مدافعان حرم

روایت‌هایی از زبان دوستان و هم‌رزمان شهید مدافع‌حرم؛ جواد محمدی
کتاب بی‌برادر، نوشتۀ بهزاد دانشگر، روایت‌هایی دربارۀ شهید مدافع حرم، جواد محمدی است. او جوان دهه‌هفتادیِ پُرجوش‌وخروشی بود که از دورۀ نوجوانی‌اش هرجا حضور داشت تاثیرگذار بود. از جوان‌های لات یا داش‌مشتی که جواد دستشان را گرفته و از بیراهه بیرونشان کشیده تا بچه‌های هیئت و مسجد و بسیج. از شلوغی‌های سیاسی کف ‌خیابان تا مجتمع هسته‌ای نطنز و معاونت اطلاعات سپاه پاسداران و این آخری هم سپاه قدس. جواد محمدی با آن روح بی‌قراری که داشت، به همه‌جا سرکشیده و هرجا که بوده ردّپایی از خودش به‌جا گذاشته که هنوز فراموش نمی‌شود.
گزیدۀ متن کتاب بی‌برادر
همه داشتند نگاهم می‌کردند. گفتم: «ابراهیم کو؟» گفتند: «توی اتاق بغل است». ابراهیم آمد بیرون. گفتم: «ابراهیم، چه خبر است؟» گفت: «جواد...» گفت جواد و من دیگر چیزی نشنیدم. گفت جواد و انگار همۀ خاک‌های عالم آوار شد روی سرم. زانوهایم تا شد. دست گرفتم به کمد کنار اتاق. حالا می‌فهمیدم چرا اربابمان روز عاشورا کمرش دیگر راست نشد. گفت: «الان کمرم شکست. بی‌برادر شدم.» افتادم کنار کمد. هیچ روضه‌ای روضۀ بی‌برادری نمی‌شود. نمی‌دانم توی سروصورتم زدم یا نه. نمی‌دانم نعره کشیدم یا نه. فقط دیدم یکی آمده دستم را گرفته. یک‌دفعه انگار جواد را دیدم. نگاهم می‌کرد و با نگاهش می‌گفت: «خاک توی سرت، مجید! آبروی من را داری می‌بری، داداش!» می‌گفت: «آدم باش، مجید!»

برای تهیه کتاب «بی‌برادر» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

زندگی در پایتخت حکومت داعش
کتاب زندگی زیر پرچم داعش، نوشتۀ وحید خضاب، دربارۀ زندگی در پایتخت حکومت داعش است. این اثر شاید متفاوت‌ترین کتابی باشد که تا‌به‌حال دربارۀ بحران سوریه، داعش و «جنگ جهانی» موجود در این کشور نوشته شده است؛ کتابی که طعم تلخ زندگی در پایتخت داعش را به شما می‌چشاند. کتاب از سه بخش تشکیل شده است. در بخش نخست، خاطرات یکی از مخالفان نظام سوریه به نام سامر آمده است. او که در رِقه زندگی می‌کرده، هم خاطراتش را از مبارزه با نظام سوریه نقل کرده و هم مبارزه با برخی مفاسدی که در این کشور وجود داشت و مردم این کشور را تا این حد از نظام شور دلزده کرده بود. همچنین خاطراتی از جریان سقوط شهر محبوبش به‌دست داعش، و فجایعی که بر سر مردم این شهر آمد و گریختنش از پایتخت خلافت. در بخش دوم، خاطرات خبرنگار جنگی بی‌بی‌سی از روزهای درگیری کردها (با حمایت آمریکایی‌ها) با نیروهای خلافت و کشتاری که در این بین از مردم شهر صورت می‌گرفت نقل شده است. و در بخش پایانی نیز دو مصاحبه با دو نیروی خارجی داعش است که زمانی در پایتخت دولت وحشت زندگی می‌کرده‌اند. ازجمله آثار نویسنده و مترجم می‌توان به کاملاً سری، جاسوس استورم، فرمانده در سایه، من در رقه بودم، روزی روزگاری القاعده و... اشاره کرد.


گزیدۀ متن کتاب زندگی زیر پرچم داعش
یک روز شنیدم بلندگوها دارند اعلام می‌کنند که چند نفر تا دقایقی دیگر اعدام خواهند شد. چند مرد را با چشمان بسته و دست‌بند، سرپا نگه داشته بودند. روبه‌روی آن‌ها، مردی نقاب‌دار شروع به خواندن حکم کرد: «حسن در کنار نیروهای رژیم می‌جنگیده، مجازاتش این است که سرش از تن جدا شود...»

برای تهیه کتاب زندگی زیر پرچم داعش و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

الگوی تربیت نیروی انسانی در تشکل های مردمی
کتاب در مکتب مصطفی قصد دارد شهید صدرزاده را به عنوان الگوی تربیت نیروی انسانی در تشکل‌های مردمی معرفی کند و به همین جهت، آن را می‌توان جزو اولین آثار مکتوب در حوزه شهدای مدافع حرم دانست که با نگاه تربیتی و علمی به سراغ این شهدا رفته است. کتاب در مکتب مصطفی اعتراضی است به سانسور مدافعان حرم در جامعه علمی؛ چرا که جامعه علمی بعضاً تجربیات زیسته خودمان را سانسور می‌کند. شهید صدرزاده متولد ۱۳۶۵ است، او از سن ۱۳سالگی در پایگاه بسیج مسئولیت و فعالیت‌های مختلف در کار تربیتی داشته است. وی که از سال ۱۳۹۲ برای مقابله با گروه‌های تروریستی تکفیری به سوریه می‌رود و فرماندهی گردان عمار از لشکر فاطمیون در سوریه را بر دوش می‌گیرد، آبان سال ۱۳۹۴ در شهر حلب به مقام شهادت نائل می‌آید.

گزیده‌ای از کتاب
«مسجد در مکتب روح الله همیشه در این 4 دهه منشا اتفاقات بزرگ بوده است. حالا سربازان روح الله در مساجد خود صاحب مکتب شده اند. هر کدامشان نیازهای به روز انقلاب و نظام را می شناسند و پاسخی درخور و فعال ارائه می کنند. کارهای روزی زمین مانده نظام را به دوش می گیرند و گمنامانه و در غربت، نهضت خمینی را به پیش می برند. نمونه آخرینش مکتب مصطفی صدرزاده در مسجد امیرالمومنین (ع) است. مکتب مصطفی در مسجدش، نمونه کوچکی از مکتب حضرت مصطفی (ص) در مسجد النبی است. مصطفی زندگی اش وقف مسجد و کار با مردم بود. از کار عملی تا کار امنیتی در محله اش و در آخر تربیت و اعزام نیرو برای مبارزه با لشکر اسلام آمریکایی در این مسیر خود جلودار و در خط مقدم است. مکتب مصطفی در میانه میدان تقابل جبهه حق و باطل است نه صرفا در داخل مرزها که اکنون در پشت مرزهای اسرائیل -نماد جهان مستکبرین در قرن معاصر- هماورد می طلبد. مکتب مصطفی (ص) زنده و پویا به پیش می رود تا پرچم «لا اله الا الله» بر قلل رفیع کرامت و بزرگواری به اهتزاز درآید.»

برای تهیه کتاب«در مکتب مصطفی» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

خاطرات زندگی شهید مدافع حرم؛ محمد بلباسی 
کتاب برای زین اب، نوشتۀ سمیه اسلامی و فاطمه قنبری، خاطرات زندگی شهید مدافع حرم، محمد بلباسی، از کودکی تا شهادت است.  در منطقۀ خان‌طومان سوریه حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری داعش به‌همراه دیگر هم‌رزمانش به درجۀ رفیع شهادت نایل شد‌. در قسمتی از وصیت‌نامۀ شهید نسبت به فرزندان آمده که: «آخرت خود را به دنیای فانی نفروشید،کمک به مستمندان و محرومان را فراموش نکنید، در عرصه‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید، گوش‌به‌فرمان ولی فقیه زمان خود باشید، ادامه‌دهندۀ راه شهدا باشید.» این شهید بزرگ شدن سه فرزند خود را دید، اما فرزند چهارم، زینب، بعد از شهادتش دیده به جهان گشود.


گزیدۀ کتاب برای زین اب
بعضی شب‌ها در حیاطِ روبه‌روی حرم می‌نشستیم و باهم درس‌های کلاس اخلاق را مباحثه می‌کردیم. به من می‌گفت: «از امام چیزهای دنیایی نخواه! کم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو به من بده.» آن‌قدر دوستش داشتم که هرچه می‌گفت برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همین‌ها را تکرار کردم. یک‌دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: «راستی محمد! همه از اینجا برای خودشون کفن خریدن؛ ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف.» طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا می‌شه ما رو بذارن توش.» اصرار کردم که این کار را بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش یه بی‌کفن؟»

برای تهیه کتاب «برای زین اب» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

یادداشت‌های زن سوری در سه سال محاصرۀ کامل الفوعه

محاصرۀ سنگین و کامل تروریست‌های تکفیری در دو روستای شیعه‌نشین «کفریا» و «الفوعه» که ساکنانش مردم عادی و زنان و کودکان بی‌دفاع بودند. ثبت خاطراتی بین مرگ و زندگی و لحظات دست‌وپنجه نرم کردن با گرسنگی و مرگ مردمی که یک‌باره با سقوط ادلب به محاصره افتاده بودند و حالا گذران زندگی برای آن‌ها دیگر شبیه سابق نبود. آنچه جهان خارج از الفوعه و کفریا از این محاصره سنگین سه‌ساله می‌دانند چیزی جز کلیات نیست و تقریباً می‌توان گفت تنها نوشته‌هایی که از جزئیات محاصرۀ سه‌سالۀ این دو منطقۀ شیعه‌نشین وجود دارد، همین روزنوشت‌هاست. یادداشت‌هایی که جزئیات و لحظه‌به‌لحظۀ بیم و امید این مردم را مجسم می‌کند و مظلومیت شیعه را روایت می‌کند.

 

گزیدۀ متن کتاب پانصد صندلی خالی

همه وحشت‌زده از خانه‌ها بیرون زدیم. همه از همسایه‌ها می‌پرسیدیم «چه خبر شده؟ از ادلب چه‌خبر؟» بعد فهمیدیم ارتش تا مرکز استان ادلب عقب‌نشینی کرده. نیروهای امنیتی هم تا شهر «مسطومه» عقب کشیده‌اند و چند روز بعد تا «اریحا». عقب می‌رفتند و عقب‌تر و ناامیدی به جان ما چنگ می‌انداخت. بازهم عقب‌تر. دست آخر تا «جورین» هم ارتش عقب‌نشینی کرد. حالا ما مانده بودیم و ما. بین وحشت و ناباوری. گوشۀ خانه‌هایمان کز کرده بودیم. تنها... در روستایی که حالا به محاصره افتاده بود. بدون برق، بدون تلفن. حالا یک تماس تلفنی سخت‌تر از این حرف‌ها شده بود. ما در خانه‌هایمان زندانی شدیم. در روستای خودمان. روزهای اول باورمان نمی‌شد. خیلی امیدوار بودیم. بعد کم‌کم رنگ از روی امیدمان رفت. مدام می‌گفتیم «فردا ارتش برمی‌گرده.» برنگشت. فقط دورتر و دورتر می‌شد. مدام عقب‌تر می‌رفت. اولین روزی که هواپیما آمد و نان ریخت برای ما، همه باور کردیم که واقعاً به محاصره افتاده‌ایم. محاصره‌ای که هیچ‌کس جز خدا نمی‌داند دقیقاً کی به آخر می‌رسد.

برای تهیه کتاب «پانصد صندلی خالی» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

روایتی خواندنی از رشادت‌ و رنج‌های مردم شجاع و مظلوم فوعه و کفریا در سه سال محاصره توسط جریان تکفیری
حدود چهار سال پس از شروع بحران در کشور سوریه دامنه جنگ به شهر‌های شیعه نشین فوعه و کفریا کشیده شد. گروه‌های تروریستی که در سوریه و با پشتیبانی تمام عیار کشور‌های غربی فعال شده بودند برایشان کشتار مسلمان و غیر مسلمان هیچ فرقی نداشت. در برخورد با شیعیان سوریه، خوی وحشیانه‌ی خود را بیش از هر زمان دیگری نشان دادند و درمقابل دیدگان سازمان‌های حقوق بشر فجایع انسانی زیادی را در شهر‌های فوعه، کفریا، نبل و الزهرا رقم زدند. شهر‌های فوعه وکفریا در استان ادلب و در شمال غرب کشور سوریه قرار دارند. این دو شهر در آن زمان مجموعاً ۵۰ هزار نفر جمعیت داشتند که تصرف این دو شهر برای تروریست‌ها و حامیان آن‌ها از اهمیت زیادی برخوردار بود و به منزله تصرف کامل ادلب به شمار می‌رفت. از آنجایی که ادلب دارای مرز مشترک با ترکیه است، تصرف کامل این استان می‌توانست سبب تقویت موقعیت تروریست‌ها در سوریه شود زیرا استان ادلب از جنوب به استان حماه، از غرب به استان لاذقیه و از شرق به استان حلب متصل می‌شود و این موقعیت جغرافیایی اهمیت ویژه‌ای به این استان و شهر‌ها و مناطق مختلف آن داده است.


در برشی از کتاب در همسایگی گلوله ها می‌خوانیم:
شهر ویران‌تر از قبل شده بود، اما همچنان از میان کوچه‌‎ها صدای شور زندگی شنیده می‌شد بعد از ده روز آب در شبکه‌ی لوله کشی شهری جریان پیدا کرده و چون فشار کمی داشت و به طبقات بالا نمی‌رسید شور و حال و تکاپوی زیادی را در خانه‌های شهر ایجاد کرده بود. دبه‌ها و قابلمه‌ها یک به یک پر از آب می‌شدند و خدا می‌داند در میان تاریکی راه پله‌ها چند تایشان می‌توانستند کامل به مقصد برسند.


برای تهیه کتاب در همسایگی گلوله‌ها و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

شناخت افکار و عقاید و عملکرد حزب‌الله در منطقه
 کتاب حزب‌الله در سوریه، نوشتۀ سیدمهدی نورانی، دربارۀ شناخت افکار و عقاید و عملکرد حزب‌الله در منطقه است. کتاب شامل پنج فصل که در فصل اول به حزب‌الله، زمینه‌های پیدایش حزب‌الله، نوع تفکر رهبران حزب‌الله و عقاید رهبران، در فصل دوم فهم نظام حاکم بر سوریه به حزب بعث، در فصل سوم به تقابل افکار حزب بعث و حزب‌الله سوریه، در فصل چهارم به بررسی تحولات پنج سال اخیر سوریه و نقش حزب‌الله در آن، و نهایتاً در فصل پنجم از مباحث مطرح‌شده نتیجه‌گیری شده است.


گزیدۀ متن کتاب حزب الله در سوریه
ایران درگیری‌های داخلی سوریه را موضوعی سیاه‌وسفید می‌بیند و معتقد است سوریه بخش مهمی از محور مقاومت دربرابر رژیم صهیونیستی و خط مقدم مبارزۀ ایران با آمریکاست. به‌نظر می‌رسد جمهوری اسلامی ایران سیاست حمایت همه‌جانبه از سوریه را اتخاذ کرده است و برای حمایت از سوریه از همۀ امکانات خود استفاده خواهد کرد. لذا کاملاً طبیعی است که حزب‌الله لبنان نیز به‌پیروی از ایران، به‌طور همه‌جانبه از سوریه دفاع کند. علاوه بر انگیزه‌های مذهبی — همانند حمایت از اماکن مقدس در سوریه — و همچنین انگیزه‌های ملی، به‌منظور دفاع از مرزهای لبنان دربرابر گروه‌های تکفیری، حفظ نظام بشار اسد را از اولویت‌های حضور همه‌جانبۀ حزب‌الله در سوریه دانست.

جهت تهیه کتاب حزب الله در سوریه و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

روایتی داستانی از زندگی شهید محسن حججی

در 21 تیرماه سال 1380 پسرهای زیادی در ایران به دنیا آمدند، اما یکی از آنها 26 سال بعد باعث سربلندی همه ایرانی ها شد. در شهر نجف آباد به دنیا آمد و اسمش رو گذاشتن محسن و تا آخر عمر در همانجا زندگی کرد. در کنار پدر و مادرش بزرگ شد و دین و اخلاق را خیلی قشنگ از آنها فرا گرفت. از کودکی نماز و روزه را شروع کرد و منتظر سن تکلیف نماند. در همان دوران کودکی وقتی پدر و مادر سحر ماه رمضان بیدارش نمی کردند، بدون سحری روزه می گرفت. قرآن را هم خیلی زود یادگرفت و معمولا در مدرسه سر صف قرآن می خواند. اما فرشتگان در 16 مرداد سال 1396 به سراغش آمدند و او را با خود به پیش خداوند بردند. کتاب "آقا محسن" به قلم محمد علی جابری و همراهی تصاویر زیبا از امیر گروسیان چند داستان بسیار زیبا از این شهید جاویدان را روایت می کند.

گزیده کتاب آقا محسن

ماه رمضان بود و هوای مشهد هم حسابی گرم شده بود. به صحن آزادی رسیدند, محسن در را بوسید. دست گذاشت روی سینه و به امام رضا (ع) سلام داد. بعد هم پشت سر پدر و مادرش وارد حرم شد. خانوادگی کنار حوض نشستند و شروع کردند به خواندن زیارت نامه. آقا محسن غرق در حال خودش بود که صدای بلندی شنید. یک نفر می گفت: بلند بگو لااله الا الله چند نفر دیگر هم زیر تابوت می گفتند: لا اله الا الله مادر محسن از یکی پرسید چه کسی مرده؟ آن شخص گفت مرد جوانی بوده و یک بچه کوچک هم داشته است محسن همین که دید مادرش برای آن پسر ناراحت شده و می خواهد گریه کند, گفت می بینی مادر دنیا همین است! اگر شهید نشویم, می میریم...

برای تهیه کتاب «آقا محسن» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

داستانی براساس زندگی و شهادت پهلوان شهید مدافع حرم؛ سجاد عفتی
کتاب «نسخایی‌ها»روایت زندگی و شهادت شهید مدافع حرم سجاد عفتی با نام جهادی ابراهیم است که پس از پشت سر گذاشتن یک زندگی پر فراز و نشیب، بخصوص در سنین نوجوانی و جوانی در سال 1394 در حلب سوریه شهد شهادت می‌نوشد. «نسخایی‌ها» از حضور شهید در درگیری‌های سال 88 آغاز شده و سپس با روایت زن خبرنگاری که در همان ایام با شهید مواجهه داشت، به گذشته می‌رود. دوران کودکی و نوجوانی سجاد آکنده از تلخ و شرین‌های طنزآلود است؛ اما به تدریج زندگی روی دیگر خود را نیز به سجاد نشان می‌دهد تا در بدو جوانی از او یک نخسایی (نیروی خودجوش سپاه اسلام) بسازد. کتاب «نخسایی‌ها» تلاش دارد علاوه بر معرفی شهید، گروه بسیجیان موسوم به نخسایی‌ها را نیز به مخاطب بشناساند. گروهی چند ده نفره که با دشواری‌های بسیار و ناگفته، خود را به معرکه‌های نبرد سوریه و عراق می‌رساندند تا در مصاف جان و جهاد حاضر شده و آرزوی شهادت را در هر بادیه و دامن‌های جستجو کنند.


برشی از کتاب «نخسایی‌ها»
پس از مدتی در یکی از پارکینگها با جمع و جور کردن وسایل و تشکهای دست دوم یک باشگاه کشتی راه انداخت. فقط مانده بود مربی کشتی که قطعا چنین چیزی در باغ های کهنز پیدا نمی شد. مصطفی صدرزاده و امیرحسین که مدتی در مرکز شهر باشگاه میرفتند با مربی باشگاهشان اسماعیل خلیلی صحبت کردند و او هم پذیرفت که مربی پارکینگ – باشگاه پهلوان پرور کهنز شود. آن روزها در محله ما گوش شکسته برای خودش یک برند لاکچری حساب می امد و صد امتیاز داشت. سجاد عفتی هم تکواندو را به عشق گوش شکسته ها رها کرد و اهل کشتی شد. وقتی هم آمد جدی و مردانه آمد. کشتی برای ما کم کم شد خواب و خوراک، و روز و شبمان را با آن سر میکردیم. سجاد به خاطر بدن منعطف و عقبه رزمی که داشت از بقیه جلوتر بود. زیرگیر بسیار قهار و فیتو زن حرفه ای باشگاه بود. بزرگتر که شدیم در مسابقات دانشجویی تنکابن، تیم منطقه ما همیشه قهرمان میشد. سجاد هفتاد و چهار کیلو کشتی میگرفت. مربی به او پیشنهاد داد که وزن کم کند و در یک وزن پایینتر کشتی بگیرد؛ اما سجاد رغبتی به این کار نداشت. یکی از بچهها که در حال کم کردن وزن بود و خیلی به خودش فشار می آورد. چند ساعت به وزن کشی هنوز سیصد گرم اضافه وزن داشت. به سونا رفت تا دمای بالا آب اضافه بدنش را کم کند. سجاد که در تمام طول این مدت او را ترو خشک می کرد، با او راهی سونا شد و عرق ریخت .بعد از وزنکشی هم کار به درمانگاه و سرم و بیمارستان و اینها کشید. سجاد مثل یک پرستار از او نگهداری کرد و خودش هم به عنوان کوچ کنار تشک نشست.

برای تهیه کتاب «نخسایی‌ها» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

زندگی‌نامه‌ داستانی رزمنده‌ شیردل لشکر زینبیون؛ شهید ثاقب حیدر (کربلا)
در کتاب زنده باد کربلا، زندگی رزمنده مدافع حرم، ثاقب حیدر را با روایتی جذاب و داستانی می‌خوانید. کتاب عاشقان ایستاده می‌میرند نشان می‌دهد یک انسان چطور می‌تواند زندگی کند و به شجاعتی برسد که برای دفاع از اعتقاداتش از زندگی و عشقش به خانواده‌اش بگذرد. این کتاب سرنوشت مردی است که شجاعت را معنا کرده است و با فداکاری آن را به نسل‌های بعد آموزش می‌دهد. کتاب زنده باد کربلا با زبانی روان و ساده شرح فداکاری و شجاعت است برای تمام کسانی که در زندگی فراموش کرده‌اند عشق و باور به اعتقادات چگونه باعث پرواز انسان می‌شود.


بخشی از کتاب زنده باد کربلا

بچه‌های پاراچنار زود بزرگ می‌شوند. هرچند برای ما بزرگ‌ترها هنوز بچه هستند. اِشنا تازه دوازده، سیزده سالش بود که اسلحه به دست می‌گرفت. شده بود انتظامات و مأمور امنیت مراسمات. از وقتی به یاد دارم، پاراچنار درگیر جنگ و خشونت وهابیون و طالبان بود؛ گاهی با شدت بیشتر و گاهی کمتر. هر مراسمی که داشتیم، اِشنا در کنار پدر و مردان دیگر، اطراف حسینیه در رفت و آمد بودند. از دور که قامت بلند و اسلحه را بر شانه‌های پهنش می‌دیدم، نگاه مادرانه‌ام پر می‌شد از فخر و سرم را بالاتر از دیگران می‌گرفتم. هرچند تا به حال آن اطراف هیچ عملیات انتحاری نشده بود؛ اما زندگی ما با احتیاط و هوشیاری گره خورده بود.
اِشنا هم مثل پدرش، تمام فکر و ذکرش تنظیم تحریک حسینی و فعالیت‌های آن بود. از کودکی هروقت ریاض قصد رفتن به تنظیم می‌کرد، او و گلزار حسین سر از پا نمی‌شناختند. بازی‌شان را رها می‌کردند و همراه پدر می‌شدند. ریاض در انتخاب تنظیم هم حساس بود. وقتی دید همه افراد تحریک ولایی هستند و مطیع رهبر امام خامنه‌ای، در انتخاب آن تردید نکرد. به خصوص که این تنظیم زیر نظر روحانی مبارز، «سیدعابدحسین حسینی» اداره می‌شد، یار دیرین شهید عارف حسینی. به جز تنظیم، ریاض در بورکی هم با همکاری معلمان مدرسه، یک گروه فرهنگی راه انداخته بود. تنظیم «امامیه لایبرِری». در ساعات تعطیلی مدرسه، بچه‌ها جمع می‌شدند و یکی دوساعتی برایشان کلاس احکام و عقاید و اخلاق می‌گذاشتند. اِشنا به خاطر پدرش مجبور بود در آنها شرکت کند؛ اما نمایش فیلم هم داشتند که اِشنا این یکی را با ذوق و شوق می‌رفت. معمولاً فیلم‌های دفاع مقدس ایران را پخش می‌کردند و اِشنا که برمی‌گشت، تمام فیلم را با جزئیات و حرکات نمایشی برای انیا و پدربزرگ تعریف می‌کرد. با شهادت ایرانی‌ها اخم می‌کرد و حسرت می‌خورد و به قول خودش با به درک واصل شدن بعثی‌ها، هیجان‌زده می‌شد و کامل شرح می‌داد! مدارس که تعطیل شد، دست و بال اِشنا هم باز شد. اوایل به درس علاقه داشت. یکی-دو سالی در مدرسهٔ دولتی درس خواند؛ اما از آنجا که همهٔ خانواده آرزوهای بلندی برایش داشتند و وضع مالی نسبتاً خوبی هم داشتیم،‌ او را به مدرسهٔ غیرانتفاعی فرستادیم. همهٔ کتاب‌هایشان به زبان انگلیسی بود و تنها یک کتاب به زبان رسمی پاکستان، یعنی اردو داشتند. هرشب یکی از پسرهای بزرگ‌تر خانه مثل برادرشوهرم «جمیل‌حسین» که مجرد بود یا پسرم گلزار حسین، همهٔ بچه‌ها را در یک ساعت جمع می‌کردند تا تکالیف‌شان را انجام دهند. اِشنا هم مجبور بود زیر نظر آنها مشق‌هایش را بنویسد و درس بخواند. باوجود هزینهٔ چهار، پنج میلیون تومانی که سالیانه برای مدرسه‌اش پرداخت می‌کردیم؛ اما چندان دل به درس نمی‌داد. کم‌کم بزرگ می‌شد و نسبت به وقایع دنیای اطرافش حساس. آن‌قدر که به جهاد و مسائل سیاسی که در تنظیم می‌شنید، اهمیت می‌داد، به درس و مشقش نمی‌داد..»

برای تهیه کتاب «زنده باد کربلا» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

روایت زندگی و اوج بندگی پاسدار شهید مدافع حرم مهدی بختیاری
کتاب معجزه خون، روایت زندگی و اوج بندگی پاسدار شهید مدافع حرم مهدی بختیاری، است. شهید مدافع حرم مهدی بختیاری «فرمانده محور عملیاتی المیادین» در منطقه ی المیادین سوریه، به درجه شهادت رفیع نائل شد. کتاب پیش رو به بیان شرحی از زندگی کاری و شخصی ایشان پرداخته است. معجزه خون تلاش کوچکی برای روایت زندگی این شهید بزرگوار از زبان مادر، پدر، همسر، برادر، خواهر و هم رزم های ایشان است تا مخاطب علاقه مند به شناختی از سبک زندگی و احوالات او دست یابد. بخش پایانی کتاب به عکس های شهید مهدی بختیاری در حین عملیات اختصاص دارد.


گزیده‌ای از کتاب معجزه خون
از صبح مدام توی فکر بودم و پریشان، توی کارهایم اشتباه می کردم و تذکر می گرفتم. دم ظهر بود، از اتاقم بیرون آمدم که به مسجد بروم. توی راهرو چشمم افتاد به تصویر شهید یدالله قاسم زاده، عامل پریشانی دیشب تا به حالم. بی حرکت ایستاده بودم و نگاهش می کردم. بعد، نزدیک عکسش شدم و گفت: «آقا یدالله، اومدی ثابت کنی همه اش ادعا بود؟ باشه، تو بردی، من آماده نیستم، خودت می دونی چه خبره. خودت می دونی نمی تونم ول کنم این اوضاع رو…» همین طور مشغول هذیان گویی بودم که دستی روی شانه ام نشست. جنتی بود از بچه های یگان دریایی، متعجب پرسید: «سید، حالت خوبه؟ با کی داری حرف می زنی؟» بی اختیار گفتم: «با آقا یدالله.» متعجب پرسید: «آقا یدالله؟» کلافگی ام به اوج رسید و انگار که بخوام یک جوری فشار را از خودم کم کنم گفتم: «آره، با خود حاج یدالله ام. دیشب اومد به خوابم، یک کاره نگاهم کرد و گفت: تیرماه با مهدی بیاید منطقه یه کاری کنم براتون. این همه بهش گفتم کار شهادت ما رو درست کن. عدل الان که کارم لنگه و دل کندن برام از هروقت دیگه ای سخت تره، باید بگه جمع کن بیا منطقه؟» هاشمی به فکر فرو رفت. برای او هم عجیب بود. با همان اخم های درهم تنیده اش گفت: «به مهدی نگو، می دونی که همین طوری هم سرش درد می کنه برای ماموریت.» «چی رو بهم نگه؟» صدای مهدی بود که از پشت سرمان می آمد، انگار توی راهرو بود و بخشی از حرف های ما را شنیده بود. هاشمی زیر لب گفت: «کارت دراومد.» مهدی خودش را به ما رساند و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «سید، چی رو نگی؟»

برای تهیه کتاب «معجزه خون» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

روایت سیرۀ معنوی مدافعان حرم
نه سال پیش وقتی گروهی از مردم سوریه علیه حکومت بشار اسد تظاهرات کردند، هرگز فکر نمی‌کردند در حال برافروختن آتشی هستند که با گسترش آن خون هزاران بیگناه ریخته خواهد شد و ویرانه‌ای وسیع گریبان گیر کشورشان می‌شود و نیز علاوه بر نابودی منابع کشور، بیگانگان بر بخشی از خاک آنان سیطره پیدا می‌کنند. و چه بسا هیچ کدام تصور نمی‌کردند یک حرکت اعتراضی محدود، تبدیل به یک مصاف جهانی در سرزمین مادریشان شود. شرح حال مدافعان حرم روایت بسیجیان مجاهدی است که از ملیت‌های مختلف، سپاه متحد و منسجم جبهه‌ی مقاومت را سامان دادند و تا نفس در سینه داشتند به عهد خود با امام‌شان وفادار ماندند. رزم آوران سلحشوری که گرچه توفیق درک رکاب امام عاشورا در کربلا را نداشتند، اما توانستند آرزوی دیرینه‌شان یعنی شعار یَا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَکُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً را ثابت کنند و با رجز خوانی إنّی أُحامِی أَبَداً عَن دِینِی، الگوی خود را به رخ عالمیان بکشند. این حرکت عظیم و تلاش چشمگیر ثمره‌ی بهره بردن از عقبه‌ی فکری و اعتقادی عمیق و قوی دینی است که قادر است توفانی‌ترین هجمه‌های مبتنی بر کفر و تکفیر و ارعاب را در هم شکند و منطق زلال خود را استیلا بخشد. در این مصاف آنچه بی‌ارزش و ناچیز و زبون است، ادعای ملی گرایی و ناسیونالیستی رنگ باخته و بی‌ارزش است که اگر کمترین اعتباری داشت، ملی گرایان سوری را در تقابل با دشمن به حرکت در می‌آورد. مجموعه‌ی حاضر کوششی است در تبیین این حقیقت تا ما را با معیار‌ها و اصولی که سازنده ایمان، اعتقاد و باور مدافعان حرم است، آشنا سازد. ازاین رو ذکر چند نکته ضرورت می‌یابد: «ویژگی مهم این اثر پرداختن به شهدای جبهه‌ی مقاومت از کشور‌های ایران، افغانستان، پاکستان، لبنان، عراق و حتی برادران اهل سنت است. و طبیعی است دسترسی به حقایق مربوط به شهدای غیر ایرانی مشکلات و محدودیت‌های فراوانی دارد، اما در کنار این دشواری‌ها که رسیدن به نتیجه را کند و طولانی می‌کرد، اثر، جامعیت قابل توجه و چشمگیری یافت.»آنچه در وصیت نامه‌ها و دل نوشته‌های شهدا بود، بدون هیچ تغییری ذکر گردید. و فقط در موارد جزئی برای روان شدن عبارت، واژه‌های تکمیلی داخل "پرانتز" قرار گرفت. اما مطالبی که از مصاحبه‌ها و مستند‌ها انتخاب گردید، با کمترین ویرایش تنظیم و تدوین شد.»اسامی راویان هر خاطره در پاورقی ذکر شده است. اما برخی به لحاظ رعایت مسائل امنیتی با نام مستعار، هم رزم، دوست و امثال آن آمده است.»تاریخ‌هایی که در متن آمده مربوط به زمان گفت وگوهاست. بنابراین فاصله آن تاریخ تا زمان مطالعه را باید در نظر گرفت.»هدف این اثر علاوه بر تبیین و ثبت انگیزه‌های مدافعان والامقام حریم اهل بیت ع، بیان ویژگی‌های جوان مؤمن انقلابی است. به تعبیر دیگر آشنا شدن با خصوصیت‌های برجسته‌ی شهدای عظیم-الشأن محک مطمئنی است برای بررسی راه و رسم زندگی‌مان تا متوجه شویم آیا در مسیر صحیح حرکت می‌کنیم یا خیر.
برشی از کتاب ستارگان:
دفاع از حریم اهل بیت ع وظیفه و خواسته‌ی همه‌ی شیعیان است. اما در عمل، کسانی توفیق انجام این رسالت را می‌یابند که در وادی محبت و مودت به مرحله‌ی شیدایی رسیده باشند. ولی دیگران علیرغم شوق و علاقه به پیشوایان به شرکت در جشن شادی و مراسم سوگواری و نهایتاً پول دادن اکتفا می‌کنند. درحالی که تقدیم جان و هستی مرحله‌ی خطیری است که تنها در فهم عشاقی است که خریدار سرِ دار هستند. و این امتیاز بارز مدافعان حرم است که چون به این مرحله از شور و عشق و شیدایی رسیدند، برای انجام رسالت‌شان سر از پا نشناختند. ازاین رو با شنیدن تهاجم دشمن تکفیری حیوان صفت، آرام و قرار از کف داده و برای حضور در معرکه‌ی شام و دفاع از حریم عقیله بنی هاشم نفس‌هایشان به شماره افتاد.


برای تهیه کتاب ستارگان و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

خاطرات نزدیک به چهل‌سال رفاقت با شهید سلیمانی
حجت‌الاسلام و‌المسلمین علی شیرازی در کتاب «حاج قاسمی که من می‌شناسم» خاطرات نزدیک به چهل سال رفاقت با شهید حاج‌قاسم سلیمانی را بازگو کرده است. کتاب ثمره ۱۹ ساعت گفت‌وگو با حجت‌الاسلام شیرازی است. برخی دست‌نوشته‌ها و یادداشت‌های ایشان هم ضمن نگارش و تدوین آمده است. روایتگر کتاب حاج قاسمی که من می شناسم حجت‌الاسلام و المسلمین علی شیرازی، نماینده ولی فقیه در نیروی قدس سپاه، است. در این اثر فراز و فرودهای مختلف از زندگی شهید سلیمانی از نگاه راوی نقل و ثبت شده است.کتاب  از ۱۲ فصل تشکیل شده است. خاطرات از دوران جنگ و حضور به‌ عنوان یکی از نیروهای سردار شهید حاج قاسم سلیمانی آغاز می‌شود. آشنایی که از سال ۶۱ طی عملیات فتح‌المبین آغاز می شود و تا فعالیت‌های حجت‌الاسلام علی شیرازی در کنار شهید سلیمانی در نیروی قدس ادامه می‌یابد. در واقع سال ۱۳۶۱ در حمیدیه‌ اهواز، شروع دوستی رقم خورد. قاسم سلیمانی فرمانده تیپ ثارالله سخنران بود و علی شیرازی روحانی گردان شهید باهنر، شنونده. همانجا عشق حاج‌ قاسم به دلش نشست. فروردین ماه سال ۶۵ دوستی شکل همکاری به خود گرفت و حاج‌ قاسم، مسئولیت تبلیغات لشکر را به علی شیرازی سپرد. این همراهی پس از جنگ ادامه داشت؛ حجت‌الاسلام علی شیرازی سال ۱۳۸۱ به عنوان مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه در نیروی دریایی سپاه پاسداران منصوب شد. ارتباط او با سردار سلیمانی در مراسم بزرگداشت یاد و خاطره شهدا و خاطرات جنگ ادامه یافت. شهریور سال ۱۳۹۰ به خواست سردار سلیمانی، علی شیرازی، مسئول نمایندگی ولی فقیه در نیروی قدس شد. علی شیرازی ۸ سال در این سمت به همراه سردار سلیمانی انجام وظیفه کرد. به گفته او، در این ۸ سال همانند روزهای جنگ خود را سرباز سردار سلیمانی می‌دانست. 

گزیده کتاب حاج قاسمی که من می‌شناختم

هتل فجر اهواز، محل اقامت خانواده‌های فرماندهان بود. یک اتاق سه‌درچهار در طبقه‌ی سوم هتل به ما دادند. یک اتاق بزرگ‌تر هم در طبقه‌ی اول، متعلق به خانواده‌ی حاج‌قاسم سلیمانی بود که فرمانده لشکر بود؛ اتاق شماره‌ی ۱۱۶. این اتاق را با یک پرده، به دو اتاق تودرتو تبدیل کرده بودند. موقعی که خانمش به کرمان می‌رفت، به من گفت به آن اتاق برویم. وقتی می‌آمدند، اتاق را تحویل ایشان می‌دادیم و به همان اتاق کوچک‌تر طبقه‌ی سوم می‌رفتیم. آن موقع، دو بچه داشتند؛ نرگس و حسین. چون حاج‌قاسم در اهواز هم کمتر وقت می‌کرد به هتل برود، مادرخانمش همراه‌شان می‌آمد. گاهی برادرخانمش محمود هم بود. پنج نفر در یک اتاق، با پرده‌ای در وسط و بدون آشپزخانه زندگی می‌کردند. تازه حاج‌قاسم گاهی همان‌جا مهمان‌داری هم می‌کرد! فرمانده لشکر بود و همه‌ی فرمانده‌ها با او کار داشتند. زندگی حاج‌قاسم بعد از جنگ هم تا پایان عمرش که فرمانده نیروی قدس بود، همین‌طور سپری شد. رتبه‌ی فرمانده نیرو با فرمانده لشکر خیلی متفاوت است؛ آن هم فرمانده نیروی قدسی که در سوریه و لبنان و عراق و فلسطین، صاحب نفوذ و قدرت است. خانه‌اش، وضع زندگی‌اش، پایین‌تر از متوسط بود! به خانه‌ی بعضی از افراد درجه‌ی سه و چهار نیرو که می‌رفتم، می‌دیدم وضع رفاهی زندگی‌شان، به مراتب از حاج‌قاسم بهتر است. اتاق کار حاج‌قاسمی که با خیلی از افراد توی دنیا ارتباط داشت، در نهایت سادگی بود. مبل‌های اتاقش ساده بود. میزوصندلی‌ها تشریفاتی نبود. مبل‌ها بیست سال عمر کرده بود! یک بار با اصرار دیگران اجازه داد رویه‌ی مبل را عوض کنند. دنبال تشریفات و تجملات نبود. رفقایش از کرمان برایش اجناسی مثل میوه و شیرینی می‌فرستادند. بعضی حرف‌هایش را به من می‌زد. می‌گفت «پسرم می‌خواهد داماد شود. وقتی برای خرید رفتیم، زیاد پول نداشتم. نگران بودم اگر خانواده‌ی عروس خواستند چیز گران بخرند، چه کار کنم!». کسی این حرف را می‌زد که اگر اشاره می‌کرد، امکانات زیادی برایش فراهم می‌شد. بعد از مدتی گفت «خدا رساند. خرید را حل کردم.».

برای تهیه کتاب «حاج قاسمی که من می‌شناختم» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

روایت‌هایی از سبک زندگی و فعالیت‌های فرهنگی-تربیتی شهید مدافع حرم؛ علی‌اکبر عربی
کتاب من دعا می‌کنم تو آمین بگو، نوشتۀ مسعود مختاری، دربارۀ روایت‌هایی از سبک زندگی و فعالیت‌های فرهنگی-تربیتی شهید مدافع حرم، علی‌اکبر عربی است. شهید عربی متولد تیرماه سال 1355 است و سابقۀ فرماندهی گردان بیت‌المقدس لشکر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) قم و همچنین فرماندهی پایگاه بسیج شهید زین‌الدین(ره) را در کارنامه دارد. وی در هنگام شهادت، جانشین فرماندهی گردان 3 امام حسین(ع) لشکر 17 بود. او مدت‌ها آرزو داشت تا به سوریه برود و به‌عنوان مدافع حرم اهل‌بیت(ع) بجنگد و حرفش این بود که اگر به مبارزه با این تکفیری‌ها در سوریه نشتابیم، باید با آن‌ها در داخل کشور بجنگیم. علی‌اکبر عربی البته مانند بسیاری از شهدای مدافع حرم، اعزام‌های متعددی را تجربه نکرد و در نخستین و آخرین اعزام خود به سوریه، به‌فیض شهادت نائل آمد. او پانزدهم دی‌ماه سال 1394 به سوریه رفت و به مبارزه با دشمنان کوردل اسلام مشغول شد. این کتاب روایت‌هایی از سبک زندگی و سبک فرهنگی تربیتی این شهید عزیز است که در چهار فصل به به رشته تحریر درآمده است. فصل اول کتاب روایت‌هایی از خانواده و دوستان شهید است که در این 39 سال عمر بابرکت شهید با او زندگی کردند. اما فصل دوم کتاب کمی خاص‌تر است؛ در واقع یکی از ویژگی‌های شاخص شهید عربی این بود که ایشان در زمان حیات دنیایی خودش فرماندهی پایگاه بسیج را به عهده داشت که با رویکرد فرهنگی و تربیتی خاصی که داشت باعث جذب بسیاری از جوانان منطقۀ پردیسان قم به پایگاه بسیج و مسجد شد و از دل جامعه و کف خیابان، آدم‌های غنی‌شده‌ای برای انقلاب اسلامی تربیت کرد که حالا هرکدام در گوشه‌کنار این مملکت در حال خدمت به انقلاب اسلامی هستند و همگی خود را مدیون نگاه خاص شهید عربی به کار تربیتی و اخلاق ایشان در کار فرهنگی می‌دانند. فصل سوم کتاب دربارۀ سفر اربعین یا همان راهپیمایی اربعین است که در اربعین سال 1394 خورشیدی به کربلا مشرف شدند. باتوجه‌به سفری که شهید داشتند و خاطرات جالبی که همراهان شهید تعریف کردند، یک فصل مجزا در این کتاب به زیارت اربعین شهید اختصاص داده شد. که بسیار خواندنی است؛ اما درنهایت در فصل چهارم کتاب، به ماجرای سفر سوریۀ شهید علی‌اکبر عربی پرداخته شده است. شهید عربی در اولین اعزام خودشان به شهادت رسیدند، لذا همۀ خاطرات در این فصل آورده شد و سپس به مراسم تشییع و تدفین شهید پرداخته شده است.


گزیدۀ متن کتاب من دعا می‌کنم تو آمین بگو
معمولاً پاتوق دوران عقد‌مان گلزار شهدا و حرم امامزادگان بود. هر موقع می‌خواستیم از گلزار شهدا بزنیم بیرون، می‌گفت: «خدایا ما را شرمندۀ شهدا نکن.» بعضی وقت‌ها هم تا می‌دید حال معنوی خوبی دارم از فرصت استفاده می‌کرد می‌گفت: «یه دعا می‌کنم تو آمین بگو.» من هم که کف دستم را بو نکرده بودم که می‌خواهد چه دعایی کند، قبول می‌کردم. او دعای شهادت می‌کرد و من هم آمین می‌گفتم.

برای تهیه کتاب من دعا می‌کنم تو آمین بگو و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

خاطرات دوران مجاهدت هشت سال دفاع مقدس شهید مدافع حرم؛ رحیم کابلی
برادر رحی روایتگر سال‌های حضور حاج رحیم در میدان نبرد عراق علیه ایران می‌باشد. باید اشاره کرد که پژوهش و بخشی از تدوین این اثر، در زمان حیات این بزرگوار انجام شده، و کتاب به طور کامل، روایتِ خودِ شهید است. محمد طالبی، نویسندۀ این اثر، تا کنون آثار بسیاری چون: نیرنگ شیطان، شار و شرر، سیمای مردی در دوردست، قهرمان بدون کمربند و... را در کارنامۀ خود دارد. خوانندگان پس از مطالعۀ این کتاب، با روحیۀ شاد همراه با چاشنی شیطنت، مهربان و در عین حال مدیر و پرجذبۀ حاج رحیم آشنا می‌شوند. برای کسانی که به خاطرات جذاب 8 سال دفاع مقدس علاقمند هستند، خواندن این اثر را توصیه می‌کنیم.

گزیدۀ متن کتاب برادر رحی
سال اول دبستان معلمی داشتیم به نام آقای «وطنی». آدم خوش‌برخورد و مهربانی بود. این مهربانی و خوش‌رویی‌اش، باگذشت چهل و دو سال هنوز در ذهنم باقی‌مانده است؛ حتی الان که بعضی وقت‌ها یادی از گذشته می‌کنم، دلم می‌خواهد از معلم کلاس اولمان به نیکی یاد کنم. از ایشان خبری ندارم، اما اگر هنوز در قید حیات است، خدا حفظش کند و اگر فوت کرد، ان‌شاءالله روحش شاد باشد. نحوه برخورد آقای وطنی سبب علاقه‌مندی عمیق‌تر من به درس و محیط مدرسه شد. در آن سال‌ها دختر‌ها و پسر‌ها در یک کلاس مشترک درس می‌خواندند. دوم ابتدایی یک معلم داشتیم به نام «حسین ثابت» که الان هم زنده است و با او رابطه خیلی خوبی دارم. معلم سخت‌گیری بود و به اجرای تکالیف دانش‌آموزان حساسیت خاصی نشان می‌داد. یکبار با تأخیر به مدرسه آمد. بچه‌ها طبق معمول از دیر آمدن او سوءاستفاده کردند و کلاس را روی سرشان گذاشتند. وقتی آقای ثابت وارد کلاس شد، با دیدن شلوغ‌بازی بچه‌ها، همه را جریمه کرد و گفت: «همه شما باید ده بار ازروی درس چوپان دروغگو مشق بنویسید! »

برای تهیه کتاب برادر رحی و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

روایتی از زندگی شهید مدافع حرم؛ بابک نوری هریس
 کتاب «بیست و هفت روز و یک لبخند» روایتی از زندگی شهید مدافع حرم؛ بابک نوری هریس می‌باشد. شهید نوری هریس دانشجوی بسیجی که داوطلبانه به صفوف رزمندگان مدافع حرم در سوریه ملحق شد و در عملیات آزادسازی منطقه بوکمال در سن 25 سالگی، دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید.
بخش هایی از کتاب بیست و هفت روز
کسی نمی‌‌توانسته از کار جوانی سر در آورد که سرش همیشه توی کار خودش بوده؛ پسری که سالیان سال، بسیجی بودنش را، آن هم بسیجی فعال بودنش را، حتی دوست و فامیل متوجه نشده بوده؛ پسری که خیلی از دوستانش،‌بعد از شهادتش، متوجه سوریه رفتنش شده‌اند. این پسر اهل تظاهر و سوءاستفاده نبوده. متواضع بوده و می‌گفته؛ من برای دل خودم و اعتقادِ خودم به بسیج رفته‌ام، و حالا هم برای وظیفه‌ای که روی شانه‌ام سنگینی می‌کند، راهیِ سوریه می‌شوم …

برای تهیه کتاب «بیست و هفت روز و یک لبخند» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

خاطرات شهید مدافع حرم؛ حبیب‌الله (بهمن) قنبری
کتاب شاهد8، نوشتۀ حسین شیردل و مصیب معصومیان، خاطرات شهید مدافع حرم، حبیب‌الله (بهمن) قنبری است. بهمن قنبری انسان بااخلاص و پرتلاشی است که تمام هشت سال دفاع مقدس را با گوشت و پوستش درک کرده است. دلیرمردی که در عملیات والفجر8 با ابتکار عمل و هوشمندی، تلفات بسیاری از دشمن گرفت و در خان‌طومانِ سوریه در دیدگاه شاهد8، با گرا‌های دقیقش داعش منحوس را به‌آسانی زمین‌گیر کرد. 16اردیبهشت1397 موشک «کرنت» که از آن برای انهدام تانک‌ها و نفربر‌ها استفاده می‌کنند؛ دیدگاه شاهد8 را هدف قرار داد. بهمن قنبری آن روز همۀ آتش عشق را به آغوش کشید. اولین شهید روز واقعه شد؛ روزی که یاران لشکر 25 کربلای مازندران و رزمندگان فاطمیون، خان‌طومان را به سرآغازی دیگر در تاریخ ایثار و جان‌فشانی تبدیل کردند و عنوان آسمانی آن نقطه از زمین را با خون خویش به جغرافیای دلدادگی تغییر دادند.


گزیدۀ متن کتاب شاهد8
گاهی وقتی نقشه را پهن می‌کردیم و قطب‌نما را روی کالک می‌گذاشتیم تا منطقه را توجیه کنیم، از شدت انفجار‌ها قطب‌نما هم سرگیجه می‌گرفت و هی عقربه‌هایش دور خودشان می‌چرخیدند و می‌چرخیدند. باید قبل از اینکه نقشه را پهن کنیم دوروبَر و زیر نقشه را پاک‌سازی می‌کردیم از تیر و ترکش همیشه بعد از هر عملیاتی، از بیست-سی نفر دیدبان ما، پنج-شش نفر بیشتر زنده نمی‌ماندند. همه شهید می‌شدند. عین گردانی که بعد از عملیات، به گروهان تبدیل می‌شد. اکثر بچه‌های ما از سر تیر می‌خوردند.

برای تهیه کتاب شاهد8 و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
 

زندگی داستانی شهید مدافع حرم دهه‌هفتادی؛ عباس دانشگر
کتاب راستی دردهایم کو، نوشتۀ محسن حسن‌زاده، روایت داستانی زندگی شهید مدافع حرم دهه هفتادی،
عباس دانشگر است. عباس دانشگر، یک جوانِ دهه‌هفتادیِ پرشورِ اهل فکرِ عاشق‌پیشه بود که به‌رغم سن‌وسالِ کمش، دوراهی‌های زندگی را خوب می‌شناخت؛ مثل یک نقشه‌خوان حرفه‌ای که پشت فرمان ماشینِ مسابقۀ سرعت زندگی نشسته، بی‌آنکه در دام کوره‌راه‌ها بیفتد و سرگرم مناظر و بازیچه‌ها شود، از کنار ما گذشت و سبقت گرفت. او در گرماگرم نبرد‌های سوریه، راهی شام می‌شود و پله‌پله اوج می‌گیرد تا سرانجام پیش‌وند شهید را در کنار نامش بگذارند. این کتاب روایتی است از حیات عباس که از زبان خود او بیان می‌شود. نویسندۀ کتاب کوشیده است که از زبان دست‌نوشته‌ها و گفتار عباس بهره بگیرد، به مقصود و احوالات او نزدیک شود و پاره‌های به‌هم‌پیوستۀ خرده‌روایت‌های مربوط به او را به هم قفل و زنجیر کند و برشی از حیات او را از دوران نامزدی تا شهادت به تصویر بکشد.


گزیدۀ متن کتاب راستی دردهایم کو؟!
کسی انگار شن‌های ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کرده‌ام. می‌روم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشسته‌اند روی تخت گوشۀ حیاط و چای می‌نوشند. آفتاب از لابه‌لای درختان خانه می‌تابد و رگه‌های نور، خود را به گل‌های باغچه می‌رسانند. گنجشک‌ها راه خانه را یاد گرفته‌اند. می‌نشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر می‌کند. بابا خیره به گنجشک‌ها و غرق تماشای آن‌هاست. صدایم می‌کند و دستم را می‌گیرد. دست‌های بابا گرم‌اند. گنجشک‌ها را نشانم می‌دهد. طنین صدایش توی گوش‌هایم می‌پیچد و تکرار می‌شود: «عباس، مثل این گنجشک‌ها پرواز کن...» به حرف بابا گوش می‌دهم...

برای تهیه کتاب راستی دردهایم کو؟! و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

روایت زندگی و اوج بندگی شهید علی سعد
کتاب تنها در باغ زیتون، نوشتۀ صادق عباسی ولدی، خاطرات شفاهی پاسدار شهید
مدافع حرم علی سعد است که به‌همت مؤسسۀ فرهنگی و پژوشی مبین و با همکاری نشر شهید کاظمی، به‌سبک مینیمال (داستان کوتاه) تدوین و منتشر شده است. در این کتاب سعی شده خاطرات شفاهی شهید از خانواده، دوستان، همکاران و هم‌رزمان جمع‌آوری و تدوین گردد. علی سعد در سال 1357 در دزفول به دنیا آمد. پدرش کشاورزی ساده و روستایی بود که از جوانی خادم و ذاکر اهل‌بیت‌(ع) و پیش‌نماز مسجد روستا بود. پدر و عمو‌های علی در ماه محرم بر منبر مساجد و تکایا می‌رفتند و به تشریح قیام عاشورا و ذکر مصائب اهل‌بیت(ع) می‌پرداختند. علی تحصیلات متوسطه را در شهر دزفول گذراند. بعد از گرفتن دیپلم، مدتی را به فراگیری علوم اسلامی در حوزۀ علمیۀ قم گذراند و سپس با پوشیدن لباس سبز پاسداری، به صف رزمندگان جبهۀ مقاومت درآمد. در مدت کوتاهی آموزش‌های نظامی در چند رشته را گذراند و با حضور مداوم خود در سوریه به یکی از فرماندهان تأثیرگذار جبهۀ مقاومت تبدیل شد. سرانجام علی سعد در بهمن1394، در خان‌طومان سوریه شهید شد و پیکر پاک و رنجورش در منطقه جا ماند و بعد از قریب چهار سال به آغوش وطن بازگشت.


گزیدۀ متن کتاب تنها در باغ زیتون
ساعت ۸ صبح درگیری شروع شد. من و علی انتهای ستون گرم صحبت بودیم. به خودمان آمدیم و دیدیم همۀ بچه‌های سوری و عراقی رفتند پشت ما! یکی از بچه‌های حیدریون، همان اول درگیری مجروح شد و افتاد زمین. تیر پی‌کا خورده بود به ران پایش. عملاً نمی‌توانست تکان بخورد. شدت خون‌ریزی‌اش هم زیاد بود و آمبولانس نیاز داشت. بی‌سیم زدم و درخواست آمبولانس کردم؛ بعد هم پشت درخت‌ها موضع گرفتیم و پای او را با چفیه بستیم تا کمک برسد، ولی هرچه صبر کردیم خبری نشد.

 

جهت تهیه کتاب تنها در باغ زیتون و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

خاطرات شفاهی پاسدار شهید مدافع حرم، حمیدرضا باب‌الخانی
کتاب لبخند ابراهیم، نوشتۀ معصومه جواهری، خاطرات شفاهی پاسدار شهید مدافع حرم، حمیدرضا باب‌الخانی است. این کتاب به‌سبک مینیمال (داستان کوتاه) به‌قلم خانم معصومه جواهری است که پیش از این چندین کتاب در حوزۀ ادبیات پایداری به رشتۀ تحریر درآورده است. در این کتاب سعی شده خاطرات شفاهی شهید از خانواده، دوستان، همکاران و هم‌رزمان جمع‌آوری و تدوین گردد. این کتاب داستان زندگی شهیدی است آرام که نویسنده هرچه در زندگی‌اش جست‌وجو کرده، چیزی جز آرامش و محبت ندیده است. حمیدرضا باب‌الخانی در سال 1367 در خانواده‌ای فرهیخته و فرهنگی در اصفهان به دنیا آمد. پدرش معلم بود و از رزمندگان دفاع مقدس. حمیدرضا از همان کودکی بسیار باهوش و پرانرژی بود و بازیگوشی‌ها و سخنان کودکی‌اش خبر از آینده‌ای درخشان برایش می‌داد. او در محیط مذهبی و فرهیختۀ خانه‌شان خیلی سریع مسیر زندگی‌اش را انتخاب کرد. بااینکه بسیار درس‌خوان بود، ولی هرگز از حضور در مراسم‌های مذهبی غافل نمی‌شد و در فعالیت‌های فرهنگی حضوری پررنگ داشت. برای اولین بار در کسوت خادمی در راهیان نور با مفهوم ایثار و شهادت آشنا شد. حمیدرضا بااینکه دارای مدرک کارشناسی‌ارشد پدافند غیرعامل از دانشگاه مالک‌اشتر تهران بود و بار‌ها در کسوت مشاور در شورای شهر و استانداری اصفهان فعالیت کرده بود و چندین دعوت‌نامۀ استخدامی از ارگان‌های دولتی دریافت کرده بود، ولی ترجیح داد لباس مقدس سپاه را بر تن کند. حمیدرضا عاشق سپاه قدس و خدمت در جبهۀ مقاومت بود. همان‌طور که در زندگی‌اش بار‌ها و بار‌ها موفق شده بود و هرچه اراده کرده بود را با پشتکار به‌دست آورده بود، توانست خیلی زود لباس مقدس دفاع از حرم را بر تن کند و مدافع حریم آل‌الله در سوریه شود. خدمات و مجاهدت‌های حمیدرضا آن‌قدر برجسته بود که از سوی فرماندهان جبهۀ مقاومت، به‌عنوان رزمنده‌ای ثابت انتخاب شد و تصمیم بر این شد که همراه خانواده‌اش در سوریه مستقر شود. حمیدرضا بااینکه تازه‌داماد بود و زمان کمی از ازدواجش می‌گذشت، خیلی زود نوعروس خود را به سوریه آورد و در کنار همسرش مجاهدتی دونفره را رقم زد. طولی نکشید که نشانه‌های هدیه‌ای آسمانی در زندگی حمیدرضا هویدا شد، اما جهاد مهم‌ترین وضعیت زندگی حمیدرضا بود و امکان بازگشت او با وجود دلیلی مهمی مثل بارداری همسرش میسر نبود و او ترجیح داد در سوریه بماند. حمیدرضا آن‌قدر در میدان نبرد ماند تا اینکه در استان حلب، در سال 1398، در اثر اثابت ترکش کاتیوشا به آسمان عروج کرد و پیکرش همراه همسر و کودک به دنیا نیامده‌اش به وطن بازگشت.


گزیدۀ متن کتاب لبخند ابراهیم
وارد مقرّ که شدم، سراغ حاج‌ابراهیم را گرفتم. یکی از بچه‌های زینبیون تا دم در اتاق همراهی‌ام کرد. داخل اتاق کسی نبود. دیوار‌های سیمانی اتاق پر بود از نقشه. از عکس سیدابراهیم صدرزاده و حاج‌محمدابراهیم همت که روی در کمد فلزی چسبیده بود، به‌راحتی می‌شد فهمید چرا فرمانده اسم ابراهیم را برای خودش انتخاب کرده. تعریفش را خیلی از بچه‌های مرکز شنیده بودم، اما هنوز فرصت نشده بود باهم کار کنیم. چند دقیقه بعد، جوان رشید و چارشانه‌ای وارد اتاق شد و با یک لهجۀ شیرین اصفهانی خیلی گرم با من احوال‌پرسی کرد. تا نشستم، خودش برایم چای ریخت و دوزانو جلویم نشست. چند ثانیه‌ای به او خیره شدم و گفتم: «چقدر شما شبیه مهدی عزیزی هستی!» خندۀ بانمکی کرد و گفت: «حاجی یعنی این‌قدر چاقم؟» «نه داداش، مثل مهدی نوربالا می‌زنی.» سرش را پایین انداخت و گفت: «حاجی، سربه‌سر ما نذار، ما کوجا و مهدی کوجا؟» از آن روز به‌بعد من و ابراهیم تقریباً همه‌جا باهم بودیم. شب‌ها تا دیروقت برای شناسایی می‌رفتیم و صبح‌ها قبل از سپیده در مقرّ بودیم. عملیات آزادسازی «خلصه» بود. منطقۀ «زیتان» و «برنه» و «خلصه» دست «جیش‌الفتح» بود. ابراهیم اطلاعات منطقه را تشریح کرد و بچه‌ها کار را تقسیم کردند، اما شب عملیات، یک عامل نفوذی خط را لو داد و تکفیری‌ها با چهار تویوتا زدند به دل روستای «الحمره» و ارتباط بچه‌ها باهم قطع شد. یکی از ماشین‌هایشان انتحاری بود و همین موضوع باعث شد بچه‌های ما مثل گُل پرپر شوند. ابراهیم عین مرغ پرکنده بال‌بال می‌زد. سیستم «جنگال» دشمن تمام خطوط ما را بسته بود و GPS ابراهیم از کار افتاده بود. یحیی بی‌سیم زد و غزل خداحافظی را خواند. در منطقۀ بدی گیر افتاده بود. ابراهیم نمی‌توانست نقطه‌یابی کند. با عصبانیت داد می‌زد: «دووم بیار، یحیی!» «ابراهیم، آروم باش.» «اسماعیل، ردیابم قَطع شده، هر کاری می‌کنم نمی‌بینمش.» سعی کردیم روی نقشه مسیر یحیی را بزنیم. صدای یحیی باز توی بی‌سیم پیچید. داشت وصیت می‌کرد. ابراهیم با عصبانیت بی‌سیم را لای انگشتان دستش فشار می‌داد. «جواب فاطمه‌ش رو چی بدم؟» یکهو دیدم ابراهیم زد به دل خط. هرچه خواستم مانعش شوم، نشد. ابراهیم رفت، اما هیچ امیدی به برگشتش نداشتم. آتش دشمن بیشتر شده بود و فقط باران تیر و سوت خمپاره در آسمان ردّوبدل می‌شد. چشمم سیاهی می‌رفت. هرجا سر می‌چرخاندم ردّ خون و بوی باروت بود. هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد. همان‌طور نیم‌خیز پشت خرابه‌ها نماز صبحم را خواندم و کار را ادامه دادم. یک‌مرتبه در پهنای سرخ طلوع خورشید تصویر مردی قدخمیده هویدا شد! داشت سمت ما می‌آمد. دوربین گرفتم. ابراهیم را دیدم. داد زدم: «بچه‌ها، بدویید ابراهیمه!» ابراهیم دست‌پر آمد. تن نیمه‌جان یحیی روی شانه‌هایش بود. وقتی رسید از نفس افتاده بود. آب آوردم، پس زد و با دست یحیی را نشان داد. نفس‌های یحیی به شماره افتاده بود و خون زیادی هم از او رفته بود. دستی به صورت ابراهیم کشیدم و گفتم: «نگران نباش، سید تو راهه.» حمیدرضا و نیرو‌هایش خیلی برای این عملیات زحمت کشیدند. 13 روز نفس‌گیر و تلخ برای جبهۀ مقاومت رقم خورد، اما شکر خدا، مسیر باز و شهر آزاد شد.

برای تهیه کتاب لبخند ابراهیم و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

خاطرات شفاهی پاسدار شهید وحید زمانی‌نیا، از محافظان همراه شهید حاج‌قاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد
کتاب من محافظ حاج‌قاسم‌ام، نوشتۀ هاجر پورواجد، خاطرات شفاهی پاسدار شهید، وحید زمانی‌نیا، از محافظان همراه شهید حاج‌قاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد است. شهید وحید زمانی‌نیا در سال۱۳۷۱ در استان تهران در خانواده‌ای انقلابی دیده به جهان گشود. زندگی در محلۀ شهرری و در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) از همان کودکی وحید را شیفتۀ ا‌هل‌بیت(ع) نمود. وحید عاشق دستگاه پربرکت سیدالشهدا(ع) بود؛ به‌طوری‌که تمام اوقات غیر کاری‌اش را در هیئت‌های مختلف شهر تهران می‌گذراند. از زمانی که لباس مقدس پاسداری را بر تن کرد، مدافع حرم حضرت زینب(س) شد و بار‌ها و بار‌ها به سوریه رفت تا شاید مزد گریه‌ها و جهادش را از بی‌بی زینب(س) بگیرد؛ ولی خدا برای او سرنوشتی دیگری را رقم زد. او بااینکه سنش کم بود، ولی خیلی زود محافظ سردار رشید اسلام، حاج‌قاسم سلیمانی شد. بااینکه تازه‌داماد بود و همسرش انتظار رفتن به خانۀ بخت را می‌کشید، ترجیح داد به‌جای رخت دامادی، در کنار حاج‌قاسم راه آسمان را انتخاب کند. سرانجام وحید زمانی‌نیا در کنار سپهبد شهید حاج‌قاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد توسط پهپاد‌های تروریست‌های آمریکایی دعوت حق را لبیک گفت و با پیکری تکه‌تکه به استقبال اربابش امام حسین(ع) شتافت. این کتاب جلد اول از مجموعه کتاب‌های «محافظان آسمانی» است که برای سه تن از محافظان همراه با شهید حاج‌قاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد به نگارش درآمده است و در قالب داستان‌کوتاه به خاطرات شفاهی شهید از خانواده، دوستان، همکاران و هم‌رزمان پرداخته است.


گزیدۀ متن کتاب من محافظ حاج قاسمم
سال 13۹۴، در جریان آزادسازی حلب، عازم مناطق عملیاتی شد. داعش و عوامل تکفیری از گاز‌های شیمیایی استفاده کرده بودند و عده‌ای از مدافعان حرم به‌علت اسقرار طولانی، دچار عارضۀ شیمیایی شده بودند. شنیدم که دو-سه ماه غریبانه به‌سر برده‌اند. می‌گفتند اوضاع نیرو‌ها اسفناک بوده و لحظات سختی را سپری کرده‌اند. به‌دلیل شرایط ویژۀ منطقه، قادر به تهیۀ غذا و آب نبودند و دسترسی به امکانات بهداشتی نداشته‌اند. به‌لطف خدا، بعد از مدتی از این وضعیت نجات پیدا می‌کنند. خیلی از رزمندگان شیمیایی شده بودند. یک روز ابلاغیه آمد «آن‌هایی که در آزادسازی حلب و حومه بوده‌اند، بروند تست بدهند تا از سلامت یا درصد شیمیایی ریه آگاهی پیدا کنند و اگر لازم به درمان است، درمان را آغاز نمایند.» به وحید گفتم که جریان این است. گرفت به شوخی و خنده که «سمت ما خبری نبود!»

برای تهیه کتاب من محافظ حاج قاسمم و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

معرفی کتاب تاثیر نگاه شهید 

کتاب تأثیر نگاه شهید، نوشتۀ مؤمن دانشگر و محسن حسن‌زاده، مجموعه‌ روایت‌هایی از اثرگذاری ویژۀ شهید مدافع ‌حرم، عباس دانشگر در رفتار و سبک ‌زندگی جوانان است. شهدای مدافع ‌حرم، موج جدیدی از اسلام‌خواهی را نه‌تنها در ایران، که در سراسر جهان اسلام ایجاد کرده‌اند. آن‌ها داشته‌های دفاع‌مقدس را غنی کردند و فصول دیگری بر کتاب قطورش افزودند. شهید عباس دانشگر یکی از شهدای مدافع ‌حرم دهه‌هفتادی است که روی نسل‌ جوان امروزی تأثیرگذاری ویژه‌ای داشته است. شهیدی که خود مصداق بارز تعبیر «جوان مؤمن انقلابی» در کلام مقام معظم رهبری شد.

این کتاب شامل هفت ‌بخش است و در هر بخش به خاطراتی که در رفتار و سبک ‌زندگی اشخاص بالاخص جوانان تأثیرگذاری نموده است می‌پردازد و در پایان، متن وصیت‌نامه، دل‌نوشته‌ها، یادداشت‌ها و نامه‌های این شهیدعزیز به نگارش در آمده است.

گزیدۀ متن

آخر من کجا و شهدا کجا! خجالت می‌کشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم. من ریزه‌خوار سفرۀ آنان هم نیستم. شهید شهادت را به چنگ می‌آورد، راه درازی را طی می‌کند تا به آن مقام می‌رسد؛ اما من چه؟! سیاهی گناه چهره‌ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده. حرکت جوهرۀ اصلی انسان است و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است. سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به‌سمت معبود حقیقی، دست‌وپایم را اسیر خود کرده. انسان کر می‌شود، کور می‌شود، نفهم می‌شود، گنگ می‌شود و بازهم زندگی می‌کند.

بعد از مدتی مست می‌شود و عادت می‌کند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را انسان بی‌هوش نمی‌کِشد، انسانِ خواب نمی‌فهمد. درد را انسان باهوش و بیدار می‌فهمد. راستی! درد‌هایم کو؟ چرا من بی‌خیال شده‌ام؟ نکند بی‌هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟

جهت تهیه کتاب تاثیر نگاه شهید و دیگر آثار نویسنده کلیک کنید.

خاطرات قاسم قاسمی؛ رزمندۀ ارتش ایران، از دوران مأموریت در سوریه
کتاب بر بلندای حلب، نوشتۀ زهرا قربانی و قاسم قاسمی، شامل خاطرات قاسم قاسمی از دوران مأموریت در سوریه است. پس از آنکه نیروهای تکفیری از حضور تکاوران ارتش در جنوب حلب مطلع شدند، در فروردین1395 با ادوات سنگین و نیروی ‌انسانی بسیار، به مواضع مورد هدایت ارتش ایران در سوریه حمله کردند. در این عملیات وسیع چندهزار نفر از نیروهای جبهة‌النصره و تکفیری‌ها حمله کردند و تکاوران ایران دلاورانه ایستادگی کردند و سرانجام، این مقاومت منجر به شکست و عقب‌نشینی تکفیری‌ها شد. شرح خاطرات قاسم قاسمی، از قبل اعزام است تا روزی که به خاک ایران بازمی‌گردد. همچنین خاطرات شهدای ارتش و شرح عملیات‌ها نیز در این کتاب نگاشته شده است.


گزیدۀ متن کتاب بربلندای حلب
دوباره شعار دادن نیروهای دشمن شروع شده بود. صدایشان به‌حدی نزدیک بود که احساس می‌کردم داخل کوچه هستند. این حربۀ آن‌ها کاری‌تر از جنگیدنشان بود و در این مواقع، ترس را کاملاً توی چهرۀ بچه‌ها می‌دیدم. سریع دست‌به‌کار شدم و از صَفرزاده خواستم که با صدای شعار، منطقه را به آشوب بکشد. خودم هم بلند شدم و با بچه‌ها شروع کردیم به شعار دادن! نیمی از روستا یک‌پارچه صدا شده بود و هرچند تعدادمان بیشتر از بیست نفر نبود؛ ولی چون در سنگرهای متعدد و روی ساختمان‌ها مستقر بودیم، صحنۀ زیبایی خلق شده بود. صفرزاده به‌سبک بچه‌های ‌فاطمی شعار می‌داد. با صدای بلند و مردانه‌اش فریاد می‌زد: «نعرۀ حیدری» و بقیه با تمام توانشان نعره می‌کشیدند: «یا علی!». با کاری که بچه‌ها کردند، صدای دشمن میان نعره‌های مردانۀ بچه‌های فاطمی گُم شد و به‌تدریج سکوتی مرگ‌بار روستا را فراگرفت...

برای تهیه کتاب «بربلندای حلب» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

خاطرات شهید مدافع حرم؛ عباس دانشگر 
کتاب آخرین نماز در حلب، نوشتۀ مؤمن دانشگر، دربارۀ خاطرات شهید عباس دانشگر است. عباس متولد اردیبهشت‌ماه1372 از شهرستان سمنان است. 5مهرماه1390 وارد دانشگاه امام‌حسین(ع) شد و پس از گذشت یک سال دورۀ آموزش عمومی افسری را پشت‌سر گذاشت. 2اردیبهشت1395 به جبهۀ مقاومت در سوریه پیوست و سرانجام در 20خرداد در روستای هویز حومۀ جنوبی شهر حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید.


گزیدۀ متن کتاب آخرین نماز در حلب
بعد از دو هفته از شهادتش، ساکش به دستمان رسید. وسایل داخل ساک را یک‌به‌یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمه‌های شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم، دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده. هیجان تمام وجودم را گرفته بود. دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از منارۀ مسجد است یا نه. متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است. وقتی خوب دقیق شدم، دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به‌سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس را، از داخل ساک برداشتم و نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به‌وقت حلب.» یک سالی از شهادت عباس می‌گذرد. هنوز در خانۀ ما صدای اذان در سه نوبت به افق حلب پخش می‌شود. یک بار دست بردم که حذفش کنم، دلم نیامد. با خود گفتم بگذار هر روز ندای الله‌اکبر در خانه طنین‌انداز شود تا مرهمی بر دل باشد.

برای تهیه کتاب آخرین نماز در حلب و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

معرفی کتاب رفیق مثل رسول
کتاب رفیق مثل رسول، نوشتۀ
شهلا پناهی، روایت داستانی شهید مدافع حرم، محمدحسن (رسول) خلیلی است. رسول در طول زندگی‌اش بارها به دفاع از حریم اسلام و انقلاب و ولایت اقدام کرد. او در فتنۀ 1388 فعالیت داشت و در روز عاشورا با فتنه‌گران درگیر شد. از صفات بارز او می‌توان به نظامیِ متخصص، مطیع امررهبر، خوش‌رو و خوش‌خلق بودن با دیگران اشاره کرد. 27آبان‌ماه1393 مصادف با 14محرم‌الحرام، در نزدیکی حرم حضرت رقیه(س) به‌درجۀ رفیع شهادت نایل آمد.
گزیدۀ متن
تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این‌همه مشغله، یاد تک‌تک دوستانم افتادم. به این فکر کردم که همۀ آن‌ها بیشتر از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دل‌بستگی من توی دنیاست. کنار آن‌ها خندیدن، گریه کردن، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم. نزدیک‌های سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالیِ هزاررجِ زندگی‌ام دست می‌کشیدم. خیلی از تنهایی‌ها، غصه‌ها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گرهی بود که دلم می‌خواست برای همیشه باز نشود.

جهت مشاهده و تهیه دیگر آثار نویسنده کلیک کنید.

روایت زندگی و اوج بندگی شهید محمود رادمهر
کتاب شهید عزیز، نوشتۀ مصیب معصومیان، دربارۀ روایت زندگی و اوج بندگی شهید محمود رادمهر است. خاطراتی دلنشین و درس‌آموز از زندگی دلیرمردی که نگذاشت علاقه‌اش به دنیا و زرق‌وبرق‌های آن، بندی بر قدم‌هایش باشد و او را به مقصودش نرساند. محمود رادمهر سال 1359 در شهر ساری به دنیا آمد. وی پس از پایان تحصیلات دبیرستان، در دانشگاه شرکت کرد و با مدرک فوق‌دیپلم از دانشگاه افسری اصفهان فارغ‌التحصیل شد. و برای ادامه‌تحصیل در رشتۀ جغرافیای سیاسی وارد دانشگاه امام‌حسین ساری شد. وی در سپاه ناحیۀ ساری و لشکر25 کربلا مشغول به کار بود. در مرحلۀ دوم اعزام سال 1394 به‌همراه تعدادی از رزمندگان غیور مازندران در منطقۀ خان‌طومان به شهادت رسید. ازجمله آثار نویسنده می‌توان به عهد کمیل، از ام‌الرصاص تا خان‌طومان، طاهر خان‌طومان و... اشاره کرد.


گزیدۀ کتاب شهید عزیز
پانزده روز قبل از شهادتش تماس گرفت و شمارۀ برادرش را خواست. می‌خواست عکس‌هایی از خودش را بفرستد. به‌خاطر امنیت خودش مخالفت کردم. اصرار که کرد، شماره را دادم. چند روز بعد، دوباره زنگ زد. پرسید: «عکس‌ها رسید؟ می‌خواهم سری جدید عکس‌ها را هم بفرستم.» دوباره مخالفت کردم. گفت: «با دیدن عکس‌ها خوشحال نشدی؟» گفتم: «نه! تو که نیستی عکس‌هایت هم مرا خوشحال نمی‌کند؛ فقط وقتی خودت را می‌بینم خوشحال می‌شوم، نه عکست را!» عکس‌هایش را که می‌دیدم، با خودم می‌گفتم: او که اهل عکس گرفتن نبود؛ آخر چرا این‌همه عکس می‌فرستد؟!

برای تهیه کتاب شهید عزیز و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
 

مجموعه‌خاطرات سردار مدافع حرم؛ شهید حاج‌شعبان نصیری
کتاب برایم حافظ بگیر، نوشتۀ زینب سوداچی، مجموعه‌خاطرات سردار مدافع حرم، شهید حاج‌شعبان نصیری است. سردار حاج‌شعبان نصیری که از یادگارانِ هشت سال دفاع مقدس بود و سابقۀ حضور طولانی در سوریه داشت، به‌منظور دفاع از حرمین، عازم سوریه شد. وی در شبِ اول رمضان1438، در جبهۀ عراق و طی عملیات آزادسازی «موصل» به شهادت رسید. شهید نصیری در قرارگاه فوق‌سری نصرت نیز حضور مؤثری داشت و فعالیت‌های گوناگونی را در کنار فرماندهان این قرارگاه، ازجمله سردار محمد باقری و سردار شهید علی هاشمی، انجام می‌داد. پس از مدتی، به لشکر۹ بدر رفت. مدتی در این لشکر، به‌فرماندهی شهید اسماعیل دقایقی فعالیت کرد و با شهادت این سردار در عملیات کربلای۵، در جایگاه رییس ستاد این لشکر به‌فرماندهی حاج‌محمدرضا نقدی مشغول فعالیت شد. حاج‌شعبان نصیری با آغاز درگیری‌های سوریه و عراق راهی دمشق و حلب و کربلا و سامرا شد. او حضور مؤثری در سوریه داشت و رفاقت و نزدیکی‌اش به فرمانده دلاور نیروی قدس سپاه، سردار حاج‌قاسم سلیمانی باعث شده بود از مشورت‌های او در عرصه‌های مختلف استفاده کنند تا اینکه منطقۀ عمومی «تل عفر» در غرب موصل، و در شب اول ماه مبارک رمضان ۱۴۳۸ (حدود ساعت ۷ عصر جمعه ۵خرداد۱۳۹۶) به‌همراه جمعی از دوستانش در کمین تلۀ انفجاری داعش افتاد و به شهادت رسید.


گزیدۀ کتاب برایم حافظ بگیر
دو سال پیش، در مراسم چهلم سردار بی‌ادعا، شهید شعبان نصیری، حاج‌قاسم سلیمانی از این شهید عزیز این‌گونه یاد نمودند: «شهید نصیری از اولیای الهی بود که در جامعۀ ما مخفی ماند. او مثل شیشۀ عطر بزرگی بود که باید درِ آن برداشته می‌شد، تا جامعۀ ما عطر آن را استشمام کند و بشناسد خصوصیات چنین شهیدی را.»


برای تهیه کتاب «برایم حافظ بگیر» و سایر آثار نویسنده
کلیک کنید.

خاطرات شهید مدافع حرم؛ مهدی طهماسبی
کتاب راز پلاک سوخته، نوشتۀ علی ابراهیمی گتابی، دربارۀ خاطرات شهید مدافع حرم، مهدی طهماسبی است. شهید طهماسبی یکی از مربیان برگزیدۀ مرکز آموزش پاسداری علویون قم است که در نیمۀ خردادماه1395 در اعزام خود به سوریه، هدف اصابت موشک تاو ضدّ زره قرار می‌گیرد و با پیکری سوخته به شهادت می‌رسد. آن‌چنان در آتش عشق اباعبدالله(ع) سوخت که یک پلاک‌ سوخته تنها یادگاری است که خانواده‌اش از او دارند. این کتاب بر اساس دست‌نوشته‌های شهید در دوازده فصل نوشته شده است. راوی داستان خود شهید است و ماجرای سفری که شهید به سوریه داشت و تمام اتفاقات این سفر را در دفترچه‌ای ثبت می‌کرد، به‌صورت روایت داستانی به‌رشتۀ تحریر درآمده است.


گزیدۀ کتاب راز پلاک سوخته
مشغول باز کردن گره‌های بند پوتین شدم. بالاخره گره‌ها باز شد. شروع کردیم بند پوتین را بستن. من بند یک لنگه را موازی بستم. ابویاسین لنگۀ دیگر را ضربدری بست. با دیدن بند پوتینی که ابویاسین بست، هنگ کردم. این چه‌جور بستن بند است؟ سوزنم گیر کرد. من با این وضع هیچ‌جا نمی‌آیم. ابویاسین وقتی وضعم را دید، با التماس گفت: «وسط جنگ هستیم. جان من بپوش برویم. حالا هرجور بند را ببندی وسط درگیری کسی به بستن بند پوتین نگاه نمی‌کند.»

برای تهیه کتاب راز پلاک سوخته و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

روایت زندگی شهید مدافع حرم؛ محمد شالیکار
کتاب خداحافظ دنیا، نوشتۀ مصیب معصومیان، دربارۀ زندگی شهید مدافع حرم، محمد شالیکار است. شهید شالیکار از هم‌رزمان شهید حسین بصیر در دوران دفاع مقدس و جانباز بالای 50 درصد بود که از ناحیۀ سر دچار جانبازی در جنگ تحمیلی شد. وی یکی از نیروهای داوطلب مدافع حرم بود که پس از مجروحیت در درگیری با تروریست‌های داعش در حلب سوریه، به یکی از بیمارستان‌های دمشق منتقل شد و سرانجام در تاریخ 24آذرماه، پس از مجاهدت‌های بسیار و تحمل سختی‌ها، به‌درجۀ رفیع شهادت نایل آمد.


گزیدۀ متن کتاب خداحافظ دنیا
سرمای شدیدی حاکم بود و بارانی هشت‌ساعته همۀ ارکان کار ما را متزلزل کرده بود. لرزۀ سرما به‌ جان نیروها افتاده بود، اما او نمی‌لرزید. خودم هم از آن‌ها بودم که از سرما می‌لرزیدم، اما حاج‌محمد را که دیدم، انگار روی آتش ایستاده بود. به‌روی خودش نمی‌آورد. حتی به من گفت: «مفید، اصلاً نگران نباش؛ ما پای قولی که دادیم ایستاده‌ایم. به‌هیچ‌وجه به فرماندهی نه نگید. ما می‌تونیم.» نمی‌توانستم لرزشم را کنترل کنم. سرما به‌عمق بدنمان نفوذ کرده بود. بی‌اختیار شده بودیم. نمی‌شد دندان‌هایی را که از لرزه به‌هم می‌خوردند کنترل کرد. هشت ساعت زیر باران و در آن سرما زمان کمی نیست. یاد والفجر8، یاد غواص‌های شب عملیات افتاده بودم. اسلحه دستم بود. خواستم ببینم می‌توانم ماشه را بکشم و شلیک کنم، دیدم نمی‌شود! سبابه‌ام حرکت نمی‌کرد. همه‌چیز یخ زده بود! اشاره‌ها هم یخ زده بودند! تا اینکه دستور آمد...!

برای تهیه کتاب خداحافظ دنیا و سایر آثار نویسنده، کلیک نمایید.

روایت خاطراتی از شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم خان‌طومان
کتاب از ام‌الرصاص تا خان‌طومان، نوشتۀ مصیب معصومیان، روایت خاطراتی از شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم است؛ ازجمله عملیات کربلای4 در ام‌الرصاص و حماسۀ خان‌طومان در کشور سوریه برای مقابله با تروریست‌های تکفیری که به‌دستِ شیرمردان مازندرانی رقم خورده است. نویسنده سعی کرده تمام وقایع خان‌طومان را به رشتۀ تحریر درآورد. متن مکالمات بی‌سیمی و عکس‌های شهدا نیز پایان کتاب به‌ضمیمه آورده شده است. ازجمله آثار نویسنده می‌توان به شهید عزیز، عهد کمیل، هفت روز دیگر و... اشاره کرد.


گزیدۀ متن کتاب از ام الرصاص تا خان طومان
هر لحظه انتظار می‌کشیدم که تیری جایی از بدنم را بشکافد، اما انگار هیچ تیری بی‌هدف به کسی برخورد نمی‌کرد؛ مثل برگ درختی که بدون ارادۀ حق بر زمین نمی‌افتد. ستون ما در حال پیش‌روی بود. از ام‌الرصاص به‌سمت ام‌البابی در حرکت بودیم. رگبارهای دشمن لحظه‌ای متوقف نمی‌شد. ستون شهدا در کنار ما روی زمین افتاده بودند. آن‌هایی که زخمی شده بودند، به ما روحیه و قوت‌قلب می‌دادند. فریاد می‌زدند: «برید جلو! برید کمک کنید به امام زمان! برید اون‌ها رو به درک واصل کنید.» کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدیم دشمن ما را محاصره کرده است!...

برای تهیه کتاب از ام الرصاص تا خان طومان و سایر کتب نویسنده کلیک کنید.

‌رمانی برگرفته از زندگی شهید مدافع حرم؛ عبدالله اسکندری
کتاب کتیبۀ ژنرال (قمحانه)، نوشتۀ اکبر صحرایی، رمانی برگرفته از زندگی شهید مدافع حرم، عبدالله اسکندری است. رمانی که حوادث بیش از چند دهه قبل از انقلاب اسلامی و پس از آن، شامل جنگ‌ها، حوادث تاریخی، ترورها، کودتا، حادثۀ طبس، درگیری‌های سیاسی و وضعیت عراق و سوریه می‌شود. شخصیت اصلی این رمان شهید عبدالله اسکندری، همسر، مادر، و دیگر شخصیت‌هایی که در طول رمان تجزیه‌وتحلیل می‌شوند.


گزیدۀ متن کتاب کتیبه ژنرال
عکس را از لای دفتر سالنامه بیرون آوردم. از چپ به راست، خیره شدم به صورت بور و موهای خرمایی ریخته‌گران. محمدرضا اوجی، آتش‌پارۀ گردان، توی عکس دوانگشتی روی سر اسماعیل، تیربارچی گردان، شاخ گذاشته بود. استوار جانشین ریخته‌گران با غرور و صلابت، توی عکس زور زده لبخندش مخفی بماند. خودم با لباس خاکی برّاق کره‌ای، خیره شده‌ام توی دوربین ارزان‌قیمت حسن صدیقی که به‌قول اوجی، زمان شاه با صد تا پوست آدمس خروس‌نشان جایزه گرفته بود. تلفن رنگ استخوانی پاناسونیک روی میز زنگ خورد. تقویم و عکس را داخل کشو، روی لُنگ شطرنجی قرمز و مشکی تاخورده گذاشتم...

برای تهیه کتاب کتیبه ژنرال و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

روایت داستانی رزمندۀ شیردل لشکر زینبیون؛ شهید سیدمحمد خوشبو (عدیل)
کتاب عاشقان ایستاده می‌میرند، نوشتۀ زهره شریعتی، روایت داستانی رزمندۀ شیردل لشکر زینبیون، شهید سیدمحمد خوشبو (عدیل) است. سیدمحمد فوق‌دیپلم را که گرفت، مشغول تحصیل در مقطع لیسانس شد. هم‌زمان در یکی از مدارس حوزوی پاکستان تحصیل می‌کرد. شش ماه قبل از اعزام به سوریه، به ایران آمد. اطلاعات سیاسی و انگیزۀ مذهبی سیدمحمد و همراهی و دوستی با جوانان پاراچنار در مدرسۀ دینی که در جهاد و مقاومت زبانزد هستند، در تصمیم او برای اعزام به سوریه تأثیر بسزایی داشت. به ایران آمد و برای دفاع از حرم عقیلۀ بنی‌هاشم، زینب کبری(س) عازم سوریه شد و در جهاد با تکفیری‌ها به شهادت رسید.


گزیدۀ متن کتاب عاشقان ایستاده می‌میرند
رفتم پیش مغیث و رایحه، گفتم: «شما از این ماجرای مصدوم شدن عمو علی خبر دارید؟» رایحه گفت: «آره، مصدوم شده.» مغیث گفت: «آره تو سوریه تیر خورده.» با تعجب وصف‌ناشدنی و با کمی نگرانی و دل‌شوره گفتم: «الان وقت شوخی نیست!» از نگرانی و دلشوره حالم بد شد، ولی به خودم روحیه می‌دادم. مغیث اصرار کرد حرفش را باور کنم. اشک توی چشمانم جمع شد، ولی گفتم: «چیزی نیست، حتماً زود خوب می‌شه، آره.» همان موقع صدای در شنیدم. شوهرعمه آمد داخل. همه داشتند گریه می‌کردند. صدای هق‌هق بلند شد. بعد یکهو صدای شوهرعمه بلند شد و داد زد: «علی شهید شده.» و بعد صدای گریه‌اش بلند شد. شوکه شدم. رنگ صورتم سفید شد. دلهره گرفتم. پاهایم شل شد. هزار تا سؤال ریخت توی سرم، یعنی چی؟! شهید؟! کجا؟! چطوری؟! دارید شوخی می‌کنید؟! قلبم داشت می‌ایستاد. احساس کردم باید به گوشه‌ای بروم. اشک‌هایم همین‌طور می‌ریخت. 


برای تهیه کتاب عاشقان ایستاده می‌میرند و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

معرفی:

قاسم سلیمانی در اسفند سال ۱۳۳۵ در کرمان متولد شد. وی در جنگ عراق علیه ایران، از فرماندهان عملیات‌های والفجر ۸ و کربلای ۴ و کربلای ۵ بود. قاسم سلیمانی در سال ۱۳۶۰ فرمانده‌ی لشکر ۴۱ شد.  و بعدها در مقام فرمانده‌ی نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به  فعالیت پرداخت. وی از فرماندهان مبارزه علیه داعش در عراق و سوریه بود و بعد از مرارت‌های بسیار در سی‌ام آبان ۱۳۹۶ پایان داعش را در سرزمین‌های اسلامی اعلام کرد.  قاسم سلیمانی در بامداد جمعه ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ در حمله‌ی موشکی هلی‌کوپتر‌های امریکایی در نزدیکی فرودگاه بغداد همراه ابومهدی المهندس و تعدادی از اعضای حشدالشعبی به شهادت رسید. شهادت قاسم سلیمانی انقلاب بزرگی در ایران به‌پا کرد و دوستدارنش را در بهت فرو برد. وصیت‌نامه‌ی این شهید بزرگوار همزمان با چهلم وی و روزهای چهل و یکمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی منتشر شد. خواندن این وصیت‌نامه را به علاقه‌مندان و ادامه‌ دهنده‌گان راهش توصیه می‌کنیم. 

گزیده کتاب:

...خدایا برای دفاع از دینت، دویدم و افتادم و بلند شد! خدایا ثروت دستانم وقتی است که سلاح برای دینت به دست گرفتم! خدایا ثروت چشمانم گوهر اشک دفاع از مظلوم است! خدایا سپاس که مرا از اشک بر فرزندان فاطمه (س) بهره‌مند نمودی! خدایا مرا بپذیر آنچنان که شایسته تو باشم.امروز به تقدیر الهی از میان شما رفته‌ام.  امروز، قرارگاه حسین‌بن‌علی ایران است. فشار دشمنان، شما را دچار تفرقه نکند. خدای عزیز! سال‌هاست از کاروان شهدا جامانده‌ام. خداوندا مرا پاکیزه بپذیر، آن‌چنان که شایسته دیدارت شوم. خدایا برای دفاع از دینت، خندیدم و خنداندم، گریستم و گریاندم. خدایا مرا به قافله‌ای که به سویت آمدند، متصل کن! شهادت می‌دهم که قیامت حق است. قرآن حق است. بهشت و جهنّم حق است. سؤال و جواب حق است. معاد، عدل، امامت، نبوّت حق است. خداوندا! در دستانم چیزی را ذخیره کرده‌ام که به این ذخیره امید دارم و آن روان‌بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آن‌ها را به سمتت بلند کردم، وقتی آن‌ها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ این‌ها ثروتِ دست من است.

روایت زندگی شهید مدافع حرم سیدرضا طاهر
سیدرضا دی‌ماه 1364 در شهرستان بابل متولد شد. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در همان شهرستان گذراند. در سال 1384 جذب سپاه شد. دو سال و نیم در دانشگاه نظامی امام‌علی(ع) اصفهان مشغول به تحصیل شد و مدرک فوق‌دیپلم خود را گرفت. پس از آن در سال 1387 در سپاه ساری جذب شد و در لشکر25 کربلای ساری، مشغول به کار شد و در20آبان‌ماه همان سال ازدواج (عقد) نمود. فروردین 1395 عازم مأموریت عازم سوریه شد و در منطقۀ خان‌طومان به‌همراه تعدادی از هم‌رزمانش به درجۀ رفیع شهادت نایل آمد.


گزیدۀ متن کتاب طاهر خان طومان
بچه‌های مذهبی، در محل هیئتی برپا کرده بودند به نام هیئت انصارالمهدی(عج) و سیدرضا هم هیئت را خیلی دوست داشت. کارهایش را هم انجام می‌داد. رئیس این هیئت هم دامادمان آقای رزاقی بود. سال‌ها از برپایی این هیئت می‌گذشت. سیدرضا بزرگ شده بود. یک روز آقای رزاقی آمد و به او گفت: «آقارضا می‌خوام جلسه انصارالمهدی(عج) رو تعطیل کنم.» مثل اینکه اتفاق عجیب و غیر منتظره‌ای افتاده باشد، گفت: «چرا؟ برای چی؟» آقای رزاقی گفت: «به‌خاطر اینکه بودجه نداریم.» آقارضا کمی فکر کرد و گفت: «با چقدر پول مشکل هیئت حل می‌شه؟» گفت: «حداقل صدهزار تومن.» من بهت می‌رسونم تا به برنامه‌ها و جلسات هیئت برسید.» آقای رزاقی هم گفت: باید این مبلغ همین الان دستم باشه تا بتونم وسیله‌های هیئت رو بخرم و همه رو جمع کنم.

برای تهیه کتاب «طاهر خان طومان» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

روایت زندگی شهید مدافع حرم؛ جواد محمدی
کتاب دخترها بابایی‌اند، نوشتۀ بهزاد دانشگر، روایت زندگی شهید مدافع حرم، جواد محمدی است. محمدی از جوانان فعال فرهنگی و انقلابی در شهر درچه از توابع اصفهان بود. وی از همان دورۀ نوجوانی به فعالیت‌های انقلابی پایگاه‌های بسیج جذب شد و بعدها به‌دلیل همین علاقه‌مندی‌ها وارد سپاه پاسداران شد. این کتاب شرحی است از روابط پُراحساس و پُرعاطفۀ جواد محمدی و خانواده‌اش؛ مادر، و همسرش. شرحی است از جوانی که از همان دورۀ نوجوانی و جوانی نسبت به وقایع اطرافش بی‌تفاوت نبود و تلاش می‌کرد. در هر جمعی قرار می‌گرفت، آنجا را پر از شور و هیجان می‌کرد. روایتی در قالب نو که هر راوی از منظری شخصی و تازه قهرمانش را روایت می‌کند. همۀ این روایت‌ها به‌گونه‌ای در هم آمیخته شده‌اند که ضمن تکمیل همدیگر، استقلال خودشان را هم حفظ می‌کنند. درنهایت و با پایان یافتن کتاب، این قطعه‌های جورچین در کنار همدیگر تصویری کامل‌تر از شهید ارائه می‌دهند.

گزیدۀ متن کتاب دخترها بابایی‌اند
دلم می‌خواهد بابا بهم غذا بدهد. بابا وقتی بود، برایم لقمه می‌گرفت. خودم بلدم بخورم، ولی بابا لقمه می‌گرفت. خب دوست داشتم. به‌قول بابا، دختر‌ها بابایی‌اند. بابا هم دوست داشت. لقمه‌هایش ماشین می‌شدند و می‌رفتند توی دهانم. انگار دهان من پارکینگ است. هواپیما می‌شدند، کشتی می‌شدند، سفینۀ آدم‌فضایی‌ها می‌شدند. هرچه می‌شدند دوست داشتند بروند توی شکم من.

برای تهیه دخترها بابایی‌اند و سایر آثار نویسنده، کلیک نمایید.

زندگی‌نامۀ شهید مدافع حرم؛ زکریا شیری به روایت مادر
کتاب کاش برگردی، نوشتۀ محمدحسن ملاحسنی، راوی زندگی‌نامۀ شهید مدافع حر، زکریا شیری است. نویسندۀ این کتاب که قبلاً با کتاب یادت باشد نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است، این بار در این کتاب با نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت می‌نشیند و در صفحات مختلف نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان می‌کند. کتاب یادت باشد پنجره‌ای عاشقانه بود بر از خود گذشتن است، و کتاب کاش برگردی پنجره‌ای مادرانه برای از کجا آمدن. کاش برگردی روایت تربیت حمیدها و زکریاهای عصر ماست. اگر با مطالعۀ کتابِ یادت باشد این سؤال برایتان ایجاد شد که چگونه می‌شود مانند حمید شد، یا چگونه می‌شود فرزندی چون حمید تربیت کرد، کتاب کاش برگردی را بخوانید. معتقدم این روایت نه‌تنها روایت مادر زکریا، بلکه روایت همۀ مادران شهدای سرزمین ماست.


گزیدۀ متن کتاب کاش برگردی
دستش را که گرفتم، یخ کرده بود، پاهایش می‌لرزید، رو به من گفت: «عزیز، نمی‌تونم راه برم، من‌و بغل می‌کنی؟» یک‌دستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخه‌اش را گرفتم و راه افتادم. فاصلۀ زیادی تا خانه نبود، ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت. فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک می‌ریخت و من مجبور بودم مثل همیشه نقش مادری را بازی کنم که قرار است سنگ‌صبور این خانواده باشد. هرچه جلوتر می‌رفتیم فاطمه محکم‌تر مرا بغل می‌کرد. می‌دانستم آغوش پدر می‌خواهد. حال خودم هم تعریفی نداشت. غربت خودم و دختر شهید را حس می‌کردم و روزهای سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم.

برای تهیه کتاب کاش برگردی و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

روایت داستانی شهید مدافع حرم دهه‌هفتادی؛ محمدرضا دهقان‌امیری
کتاب یک روز بعد از حیرانی، نوشتۀ فاطمه سلیمانی ازندریانی، روایت داستانی شهید مدافع حرم دهه‌هفتادی، محمدرضا دهقان‌امیری است. محمدرضا در تاریخ 21آبان1394 به‌عنوان بسیجی تکاور راهی دفاع از حرم حضرت زینب(س) شد. هم‌زمان با روزهای آخر ماه محرم‌الحرام، در عملیات محرم، در حومۀ حلب به‌فیض شهادت نائل آمد. محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علی‌اکبر(ع) چیذر دفن کنند. از صفات بارز اخلاقی او می‌توان به خوش‌خلقی و خلوص نیت در انجام وظایف دینی اشاره کرد. از آثار نویسنده این اثر می‌توان به کتاب‌هایی چون یک خوشه انگور سرخ، ردّ سرخ جا مانده بر فنجان، به سپیدی یک رؤیا اشاره نمود.


گزیدۀ کتاب یک روز بعد از حیرانی
می‌دانی آرزوی دو چیز به دلم ماند. هم دلم می‌خواست یک دل سیر کتکت می‌زدم و هم دلم می‌خواست یک یادگاری از تو داشته باشم. در جریان یادگاری‌ها که هستی. همه را گذاشتند توی ویترین و درش را چندقفله کرده‌اند. از تو فقط چند عکس دارم که آن‌ها را از مهدیه گرفته‌ام. هرچه از تو مانده را مامان فاطمه بلوکه کرده. حتی کم مانده دور ویترین سیم خاردار بکشند. البته حق هم دارند. من اگر بودم شاید دزدگیر هم نصب می‌کردم. چه صحنۀ بامزه ای می‌شود که مثلاً یک نفر مهمان خانۀ شما باشد و بخواهد دور از چشم بقیه در ویترین را باز کند. آن‌وقت آژیر دزدگیر رسوایش می‌کند. من هم به‌قول خودت گوریل شدم وقتی به مهدیه گفتم در ویترین را باز کند و گفت در ویترین چندقفله است و کلیدش را هم احتمالاً یک نفر قورت داده...

برای تهیه کتاب یک روز بعد از حیرانی و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

خاطرات و یادداشت‌های شهید مدافع حرم، عباس کردانی
کتاب عباس برادرم، نوشتۀ حمید داودآبادی، دربارۀ خاطرات و یادداشت‌های شهید مدافع حرم، عباس کردانی است. کردانی متولد 20اسفندماه1358 از شهر اهواز است. وی پس از حملۀ تکفیری‌ها، به سوریه و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) اعزام شد. از شهدای آزاد‌سازی شهر‌های شیعه‌نشین نبل و الزهرا در سوریه است که در سال 1394 به فیض شهادت نایل شد. مزار این شهید والامقام در قطعۀ شهدای مدافع حرم اهواز قرار دارد. ازجمله آثار نویسنده می‌توان به ناگفته‌ها، دیدم که جانم می‌رود، تفحص، سی‌وهفت سال، از معراج برگشتگان و... اشاره کرد.


گزیدۀ متن کتاب عباس برادرم
دفتر خاطراتم افتاد توی آب خیس شد. حالم خیلی گرفته شد. الان شش روز از قضیه می‌گذره. تازه دوباره ساعت 9 شب پنجشنبه 17دی‌ماه1394 هست و دفتر رو باز کردم. هنوز نم داره، اما شروع کردم نوشتن. کاش می‌تونستم متن خاطرات رو جوری بنویسم که دیگه نیازی به ویرایش نباشه، اما نمی‌شه. فعلاً هرچی به ذهنم می‌رسه و هرچی می‌بینم می‌نویسم، شاید یه روزی به دردم بخوره و شروع کنم پاک‌نویس کردن و... حداقل یه استفاده‌ای داشته باشه.

برای تهیه کتاب عباس برادرم و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

معرفی کتاب قصه‌ی دلبری

کتاب، داستان زندگی و شهادت شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسرش، مرجان درعلی است.

درباره‌ی کتاب قصه‌ی دلبری

کتاب قصه‌ی دلبری، روایتی متفاوت و خواندنی از زندگی شهید محمدحسین محمدخانی است. او از فعالان بسیج دانشجویی بود و در علمیات‌های تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس، شرکت می‌کرد، کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی این شهید است که همسرش از روزهای آشنایی در بسیج دانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو می‌کند. او با ماجراهایی که در دانشگاه داشتند کتاب قصه دلبری را آغاز می‌کند و از خواستگاری‌های پی‌ در پی او می‌گوید. تا به زمانی که می‌رسد که نظرش عوض می‌شود و تصمیم می‌گیرد که به این خواستگار جواب مثبت بدهد.

گزیده کتاب:

آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلندبلند اعتراضم را به بچه‌ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود، زور می زد تا جلوی خنده‌اش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه انگار ارث پدرش بود.هر موقع می‌رفتیم، با دوستانش آن‌جا می‌پلکیدند. زیرزیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم:« بچه‌ها، بازم دار و دسته محمدخانی!»

بعضی از بچه‌های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف، معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب می‌بردند، برای همین ازش بدم می‌آمد. فکر می‌کردم از این آدم‌های خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است. آن‌هایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: «شبیه شهداست، مداحی می‌کنه، میره تفحص شهدا!».

روایت زندگی شهید مدافع حرم سیدرضا طاهر
سیدرضا دی‌ماه 1364 در شهرستان بابل متولد شد. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در همان شهرستان گذراند. در سال 1384 جذب سپاه شد. دو سال و نیم در دانشگاه نظامی امام‌علی(ع) اصفهان مشغول به تحصیل شد و مدرک فوق‌دیپلم خود را گرفت. پس از آن در سال 1387 در سپاه ساری جذب شد و در لشکر25 کربلای ساری، مشغول به کار شد و در20آبان‌ماه همان سال ازدواج (عقد) نمود. فروردین 1395 عازم مأموریت عازم سوریه شد و در منطقۀ خان‌طومان به‌همراه تعدادی از هم‌رزمانش به درجۀ رفیع شهادت نایل آمد.


گزیدۀ متن کتاب طاهر خان طومان
بچه‌های مذهبی، در محل هیئتی برپا کرده بودند به نام هیئت انصارالمهدی(عج) و سیدرضا هم هیئت را خیلی دوست داشت. کارهایش را هم انجام می‌داد. رئیس این هیئت هم دامادمان آقای رزاقی بود. سال‌ها از برپایی این هیئت می‌گذشت. سیدرضا بزرگ شده بود. یک روز آقای رزاقی آمد و به او گفت: «آقارضا می‌خوام جلسه انصارالمهدی(عج) رو تعطیل کنم.» مثل اینکه اتفاق عجیب و غیر منتظره‌ای افتاده باشد، گفت: «چرا؟ برای چی؟» آقای رزاقی گفت: «به‌خاطر اینکه بودجه نداریم.» آقارضا کمی فکر کرد و گفت: «با چقدر پول مشکل هیئت حل می‌شه؟» گفت: «حداقل صدهزار تومن.» من بهت می‌رسونم تا به برنامه‌ها و جلسات هیئت برسید.» آقای رزاقی هم گفت: باید این مبلغ همین الان دستم باشه تا بتونم وسیله‌های هیئت رو بخرم و همه رو جمع کنم.

برای تهیه کتاب «طاهر خان طومان» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

روایت زندگی شهید مدافع حرم؛ جواد محمدی
کتاب دخترها بابایی‌اند، نوشتۀ بهزاد دانشگر، روایت زندگی شهید مدافع حرم، جواد محمدی است. محمدی از جوانان فعال فرهنگی و انقلابی در شهر درچه از توابع اصفهان بود. وی از همان دورۀ نوجوانی به فعالیت‌های انقلابی پایگاه‌های بسیج جذب شد و بعدها به‌دلیل همین علاقه‌مندی‌ها وارد سپاه پاسداران شد. این کتاب شرحی است از روابط پُراحساس و پُرعاطفۀ جواد محمدی و خانواده‌اش؛ مادر، و همسرش. شرحی است از جوانی که از همان دورۀ نوجوانی و جوانی نسبت به وقایع اطرافش بی‌تفاوت نبود و تلاش می‌کرد. در هر جمعی قرار می‌گرفت، آنجا را پر از شور و هیجان می‌کرد. روایتی در قالب نو که هر راوی از منظری شخصی و تازه قهرمانش را روایت می‌کند. همۀ این روایت‌ها به‌گونه‌ای در هم آمیخته شده‌اند که ضمن تکمیل همدیگر، استقلال خودشان را هم حفظ می‌کنند. درنهایت و با پایان یافتن کتاب، این قطعه‌های جورچین در کنار همدیگر تصویری کامل‌تر از شهید ارائه می‌دهند.

گزیدۀ متن کتاب دخترها بابایی‌اند
دلم می‌خواهد بابا بهم غذا بدهد. بابا وقتی بود، برایم لقمه می‌گرفت. خودم بلدم بخورم، ولی بابا لقمه می‌گرفت. خب دوست داشتم. به‌قول بابا، دختر‌ها بابایی‌اند. بابا هم دوست داشت. لقمه‌هایش ماشین می‌شدند و می‌رفتند توی دهانم. انگار دهان من پارکینگ است. هواپیما می‌شدند، کشتی می‌شدند، سفینۀ آدم‌فضایی‌ها می‌شدند. هرچه می‌شدند دوست داشتند بروند توی شکم من.

برای تهیه دخترها بابایی‌اند و سایر آثار نویسنده، کلیک نمایید.

روایت زندگی مدافع حرم؛ شهید حسن رجایی فر

رجایی فر در چهارم تیر ماه ۱۳۵۴ در یکی از روستاهای کامی‌کلا شهرستان بابل متولد شد. دوران تحصیلات اش را در همان منطقه تا سطح دیپلم به پایان رساند. همان سال اول خدمت سربازی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج تا زمان شهادت سه فرزند بود. در امتداد خدمت مقدس سربازی، در سال ۱۳۸۷ به عضویت پاسداری در سپاه متنعم شد. در سال ۱۳۸۲ در دانشگاه آزاد اسلامی در رشته مدیریت بازرگانی و برای ارشد رشته مدیریت استراتژیک در سال 1392 این رشته را به پایان رساند. در دومین اعزام خود فروردین ۱۳۹۵ و پس از رزم سنگین ۲۲ روزه در مناطق عملیاتی حلب، خان طومان به همراه 14 تن از همرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و همچنان پیکر پاک و خسته‌اش به وطن بازنگشته است.

گزیدۀ متن کتاب حواله عاشقی
به‌نظرت شروع مسیر شهادت کجاست؟ جنگ؟ جبهه؟ ثبت‌نام در نیروهای مسلح؟ نه جانم! شروع راه شهادت از همین جاییه که ایستادی. اگه دنبال فیض شهادتی، باید منش شهدا رو داشته باشی. به قول سردار شهید قاسم سلیمانی: «شرط شهید شدن، شهید بودنه.» شهید رجایی‌فر از خیلی وقت پیش از شهادتش، حوالۀ عاشقی رو گرفته بود

برای تهیه کتاب «حواله‌ی عاشقی» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

زندگی‌نامۀ شهید مدافع حرم؛ زکریا شیری به روایت مادر
کتاب کاش برگردی، نوشتۀ محمدحسن ملاحسنی، راوی زندگی‌نامۀ شهید مدافع حر، زکریا شیری است. نویسندۀ این کتاب که قبلاً با کتاب یادت باشد نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است، این بار در این کتاب با نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت می‌نشیند و در صفحات مختلف نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان می‌کند. کتاب یادت باشد پنجره‌ای عاشقانه بود بر از خود گذشتن است، و کتاب کاش برگردی پنجره‌ای مادرانه برای از کجا آمدن. کاش برگردی روایت تربیت حمیدها و زکریاهای عصر ماست. اگر با مطالعۀ کتابِ یادت باشد این سؤال برایتان ایجاد شد که چگونه می‌شود مانند حمید شد، یا چگونه می‌شود فرزندی چون حمید تربیت کرد، کتاب کاش برگردی را بخوانید. معتقدم این روایت نه‌تنها روایت مادر زکریا، بلکه روایت همۀ مادران شهدای سرزمین ماست.


گزیدۀ متن کتاب کاش برگردی
دستش را که گرفتم، یخ کرده بود، پاهایش می‌لرزید، رو به من گفت: «عزیز، نمی‌تونم راه برم، من‌و بغل می‌کنی؟» یک‌دستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخه‌اش را گرفتم و راه افتادم. فاصلۀ زیادی تا خانه نبود، ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت. فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک می‌ریخت و من مجبور بودم مثل همیشه نقش مادری را بازی کنم که قرار است سنگ‌صبور این خانواده باشد. هرچه جلوتر می‌رفتیم فاطمه محکم‌تر مرا بغل می‌کرد. می‌دانستم آغوش پدر می‌خواهد. حال خودم هم تعریفی نداشت. غربت خودم و دختر شهید را حس می‌کردم و روزهای سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم.

برای تهیه کتاب کاش برگردی و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

روایت داستانی شهید مدافع حرم دهه‌هفتادی؛ محمدرضا دهقان‌امیری
کتاب یک روز بعد از حیرانی، نوشتۀ فاطمه سلیمانی ازندریانی، روایت داستانی شهید مدافع حرم دهه‌هفتادی، محمدرضا دهقان‌امیری است. محمدرضا در تاریخ 21آبان1394 به‌عنوان بسیجی تکاور راهی دفاع از حرم حضرت زینب(س) شد. هم‌زمان با روزهای آخر ماه محرم‌الحرام، در عملیات محرم، در حومۀ حلب به‌فیض شهادت نائل آمد. محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علی‌اکبر(ع) چیذر دفن کنند. از صفات بارز اخلاقی او می‌توان به خوش‌خلقی و خلوص نیت در انجام وظایف دینی اشاره کرد. از آثار نویسنده این اثر می‌توان به کتاب‌هایی چون یک خوشه انگور سرخ، ردّ سرخ جا مانده بر فنجان، به سپیدی یک رؤیا اشاره نمود.


گزیدۀ کتاب یک روز بعد از حیرانی
می‌دانی آرزوی دو چیز به دلم ماند. هم دلم می‌خواست یک دل سیر کتکت می‌زدم و هم دلم می‌خواست یک یادگاری از تو داشته باشم. در جریان یادگاری‌ها که هستی. همه را گذاشتند توی ویترین و درش را چندقفله کرده‌اند. از تو فقط چند عکس دارم که آن‌ها را از مهدیه گرفته‌ام. هرچه از تو مانده را مامان فاطمه بلوکه کرده. حتی کم مانده دور ویترین سیم خاردار بکشند. البته حق هم دارند. من اگر بودم شاید دزدگیر هم نصب می‌کردم. چه صحنۀ بامزه ای می‌شود که مثلاً یک نفر مهمان خانۀ شما باشد و بخواهد دور از چشم بقیه در ویترین را باز کند. آن‌وقت آژیر دزدگیر رسوایش می‌کند. من هم به‌قول خودت گوریل شدم وقتی به مهدیه گفتم در ویترین را باز کند و گفت در ویترین چندقفله است و کلیدش را هم احتمالاً یک نفر قورت داده...

برای تهیه کتاب یک روز بعد از حیرانی و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

خاطرات و یادداشت‌های شهید مدافع حرم، عباس کردانی
کتاب عباس برادرم، نوشتۀ حمید داودآبادی، دربارۀ خاطرات و یادداشت‌های شهید مدافع حرم، عباس کردانی است. کردانی متولد 20اسفندماه1358 از شهر اهواز است. وی پس از حملۀ تکفیری‌ها، به سوریه و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) اعزام شد. از شهدای آزاد‌سازی شهر‌های شیعه‌نشین نبل و الزهرا در سوریه است که در سال 1394 به فیض شهادت نایل شد. مزار این شهید والامقام در قطعۀ شهدای مدافع حرم اهواز قرار دارد. ازجمله آثار نویسنده می‌توان به ناگفته‌ها، دیدم که جانم می‌رود، تفحص، سی‌وهفت سال، از معراج برگشتگان و... اشاره کرد.


گزیدۀ متن کتاب عباس برادرم
دفتر خاطراتم افتاد توی آب خیس شد. حالم خیلی گرفته شد. الان شش روز از قضیه می‌گذره. تازه دوباره ساعت 9 شب پنجشنبه 17دی‌ماه1394 هست و دفتر رو باز کردم. هنوز نم داره، اما شروع کردم نوشتن. کاش می‌تونستم متن خاطرات رو جوری بنویسم که دیگه نیازی به ویرایش نباشه، اما نمی‌شه. فعلاً هرچی به ذهنم می‌رسه و هرچی می‌بینم می‌نویسم، شاید یه روزی به دردم بخوره و شروع کنم پاک‌نویس کردن و... حداقل یه استفاده‌ای داشته باشه.

برای تهیه کتاب عباس برادرم و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

معرفی کتاب قصه‌ی دلبری

کتاب، داستان زندگی و شهادت شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسرش، مرجان درعلی است.

درباره‌ی کتاب قصه‌ی دلبری

کتاب قصه‌ی دلبری، روایتی متفاوت و خواندنی از زندگی شهید محمدحسین محمدخانی است. او از فعالان بسیج دانشجویی بود و در علمیات‌های تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس، شرکت می‌کرد، کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی این شهید است که همسرش از روزهای آشنایی در بسیج دانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو می‌کند. او با ماجراهایی که در دانشگاه داشتند کتاب قصه دلبری را آغاز می‌کند و از خواستگاری‌های پی‌ در پی او می‌گوید. تا به زمانی که می‌رسد که نظرش عوض می‌شود و تصمیم می‌گیرد که به این خواستگار جواب مثبت بدهد.

گزیده کتاب:

آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلندبلند اعتراضم را به بچه‌ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود، زور می زد تا جلوی خنده‌اش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه انگار ارث پدرش بود.هر موقع می‌رفتیم، با دوستانش آن‌جا می‌پلکیدند. زیرزیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم:« بچه‌ها، بازم دار و دسته محمدخانی!»

بعضی از بچه‌های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف، معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب می‌بردند، برای همین ازش بدم می‌آمد. فکر می‌کردم از این آدم‌های خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است. آن‌هایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: «شبیه شهداست، مداحی می‌کنه، میره تفحص شهدا!».