی که در یک حصار دو چشم آهو نگاهت کند چه کیفی دارد...
زندگینامۀ داستانی اصغر اقلیدی از روزهای انقلاب تا اسارت در زندانهای حزب کوموله
دارزن روایت داستانی زندگی اصغر اقلیدی است. زندگی ای که سالِ شصت و دو مانند خط کش، به دو قسمت تقسیمش کرد. بخش اول، مربوط میشود به حوادث جورواجور سیوند در قبل از انقلاب و تلاشهای اصغر به همراه پدر و برادرش برای گذران زندگیشان در برابر ظلمهایی که از طرف مالک و جنگل بانی بهشان تحمیل میشد. بعد هم رفتنش به جبهه و جانبازی و گذراندن دوره تکاوری. بخش دوم در جبهه شمال غرب دور میزند. آن شهرهای کوهستانی و پر پیچ و خم با گروهکهای کومله و دموکراتی که میخواستند سر به تن نظام نباشد. اصغر به همراه ارتش کلاه سبزها، سینه به سینهی دشمنان خانگی ایستاد. اما در یکی از مأموریتها به خاطر لو رفتن عملیات، با ته مانده گردان، ناچار به تسلیم شدند. نفسهای عمیق و نامنظم بخش دوم از اینجا شروع میشود. با در بند افتادنش توسط گروهک کومله و دموکرات، روی دیگری از زندگی، خودش را به او نشان داد. خاطرات این بخش در زندانهای دوله تو و آلواتان، شکل میگیرد تا آنقدر رشدش دهد که برسد به آن چیزی که باید.
برشی از کتاب دارزن
_ دُویی، اصغر کجا ای کجا؟ اصغر چهارشونه بود و یه خرمن مو داشت. ای لاغر مردنی و کچل، اصغره؟ از بغل دایی جدا شدم. چه بر سر قیافهام آمده بود که سروگل به اشکهایم هم توجهی نمیکرد! دستی به طاسی سرم کشیدم و به سروگل نزدیک شدم. دوست داشتم بغلش کنم ولی ترسیدم داد و بیداد راه بیندازد. چه طوری باید بهش ثابت میکردم من برادرت هستم! دوباره بغض جدیدی توی گلویم جا باز کرد. سروگل طلبکارانه نگاهم میکرد و من فقیرانه، باورشان را گدایی میکردم.
برای تهیه کتاب دارزن و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
زندگی مجاهدانه و خستگیناپذیر ملاصالح قاری، مترجم اسرای ایرانی در عراق برای تهیه کتاب ملاصالح و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
کتاب ملاصالح، نوشتۀ رضیه غبیشی، دربارۀ زندگی مجاهدانه و خستگیناپذیر ملاصالح قاری، مترجم اسرای ایرانی در عراق است. پدرش او را برای تحصیل علوم دینی به نجف فرستاد. پس از قدرتگیری بعثیها از عراق اخراج میشود و برای ادامۀ تحصیل راهی قم میشود. مأموران ساواک ملاصالح را بهدلیل مبارزات سیاسی دستگیر، شکنجه و راهی زندان میکنند. پس از آزادی به صف مبارزه برمیگردد. بعد از انقلاب برای برگزاری کنگرۀ شعر عربی مقاومت به کشورهای دیگر میرود که نهایتاً در همین جریانها روی لنج اسیر عراقیها میشود. دوباره شکنجه و گرفتاری! بهعنوان مترجم اسرای ایرانی حتی با صدام دیدار میکند. حضور مرحوم ابوترابی و نیز نوجوانان کتاب آن ۲۳ نفر از جذابیتهای این بخش است. در سال ۱۳۶۴ بههمراه گروهی از اسیران بیمار و معلول به کشور برمیگردد. سرگذشت شگفتانگیز ملاصالح همچنان ادامه دارد... آخرین ماجرای شگفتانگیز او زنده ماندن از حادثۀ مناست.
گزیدۀ متن کتاب ملاصالح
«آقایان! من اسمم صالح البحّار است. مثل شما اسیر و مترجمتان هستم. با من همکاری کنید و هیچ نترسید. من در اتاق بازجویی کنارتان هستم و تا آنجا که بتوانم، با شما همکاری میکنم. بهنفعتان است جواب سؤالاتشان را بدهید. البته من نیز چیزی که بهضرر شما باشد، برایشان ترجمه نمیکنم.» اسرا با نگرانی و ترس به من نگاه میکردند. خوف و وحشت و بیاعتمادی در نگاهشان موج میزد. خسته و گرسنه و بیرمق بودند. چارهای نبود، باید آنها را آماده میکردم. ادامه دادم: «قبل از شما خیلیها آمدند اینجا که اگر کمکشان نمیکردم، کارشان تمام بود. حواستان باشد، فریب وعدههایشان را نخورید. قول پناهندگیشان را قبول نکنید؛ چون شما را به خارج نمیفرستند. اینها فقط میخواهند از شما سوءاستفاده کنند و...» توجیهشان میکردم؛ غافل از اینکه دو چشم ناپاک و خائن در لباس اسیر نگاهم میکرد.
الگوی تربیت نیروی انسانی در تشکل های مردمی گزیدهای از کتاب برای تهیه کتاب«در مکتب مصطفی» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.
کتاب در مکتب مصطفی قصد دارد شهید صدرزاده را به عنوان الگوی تربیت نیروی انسانی در تشکلهای مردمی معرفی کند و به همین جهت، آن را میتوان جزو اولین آثار مکتوب در حوزه شهدای مدافع حرم دانست که با نگاه تربیتی و علمی به سراغ این شهدا رفته است. کتاب در مکتب مصطفی اعتراضی است به سانسور مدافعان حرم در جامعه علمی؛ چرا که جامعه علمی بعضاً تجربیات زیسته خودمان را سانسور میکند. شهید صدرزاده متولد ۱۳۶۵ است، او از سن ۱۳سالگی در پایگاه بسیج مسئولیت و فعالیتهای مختلف در کار تربیتی داشته است. وی که از سال ۱۳۹۲ برای مقابله با گروههای تروریستی تکفیری به سوریه میرود و فرماندهی گردان عمار از لشکر فاطمیون در سوریه را بر دوش میگیرد، آبان سال ۱۳۹۴ در شهر حلب به مقام شهادت نائل میآید.
«مسجد در مکتب روح الله همیشه در این 4 دهه منشا اتفاقات بزرگ بوده است. حالا سربازان روح الله در مساجد خود صاحب مکتب شده اند. هر کدامشان نیازهای به روز انقلاب و نظام را می شناسند و پاسخی درخور و فعال ارائه می کنند. کارهای روزی زمین مانده نظام را به دوش می گیرند و گمنامانه و در غربت، نهضت خمینی را به پیش می برند. نمونه آخرینش مکتب مصطفی صدرزاده در مسجد امیرالمومنین (ع) است. مکتب مصطفی در مسجدش، نمونه کوچکی از مکتب حضرت مصطفی (ص) در مسجد النبی است. مصطفی زندگی اش وقف مسجد و کار با مردم بود. از کار عملی تا کار امنیتی در محله اش و در آخر تربیت و اعزام نیرو برای مبارزه با لشکر اسلام آمریکایی در این مسیر خود جلودار و در خط مقدم است. مکتب مصطفی در میانه میدان تقابل جبهه حق و باطل است نه صرفا در داخل مرزها که اکنون در پشت مرزهای اسرائیل -نماد جهان مستکبرین در قرن معاصر- هماورد می طلبد. مکتب مصطفی (ص) زنده و پویا به پیش می رود تا پرچم «لا اله الا الله» بر قلل رفیع کرامت و بزرگواری به اهتزاز درآید.»
شرحی از حیات جهادی و عروج عارفانۀ مربی مجاهد شهید علی خلیلی برای تهیه کتاب تنها برای لبخند و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
شهید علی خلیلی از آن شهدایی بود که قلب بسیاری از افراد را متوجه خودش کرد و عروج و حیاتی پرمعنا داشت. این اثر روایتهایی است از بهنام حشمدار که به نوعی در آن مقطع زمانی دوست و مربی علی خلیلی بوده است. تلاش نویسنده در جای جای خاطرات، ترسیم سیرِ رو به رشد علی در خلال مجاهدتها و ارائه تصویری روشن از سلوک دگرگونهی او پس از ماجرای جراحت است.
برشی از کتاب تنها برای لبخند
در روزگاری که یک دنیا به دروغ شعار زن زندگی آزادی سر می دهند، یک «خوش غیرت» برای دفاع از زن، زندگی، آزادی و نجات دو دختر از چنگال ۶مرد مست در شبی تاریک، شاهرگش را زیر تیغ می برد تا نشان دهد قهرمان کیست!! رد خنجر بر حنجر او جاودانه شد!! سپس مادر او، به درخواست شهید و در لحظات آخر حیات مادی او، قاتل را می بخشد تا داستان واقعی ما قهرمانی دیگر از جنس مادر داشته باشد...
یادداشتهای زن سوری در سه سال محاصرۀ کامل الفوعه محاصرۀ سنگین و کامل تروریستهای تکفیری در دو روستای شیعهنشین «کفریا» و «الفوعه» که ساکنانش مردم عادی و زنان و کودکان بیدفاع بودند. ثبت خاطراتی بین مرگ و زندگی و لحظات دستوپنجه نرم کردن با گرسنگی و مرگ مردمی که یکباره با سقوط ادلب به محاصره افتاده بودند و حالا گذران زندگی برای آنها دیگر شبیه سابق نبود. آنچه جهان خارج از الفوعه و کفریا از این محاصره سنگین سهساله میدانند چیزی جز کلیات نیست و تقریباً میتوان گفت تنها نوشتههایی که از جزئیات محاصرۀ سهسالۀ این دو منطقۀ شیعهنشین وجود دارد، همین روزنوشتهاست. یادداشتهایی که جزئیات و لحظهبهلحظۀ بیم و امید این مردم را مجسم میکند و مظلومیت شیعه را روایت میکند. گزیدۀ متن کتاب پانصد صندلی خالی همه وحشتزده از خانهها بیرون زدیم. همه از همسایهها میپرسیدیم «چه خبر شده؟ از ادلب چهخبر؟» بعد فهمیدیم ارتش تا مرکز استان ادلب عقبنشینی کرده. نیروهای امنیتی هم تا شهر «مسطومه» عقب کشیدهاند و چند روز بعد تا «اریحا». عقب میرفتند و عقبتر و ناامیدی به جان ما چنگ میانداخت. بازهم عقبتر. دست آخر تا «جورین» هم ارتش عقبنشینی کرد. حالا ما مانده بودیم و ما. بین وحشت و ناباوری. گوشۀ خانههایمان کز کرده بودیم. تنها... در روستایی که حالا به محاصره افتاده بود. بدون برق، بدون تلفن. حالا یک تماس تلفنی سختتر از این حرفها شده بود. ما در خانههایمان زندانی شدیم. در روستای خودمان. روزهای اول باورمان نمیشد. خیلی امیدوار بودیم. بعد کمکم رنگ از روی امیدمان رفت. مدام میگفتیم «فردا ارتش برمیگرده.» برنگشت. فقط دورتر و دورتر میشد. مدام عقبتر میرفت. اولین روزی که هواپیما آمد و نان ریخت برای ما، همه باور کردیم که واقعاً به محاصره افتادهایم. محاصرهای که هیچکس جز خدا نمیداند دقیقاً کی به آخر میرسد. برای تهیه کتاب «پانصد صندلی خالی» و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
روایت زندگی و خاطرات شهیده راضیه کشاورز
کتاب راض بابا، نوشتۀ طاهره کوهکن، روایت زندگی و خاطرات شهیده راضیه کشاورز است. راضیه ۱۱شهریور۱۳۷۱ در مرودشت شیراز بهدنیا آمد و تا قبل از بهار شانزدهسالگیاش موقعیتهای چشمگیری را در زمینۀ ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. دختری که تمام تلاشش را به کار میبندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثهای رخ میدهد و او را در رسیدن به خواستهاش کمک میکند؛ بر اثر انفجار بمب در حسینیۀ کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل هجده روز درد و رنج ناشی از جراحت، به جمع شهیدان سرفراز و سربلندی پیوست که ره صدساله را یکشبه پیمودند.
گزیدۀ متن کتاب راض بابا
یکدفعه در خود فرو رفت، انگار میخواست حرفی را بهزبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت: «مامان، من یه آرزویی دارم... دعا میکنین برآورده بشه؟» التماس دعایش هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. خندان پرسیدم: «دختر من چه آرزویی داره؟» از پنجرۀ آشپزخانه بیرون را نگاه کرد. «مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجرهش رو به کعبه باز بشه.»
برای تهیه کتاب راض بابا و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
رمانی تاریخی-مذهبی از صدر اسلام با محوریت بَردگی درآفریقا تا کنیزی و همسایگی با اهلبیت(ع) بخشی از کتاب ناتا برای تهیه کتاب «ناتا» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.
در مواقع قحطی، نیازمندانی که از فشار گرانی و کمیابی نیازهای زندگی به ستوه میآمدند و حیات خود را در معرض نابودی میدیدند، به ناچار فرزندان خود را میفروختند. کسانیکه این کودکان را با قیمت ارزان میخریدند، آنها را به بردگی میگرفتند. پدران بیشتر از مادران حق فروش فرزندان خود را داشتند و از میان کودکان هم دختران و یتیمان بیشتر فروخته میشدند. در هنگام ظهور اسلام نظام بردهداری در بسیاری از کشورهای جهان و از جمله در شبه جزیره عربستان وجود داشت. داد و ستد بردگان یکی از سرمایههای مهم تجارت داخلی و خارجی کشورها بهشمار میرفت.اگر اسلام به یکباره این نظام را لغو میکرد، بسیاری از افراد جامعه بخش عظیمی از سرمایه و دارایی خود را از دست میدادند و این اقدام دستکم دو پیامد فاسد داشت: یکی اینکه جامعه اسلامی از لحاظ اقتصادی دچار بحران شدیدی میشد و دیگر اینکه رغبت مردم به پذیرش دین جدید به میزان چشمگیری کاهش پیدا میکرد زیرا روی آوردن به آئین نو، مستلزم دست برداشتن از بخش بزرگی از ثروت شخصی بود که هر کسی توان تحمل آن را نداشت. این مقدمهای بود برای رمان «ناتا». رمان «ناتا» که به قلم زهرا باقری به رشته تحریر درآمده، داستان زندگی دختری است که از دوران کودکی طعم تلخ بردگی و سپس کنیزی را تجربه میکند. زندگی برده گونه ناتا از قبل از ظهور اسلام آغاز و تا شهادت حضرت زهرا(س) ادامه دارد. در واقع باقری با سوژهای جذاب به بیان احوالات زنان قبل و بعد از اسلام میپردازد. از حقوق فردی و اجتماعی آنها گرفته تا جایگاه آنها در خانواده و جامعه. نخستین و بزرگترین مزیت این اثر، سوژه بکر آن است، که در قامت رمان کمتر کسی به سراغ آن رفته است. رمان روان و منسجم باقری با کشمکشهای اولیه خوبی آغاز میشود. بهطوری که داستان در صفحات ابتدایی آبستن حوادث متعددی است. او به خواننده این فرصت را میدهد تا در دالانهای تاریخ اسلام قدم بزند. آدوک، عموی پدر ناتا و مهمترین شخصیت قبیله گفته بود: «ناتا همنشین بزرگان میشود و ستارهای دنبالهدار را خواهد دید که او را به سعادت میرساند». این جمله تنها کورسوی امید ناتا در روزهای سخت و نامعلوم بردگی است. داستان با دو زاویه دید متفاوت روایت میشود. نویسنده گاهی دوربین را به ناتا میدهد و گاهی به خوله، دختر صاحبخانه. خواننده بهراحتی میتواند با این دو زاویه دید، اطلاعات خوبی را در زمینه زندگی کنیزان و غلامان در ۱۴۰۰سال پیش بهدست آورد. نویسنده با خلق لحنهای متفاوت، این امکان را به مخاطب میدهد تا از طریق لحن، به ویژگی شخصیتها پی ببرد. زبان داستان زبانی است که گزارهها و تجربیات زنانه نویسنده را بازتاب میدهد و در نهایت سبب میشود که ما شاهد یک رمان کاملاً زنانه باشیم. نثر ساده و البته نزدیک و مرتبط با آن دوران، رمان را خوشخوان کرده است. مضاف بر این، نویسنده از نقشه راه داستانش کاملاً آگاه است. بههمین خاطر شخصیتهای حاضر در داستان، کارکرد و سرنوشت مشخصی دارند. در این میان نویسنده حوادث مهم تاریخ اسلام را هم وارد داستان میکند. دعوت مخفیانه مردان مدینه به اسلام توسط پیامبر، جنگهای مختلف، تأثیر آیات قرآن بر زندگی و منش مردم، هجرت پبامبر به مدینه، واقعه غدیر خم، وفات پیامبر و شهادت حضرت زهرا از مهمترین آنهاست. همچنین ما در رمان، تغییر نحوه برخورد جامعهی مردان با زنان، بهویژه غلامان و کنیزان را با ظهور اسلام مشاهده میکنیم. بهعبارتی رفتار شخص پیامبر و نزول آیات مرتبط با آئین بردهداری سبب شد تا مردم از عقاید جاهلانه خود دست بکشند. در پایان باید گفت، زهرا باقری توانسته با تلفیق مستندات تاریخی و عنصر خیال، تصویری رئالیستی از شهر و فضای مدینه ارائه دهد و بهدور از هرگونه بیرونزدگی از اسلوب داستان، پیام خود را به مخاطب برساند.
وقتی کسی به ما نزدیک میشد، ابوعمر اشاره میکرد راست بایستیم و خودمان را بی هیچ مقاومتی، به دست خریدار بسپاریم. یکی دو تا مشتری که به سراغم آمد، فهمیدم وقتی خریداری نزدیکمان میشود، باید چرخی بزنیم، بعد دهانمان را باز کنیم تا دندانهایمان را ببینند. دندان خراب، دردسرساز بود. یکی دو بار هم مینشستیم و بلند میشدیم تا خیالشان راحت باشد که پاهایمان سالم است. مراحل فروش برای مردان سختتر بود. علاوه بر کارهای معمول، ابوعمر تختهسنگی بزرگ را آماده کرده بود؛ وقتی خریداری برای مردان پیدا میشد، ابوعمر به آنها اشاره میکرد که سنگ را بلند کنند و چند قدم راه بروند. دلم برایشان میسوخت؛ زبری تختهسنگ، سینههاشان را خراش میداد و خون جاری میشد. در همان ساعات اول حضور در بازار، آن دو خواهر و چهار مرد، بهفروش رسیدند. حتی فرصت نشد همدیگر را درآغوش بگیریم؛ با نگاه و اشک چشم، از هم خداحافظی کردیم. ابوعمرکه از فروش روز اول خشنود بود، به چادرش رفت و دوباره، به ما اجازه داد روی زمین بنشینیم. اینبار، اشعث نگهبان ما بود. میان بازار، سکویی بلند بود که گویا مرکز آن بهحساب میآمد. گاهی محل دادخواهی بین دو نفر، یا دو خانواده وگاه، مجلس شعر، رقص یا آواز بود. ساعتی پیش از ظهر، شاعران روی سکو رفتند. با صدای غرّایی شعر میخواندند. حواس همهٔ بازار به شاعران بود. ابوعمر و پسرانش هم روی تختهسنگ رفتند تا بتوانند آنها را ببینند. نمیفهمیدم چه میخوانند؛ گاهی صدای هلهلهٔ جمعیت بلند میشد و شاعر، با افتخار لبخند میزد. حتی یک زن هم روی سکو رفت و با صدایی رسا، چنان شعر میخواند که همهٔ مردان حیرت کرده بودند. دوست داشتم بدانم چه میگویند. حتی در خیال هم نمیتوانستم تصور کنم این زبان را یاد بگیرم. در طول این مدت، فقط سلام، بیا، برو، بخواب و ساکت باش را فهمیده بودم. زبانی سخت به نظر میآمد. حس میکردم موقع ادای بعضی کلمات، حلق ابوعمر زخم میشود. مدام او و پسرانش را میپاییدم. وقتی حواسشان نبود، دور و برم را خوب نگاه میکردم. کاش به جای آن دو خواهر، من را خریده بودند. از وقتی خریدارشان آنها را خرید، به چادری که دقیقاً روبهروی من بود رفتند. چند پیرزن داخل چادر بودند؛ میدیدم که سینی غذا و نوشیدنی به آنجا میبرند.
بازخوانی زندگی سپهبد نادر جهانبانی نادر جهانبانی یکی از تیمساران حکومت پهلوی است که در شب 22 بهمن 1357 دستگیر و در اولین ماه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در دادگاههای انقلاب اسلامی محاکمه و اعدام شد. زندگانی این سپهبد ارتش شاهنشاهی که از وی بهعنوان «ژنرال چشم آبی» نیز یاد میشود، منشأ میزان قابل توجهی از مطالب و گفتههای گوناگون و متضاد شده است که تعیین صحتوسقم بسیاری از آنان دشوار است. جهانبانی را مشهورترین خلبان نیروی هوایی عصر پهلوی دوم و حتی فرمانده یا جانشین نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی ایران نیز معرفی کردهاند. مباحث و موضوعاتی درباره او طرح میشود که زمینهساز بهوجود آمدن شهرتی بسیار فراتر از جایگاه حقیقی و تاریخی است که تاکنون یک خلبان در ارتش شاهنشاهی ایران به دست آورده بود. فصل اول کتاب ژنرال چشم آبی، «خاندان جهانبانی» نام دارد. این فصل به معرفی خاندان جهانبانی بهطور مشخص، پدر و و برادرانش میپردازد و چگونگی تولد، تحصیلات و اعزام نادر به دانشگاه خلبانی اتحاد جماهیر شوروی سابق را مورد توجه و بررسی قرار میدهد. فصل دوم که «وقایع خدمتی نادر جهانبانی از ابتدا تا انتها» نام دارد، در برگیرنده سیر خدمتی وی در نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی و همچنین بازخوانی اقدامات خاص منتسب به اوست. اقداماتی که وی را در قالب یک اسطوره بیبدیل در تاریخ نیروی هوایی ایران، منطقه و حتی جهان معرفی میکند. ازاینرو تمام این روایتهایی که پیرامون او در این حوزه مطرح شده مورد تفکیک و بررسی کارشناسانه قرار گرفته است. بخشی از کتاب «ژنرال چشم آبی» برای تهیه کتاب «ژنرال چشم آبی» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.
در ارتباط عبور از زیر پل اهواز توسط جهانبانی، عکس مورد نظر تعلق دارد به یکی از خلبانان نیروی هوایی شوروی به نام « والنتین پیروالوف» که در تاریخ 4 ژوئن 1965، یک فروند میگ 17 را در زیر دهانه مرکزی پل واقع در رودخانه «اوب» در شهر «نووسیبیرسک» پرواز داد. روز گرم و آفتابی بود، ساحل مملو از مسافران بود و افسران ستاد منطقه در میان آن ها بودند. ناگهان هواپیما مانند یک پیکان نقره ای به سمت دهنه جلوی پل هجوم آورد و در ادامه، به سمت بالا و آسمان صعود کرد.
خاطرات شهید عبدالرحیم عامری بخشی از کتاب «عطر آبان» برای تهیه کتاب «عطر آبان» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.
کتاب «عطر آبان؛ خاطرات شهید عبدالرحمن عامری» نوشته گروه فرهنگی هنری شهید محمدعلی معصومیان است.
باورکردنی نبود. عبدالرحیم… عبدالرحیم آنسوتر در خاک و خون غرفه بود. پاهایم قدرت حرکت و ایستادن نداشت. چهاردستوپا خودم را رساندم به عبدالرحیم. نگاه کردم. ترکش به پایش خورده بود. بر اثر موج انفجار سرش اذیت شده بود. خون در گوشهایش لخته شده بود. رنگی به رخ نداشت. خون زیادی از دست داده بود. در گودالی قرار داشت. زیر پاشنه پای سالمش اثر کنده شدن بود. یا از درد این کار را کرده بود یا جان دادن. نمیدانم... دست بزرگ و پینهبستهاش روی سینه پهن و مردانهاش قرار داشت. عکسی در دستش مچاله شده بود. عکس را گرفتم. عکس خانوادگیاش بود. عکسی با همسر و پنج دخترش… ماه آبان برایم عطر شهدا را میدهد.
روایت «نسل سومی»های انقلاب اسلامی کتاب «روایت سوم»؛ با موضوع دفاع مقدس از زاویه جدید در بستر افق نمایی حرکت انقلاب اسلامی تا به امروز آنچه در مورد دفاع مقدس گفته شده، نوشته شده، اثری ساخته و تولید شده است یا به بیان «ملزومات جنگی، مختصات جغرافیایی و اطلاعات لجستیکی و نظامی» مربوط به طرفین درگیر در جنگ یعنی «ایران و عراق» بوده است و یا آنکه به دنبال تبیین و تشریح «خاطرات دوران دفاع مقدس» از زوایای مختلف میباشد. در گونه نخست (روایت اول) که آن را میتوان «روایت جغرافیایی-نظامی» از دفاع مقدس نامید، نگارندگان و تولیدکنندگان آثار مختلف بیشتر سعی در تبیین، تشریح و تحلیل اطلاعات نظامی و توابع آن داشته و دارند که این هم به نوبه خود لازم و ضروی است و قطعاً بخشی جدی از تاریخ جنگ 8 ساله را تحت پوشش خود قرار میدهد. با توجه به اینکه دفاع مقدس؛ جامعترین، عینیترین و انقلابیترین الگوی روش و منش موجود برای هدایت و مدیریت جامعه در انقلاب اسلامی است؛ بار دیگر ضرورت پرداخت به آن شفافتر میشود و حال میتوانیم بگوییم که دفاع مقدس نه تنها برههای مهم از برهههای تاریخی و هویتی ما میباشد؛ بلکه بهعنوان دستگاهی معادلهساز اگر به درستی به آن رجوع شود میتواند آوردههای بسیار مهمی را در برداشته باشد.
گزیده متن کتاب روایت سوم
برای تهیه کتاب روایت سوم و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
گلچینی از رهنمودهای رهبری دربارۀ موضوع تعلیموتربیت برای تهیه کتاب معلم باید در خط مقدم باشد و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
کتاب معلم باید در خط مقدم باشد، نوشتۀ سعید ابوالقاضی، گلچینی است از رهنمودهای رهبری دربارۀ «ارزش و جایگاه معلمان»، «جایگاه تعلیموتربیت و نقش اخلاق، تعهد و دانش در معلمان»، «علم و اهمیت علمآموزی»، «لزوم خودباوری به دانشآموزان»، «تعهد و تخصص»، «وجدان کاری»، «فرهنگ» و «تهاجم فرهنگی». همچنین در بخشی از کتاب، موضوعاتی پیرامون جایگاه والای شهید مطهری بهعنوان معلمی برتر، سند تحول آموزشوپرورش، و برخی نمودارهای مهم در رابطه با معلمان و آموزشوپرورش گنجانده شده است. این کتاب مشتمل بر بیانات معظمٌله در موضوع تعلیموتربیت است که بین سالهای 66 تا 97 ایراد شده است.
گزیدۀ متن کتاب معلم باید در خط مقدم باشد
من همتم این است که ارزشگذاری معلم، همان ارزشگذاری اسلامی باشد. جامعۀ ما نیاز دارد که به معلم احترام کند و معلم را تکریم کند. اگر ولیِ دانشآموز برای معلم، بهمعنای واقعی کلمه، احترام قائل شد، آن دانشآموز هم سر کلاس و بعد از کلاس نسبت به معلم همین احساس را خواهد داشت. ما این را لازم داریم. این برای شما از همۀ امتیازات مادی بالاتر است. امام بزرگوار ما حکیم بود. امام یک حکیم بهمعنای قرآنی بود. حکیم یعنی آن کسی که حقایقی را مشاهده میکند که از چشمهای دیگران مغفولٌعنه است. کلمات او ممکن است ساده بهنظر بیاید، اما هرچه میشکافید، میبینید لایهها و عمقهای بیشتری دارد. امام اینجوری بود. شما نگاه کنید به قرآن، آن جاهایی که حکمت به کار رفته است: «ذَلِکَ مِمَّا أَوْحَى إِلَیْکَ رَبُّکَ مِنَ الْحِکْمَةِ»، ببینید اینها چه است. میبینید بهحسب ظاهر، توصیههای معمولی است. همین است که ما به همدیگر دایم میگوییم، اما هرچه میشکافید، میبینید عمقش زیادتر است.
روایت عملیات نظامی نیروهای دلتا در خاک ایران برای تهیه کتاب الو کاخ سفید و سایر کتب نویسنده کلیک کنید.
کتاب الو کاخ سفید نوشتۀ لیلا قربانی، روایت عملیات نظامی نیروهای دلتا در خاک ایران است. در این کتاب از دخالت عقاید نویسنده پرهیز شده است تا روایت رنگی از وقایعنگاری ارائه شود و زوایای تاریک یک دورۀ بحرانی در تاریخ آمریکا از دید آمریکاییها روشن شود. گرچه کموبیش قصد تبرئۀ آمریکا در مقابل ملت ایران را در جایجای این وقایع میشود دید؛ اما در لابهلای همین گفتهها هم میتوان حماقت و کج اندیشی آمریکاییها را در برخورد با مسائل ایران بهخوبی درک کرد. در این کتاب رئیسجمهور آمریکا بهخوبی نشان میدهد چگونه بیتفاوت به خشم و خواستۀ ملتی در برابر تحمل سالها ظلم، با دستاویزی به حل مسألۀ گروگانها، در پی رسیدن دوباره به قدرت در انتخابات آن کشور است. بااینکه روی تجاوز آمریکا در پوشش عملیات نجات برای رهایی گروگانها سرپوش نهاده شده؛ اما بهدرستی میتوان دید اگر این نقشه تا آخر عملی میشد، نهفقط گروگانها نجات نمییافتند، که جان صدها و هزاران انسان بیگناه دیگر هم به خطر میافتاد. همانطور که فرمانده این عملیات نظامی، چارلی بکویث گفته بود، «هرکجای این دنیا لازم باشد کار کثیفی انجام شود، آن به دلتا محول میشود.» در آخر، نهتنها با روایت وقایع، بلکه با اعتراف خود آمریکاییها روشن میگردد آمریکا هرگز نمیتواند برای دومین بار جای پایی در ایران باز کند.
گزیدۀ متن کتاب الو کاخ سفید
ساعتی تا ظهر مانده بود. هامیلتون مشغول خواندن بیانیهٔ نامزدهای احتمالی ریاستجمهوری بود. اوضاع تهران آنقدرها داغ بود و شده بود سرتیتر خبرهای صفحات اول و دوم، که دیگر خبرهای انتخاباتی زیر سایهٔ آنها مهجور مانده بود. اما مهمترین خبری که آن روز حسابی دمغش کرده، خبر شکست مأموریت رمزی کلارک و میلر بود؛ آنهم درست قبل از آنکه آغاز بشود. سران ایران پیشاپیش اعلام کرده بودند آن دو را نمیپذیرند. در صفحهٔ اول روزنامهٔ نیویورکتایمز با تیتر بزرگی از قول یکی از اشغالکنندگان سفارت گفته شده بود: روح خدا هرگز این دو نمایندهٔ شیطان را نخواهد پذیرفت. کارتر هم به نمایندگان اعزامیاش دستور داده بود تا مدتی را در ترکیه بمانند. لابد ته دلش امیدی موج میزد. با تقهای که به در خورد، هامیلتون چشم از روزنامهٔ مقابلش گرفت. در اتاق با مکثی کوتاه باز شد. الکس یکی از کارکنان بخش حقوقی کاخ بود که با برگهای در دست وارد اتاق شد و مستقیم بهطرف میز هامیلتون آمد. او برگه را روی میز گذاشت و گفت: «آقای جوردن، این نامهایه که در آن طرفداران خمینی تقاضای تظاهرات در اطراف کاخ سفید را کردهاند.» هامیلتون متن نامه را یک بار از نظر گذراند. این قبیل تقاضاها در طول مسئولیتش معمول و طبیعی بود. گروههای مختلفی معمولاً خواستار تظاهرات در مقابل کاخ میشدند. معمولاً هم برای اتخاذ تدابیر امنیتی به هامیلتون اطلاع میدادند. اما او بالعکس، روزهای پیشین نتوانست این نامه را امضا کند. تقاضای تظاهرات طرفداران خمینی از آن دست تقاضاها نبود که فوراً امضایش کند. لحظهای منظرهٔ تظاهرات آمریکاییها مقابل سفارت ایران از ذهنش گذشت. نگران بود. با صدای الکس به خودش آمد. «امضا نمیکنید، قربان؟» «نه.» هامیلتون آن «نه» را آنقدر جدی و مصمم گفت که الکس از شنیدنش جا خورد. پس بیآنکه حرف دیگری بزند اجازهای گرفت و بهطرف در اتاق رفت. هامیلتون خودش هم تعجب کرده بود. اولین بار بود که چنین تصمیمی میگرفت. نگران بود آمریکاییهای خشمگین از گروگانگیری به مقابله با طرفداران خمینی برخیزند و درگیر شوند. بلافاصله گوشی تلفن را برداشت و به دفتر رئیسجمهوری تلفن کرد. این تصمیمی نبود که او بهتنهایی بگیرد. باید نظر پرزیدنت کارتر را هم جویا میشد. گرچه گفتوگوی او با رئیسجمهور طولی نکشید. کارتر در جملهای کوتاه فقط گفت: «من تصمیمت را تأیید میکنم.»
خاطرت رزمندۀ دفاع مقدس؛ سردار جمشید نظمی برای تهیه کتاب با تو میمانم و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.
جمشید نظمی از فرماندهان خوشنام، باتجربه و خوشفکر لشکر 31عاشورا و متولد 1339 در تبریز و از همراهان شهید مهدی باکری است. او تنها فرمانده گردانی است که در آنسوی دجله تا لحظۀ شهادت سردار نامدار اسلام؛ شهید مهدی باکری در کنارش ماند. این کتاب به روایت زندگی این رزمندۀ دفاع مقدس و خاطرات ایشان از شهید مهدی باکری میپردازد.
برشی از کتاب با تو میمانم
خشاب را از دستش کشیدم و با صدایی بلندتر گفتم: آقامهدی! بلند شو برو عقب. لازم نیست شما اینجا باشید. من اینجا هستم، بچهها هستند... سرش را بالا آورد و چشم در چشمانم دوخت. چشمانش کاسه خون بود. خشاب را از دستم گرفت و گفته هایش را دوباره تکرار کرد: آقاجمشید، حالا وقت رفتن نیست. وقت جنگیدن است. وظیفه ما مقاومت است. به همه بگو ایستادگی کنند. دیگر نتوانستم چیزی بگویم، حس کردم حجت بر من تمام است که بجنگم..
زندگی داستانی شهید حسین خرازی برای تهیه کتاب عقیق و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
کتاب عقیق، نوشتۀ نصرتالله محمودزاده، دربارۀ زندگی داستانی شهید حسین خرازی است. در غائلۀ کردستان، بعد از رشادتهایی که در زمینۀ آزاد کردن شهر سنندج از خود نشان داد، به سمت فرماندهی گردان ضربت درآمد و پس از یک سال خدمت صادقانه در کردستان، راهی خط مقدم جنوب کشور شد. پس از عملیات پیروزمندانۀ طریقالقدس بود که تیپ امامحسین(ع) رسمیت یافت. حاجحسین در سمت فرماندهی، رشادتهای بسیاری از خود نشان داد. در عملیات کربلای5 سال 1365 با خمپارهای که در نزدیکیاش منفجر شد، روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد.
ازجمله آثار نویسنده میتوان به بستر آرام هور، جادۀ بهشتیان و... اشاره کرد. این کتاب برگزیدۀ سومین دورۀ کتاب سال دفاع مقدس است.
گزیدۀ کتاب عقیق
عملیات والفجر مقدماتی تعیینکننده بود. دشمن در منطقه حضور فعال داشت. عبور از دل رملهای جنوب و غرب بستان بزرگترین مانع به حساب میآمد. منطقۀ فکه با انبوهی از لشکرهای سپاه و ارتش مواجه شد. حسین تعدادی از فرماندهان لشکر را فراخواند. عملیات که شروع شد، لشکر در وهلۀ اول با مشکل روبهرو شدند. حسین نگران عملیات بود که پشت بیسیم خبر شهادت حبیباللهی را به او دادند. به حبیباللهی عشق میورزید. خواست لشکر فرماندهان را ترک کند. ردانیپور بلند شد که مانعش شود، حسین گفت: «میدانی حبیباللهی را از دست دادن یعنی چه؟» ردانیپور با حالتی جدی گفت: «شما فرمانده لشکر نیستید، یک سپاه در اختیار شماست.» «من سپاه را هم در خط مقدم فرماندهی خواهم کرد.» ردانیپور ساکت شد. گذاشت حسین برود.
داستان زندگی دختری نوجوان که در سن 16سالگی آسمانی شد
کتاب عاشقانهای برای 16 سالهها، نوشتۀ سعیدهسادات اکبری، داستان زندگی دختری نوجوان است که در سن 16سالگی آسمانی شد. شهیده راضیه کشاورز در 11شهریور1371، در مرودشت شیراز بهدنیا آمد. والدینش بهخاطر ارادتی که به خانم فاطمۀ زهرا(س) داشتند نام راضیه را برایش برگزیدند. راضیه تا قبل از بهار 16سالگیاش موقعیتهای چشمگیری را در زمینۀ ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. سرانجام در سن 16سالگی در فروردینماه1387 بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف(ع) به شهرش بازگشت، آرزویش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسینیۀ کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی، بهشهادت رسید.
گزیدۀ متن کتاب عاشقانهای برای 16سالهها
مریم اول صبح وقتی وارد آی.سی.یو شد، دعای ندبه را به یاد جمعههایی که دعا را در خانه یا در حرم شاهچراغ باهم میخواندند، آن را بالای سر راضیه زمزمه میکند. با یاد دلتنگیهای راضیه برای امام زمان(عج) و پابهپای دل خودش دعا را میخواند و اشک از چشمانش بیواسطه روی ورقهای کتاب چکه میکند؛ «أین الشّموسُ الطّالعة؟ کجا رفتند خورشیدهای تابان؟ أین الأقمار المُنیرة؟ کجا رفتند ماههای فروزان؟ أین الأنجم الزاهرة؟ کجا رفتند ستارههای درخشان؟...» تداعی گریههای مخفیانهی راضیه، او را بیقرارتر میکند وقتی به این فراز از دعا میرسد که «مَتی ترانا ونریکَ وقَد نشرتَ لواءَ النّصر تُرﱝ، اَتَرانا نَحُفُّ بِکَ وأنتُ تَأُمُّ المَلَأَ، وقَد مَلأتَ الأَرضَ عدلًا؛ کی شود که تو ما را و ما تو را ببینیم [و به دیدار مولای خود سرافراز باشیم] هنگامی که پرچم نصرت و پیروزی در عالم برافراشتهای، آیا خواهی دید که ما به گرد تو حلقه زدهایم و تو با سپاه تمام روی زمین را پر از عدل و داد کرده باشی؟»
برای تهیه کتاب عاشقانهای برای 16سالهها و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
رمانی با درونمایهای مستند از کسانی که میخواهند فرزند زمانۀ خودشان باشند برای تهیه کتاب شبیه و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید
زندگی یک زوج دانشجوی ایرانی که در شهر «نیس» فرانسه زندگی میکنند و دوست دارند فرزند زمانۀ خودشان باشند. اما بهناگاه اتفاقی مهیب رخ میدهد که نظر همۀ مردم شهر نسبت به آنها تغییر میکند. کتاب «شبیه» در واقع ایده اش از مظلومیت آخرین پیام اسلام حضرت محمد(ص) شکل گرفته؛ اما نوع روایت در زمان حال اتفاق می افتد و مخاطب را در عصر ظهور و قبل از ظهور با خود همراه میکند.
بخشی از کتاب شبیه
«برگشت سمت ماشین و بالا را نگاه کرد. خورشید سرِ جنگ داشت، نمیتابید، اشعههایش را پرتاب میکرد. اشعهها، تیز و سوزان فرومیرفتند در فرق سرش، پشت گردنش، کمرش، زیربغلهایش و از جای اصابتشان، عرق فواره میزد. سینهاش سنگین بود. تا همین یک هفته پیش، هوایی گرمتر از معتدل مدیترانهای را تجربه نکرده بود. دستش را برد سمت درِ راننده. داغی دستگیره به حدی بود که از سوار شدن منصرف شد. خم شد سمت کاپوت و در بازش را طوری بست که آمبولانس VIP با آن عظمتش چند ثانیه تکانتکان خورد. نشست روی شنهای گرم و هیکل چهارشانهاش را تکیه داد به چرخ آمبولانس. موهای خیس و حالتدار چسبیدهبهپیشانیاش را بالا داد و کلافه خودش را باد زد. وسط این جهنم چه غلطی میکنی؟! صدای خودش بود. یک هفته بود همین جمله را با صدای خودش میشنید و محل نمیداد. چرا که هر بار جملهٔ «هرجا سُعاده هست، اونجا بهشته.» را هم با صدای خودش میشنید و خنکی جمله دوم، تحمل جهنم را برایش آسان میکرد. اما این بار خبری از جملهٔ دوم و خنکیاش نشد. دوباره تکرار کرد: وسط این جهنم چه غلطی میکنی؟! بیشتر گرمش شد. لبهٔ تیشرت سفیدش را بالا آورد و با آرم قرمز رویش صورتش را پاک کرد. داغی لاستیک به حدی بود که مجبور شد روی کشالههای رانش بخزد جلوتر. بلافاصله فشار شلوار جین را روی زانوهایش احساس کرد. با انگشتان دو دست، پاچههای شلوار را از روی ساق پاهایش آزاد کرد و به جاده خیره شد. جادهٔ فرعی کمعرضی که تا نقطهٔ تلاقی آسمان و بیابان، کش آمده بود و نفربرها و کانتینرهای مهمات پشتسرهم مثل لشکر مورچهها سیاهش کرده بودند.»
خاطرات سردار جانباز میرزامحمد سلگی برای تهیه کتاب «آب هرگز نمیمیرد» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.
کتاب آب هرگز نمیمیرد، به روایت خاطرات فرماندهای دلیر و بیباک به نام میرزا محمد سلگی در دوران دفاع مقدس میپردازد. دوران دفاع مقدس 8 سال طول کشید و سالها از آن روزها میگذرد. اما نه تنها دور نیست بلکه نزدیکتر هم میشود. با گفتن و روایت خاطرات آدمهایش، مردمانی سختکوش و نرمدل. یکی از آنها، جانباز میرزا محمد سلگی بود. دوران حضور این جانباز سرافراز در دفاع مقدس دورانی سخت و طاقتفرسا بود. او در مقام فرماندهی گردان 152 حضرت اباالفضل و در لشکر انصارالحسین (علیهمالسلام) همدان خدمت میکرد. وی از 22 سالگی در جبهههای غرب و جنوب جنگ تحمیلی حضور یافت و در این مدت پنج بار مجروح شد که در آخرین مجروحیت هر دو پای خود را از دست داد و همچنین از ناحیه پهلو و دست چپ هم آسیب دید. بیشک مرور حوادث جنگ تحمیلی از دریچه نگاه میرزا محمد در کتاب «آب هرگز نمیمیرد» میتواند ما را بیش از پیش به زیباییهای آن تابلوی نقاشی نزدیکتر کند.
بخشی از کتاب آب هرگز نمیمیرد
چشمم باز شد، دور و برم چند پرستار دیدم. یکی از آنها شورت پارچهای آورد که با کمک او و بقیه بپوشم، ملحفه را کنار زدند، دیدم پا ندارم. روبروی اتاق، فرمانده لشکر حاج علی شادمانی ایستاده بود و داشت گریه میکرد. هرچه فکر کردم کجا بودم و چه اتفاقی افتاده چیزی به یاد نیاوردم. بیمارستان در بانه بود. اما امکاناتی برای درمان نداشت. چند مسکن و سرم تزریق کردند چشمانم کمی سو گرفت، هنوز دانههای اشک را روی صورت فرمانده لشکر میدیدم که دست توی موهایم میکشید و دلداریم میداد. در بیمارستان همان پوست نیمبند پای چپ را با قیچی کندند و هر دو پا مثل هم از زیر زانو قطع شدند و استخوانها از بالای زانوهای هر دو پا تا کشاله ران شکسته و پر از ترکش ریز. ظرف یک ساعت اتاقی که بستری بودم از همرزمان پر شد. آمده بودند که خون بدهند، علی چیت سازیان پیشقدم شد و اولین کیسه خون را او داد و چند نفری که گروه خونشان میخورد خون دادند. چشم در چشم علی چیت سازیان داشتم، اگر میدانستم این آخرین بار است که او را میبینم، هرگز چشمانم را نمیبستم اما از اینکه خون شیرمردی مثل علی چیت سازیان در رگهایم جاری میشد احساس خوبی داشتم. خیلی زود خبر مجروحیتم تا قرارگاه نجف رفت. فرمانده سابق لشکر ما حاج مهدی کیانی معاون قرارگاه نجف شده بود اما قبل از آمدن او از هوش رفتم.
روایت زندگی شیخ مرتضی انصاری و حوادث و اتفاقات مهم دورهی زندگی ایشان کتاب نخل و نارنج نوشته ی وحید یامین پور، درباره زندگی شیخ مرتضی انصاری و حوادث و اتفاقات مهم دوره ی زندگی ایشان است. شیخ مرتضی انصاری از فقهای شناخته شده و به نام فقه شیعه است که شاگردان ممتاز و بزرگی را تربیت نموده اند که از مشهورترین ایشان می توان به میرزا محمد حسن شیرازی، که فتوای تحریم تنباکو را صادر کرد، اشاره کرد. اثرگذاری شیخ مرتضی انصاری بر جریان فقه شیعه مشهور است و تلاش مثال زدنی و ستودنی او در تربیت شاگردانی که ساختار علمی دین را قوت بخشیدند و شاگردان آن ها بعدها دنیا را تکان دادند بر همه مشخص است. برای تهیه کتاب «نخل و نارنج» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.
بخشی از کتاب نخل و نارنج
بازار نجف از هفت شاخه به حرم منتهی میشد و آن راهی که مرتضی میآمد از سمت شرق و در مقابل ایوان طلا به حرم میرسید. چند نفر با لباسهای بلند عربی در حال بازگشت از نماز جماعت ظهر و عصر بودند. از اقامه نماز چیزی نگذشته بود و هنوز خادمان حرم درها را نبسته بودند. مرتضی نعلینش را بیرون حرم از پا درآورد و به سمت درگار چوبی رفت. نعلینی که به زردی میزد فرسودهتر از آن بود که کسی را به طمع بیندازد. درگاه را بوسید و گونه راستش را روی زمین گذاشت که ناگهان موجی از دلتنگی آمیخته با اشتیاق توفید و چشمها را به اشک نشاند. دربرابر ایوان طلا ایستاد تا اذن دخول بخواند، ولی پیش از آن دوست داشت بار دیگر تمام زوایای حرم را با دقت ببیند و به خاطر بسپارد. حرم با طلاکاریهای جدید شاه قاجار و ضریح نقرهای که چندی پیش نصب کرده بودند، به کلی با گذشتهاش فرق کرده بود. دو گلدسته در اطراف ایوان بهتازگی به دستور فتحعلیشاه طلاکاری شده بودند و شبستان اصلی حرم با زیلوهایی با نقش چهارگوش و لوزی را از جلوی ایوان تا کنار ضریح مفروش شده بود.حرم خالی از زائر و نمازگزار بود و جز گفتوگوی مبهم خادمان در شبستانهای اطراف صدایی شنیده نمیشد. مرتضی با قدمهای کوتاه خود را به ضریح رساند؛ دستهایش را در پنجرههای نقرهای آن گره کرد و پیشانی را بر آن تکیه داد. آن رؤیای ملکوتی را به یاد آورد و تمام وجودش از خاطره شنیدن صدای امیرالمومنین مشتعل شد.