بنر تازه ها

معرفی:
کتاب «تبار انحراف» در آمدی بر انحراف یهود در طول تاریخ است  که بر اساس دروس تطبیقی حجت الاسلام مهدی طائب تدوین شده است. این کتاب که جلد دوم از این مجموعه است به دشمن‌شناسی تاریخی قوم یهود در دوران 25ساله پس از پیامبر(ص) می‌پردازد.
گزیده ای کتاب:
یهود برای اینکه هم پیامبر اکرم (ص) و هم امیرمومنان (ع) را بدنام کند، ماجرای کشتار بنی قریظه به فرمان پیامبر و انجام آن توسط حضرت علی را مطرح کرده است. یهودیان مسلمان نما که از نفوذ بر پیامبر (ص) و منحرف ساختن او ناامید شدند، شخصیت جانشین حقیقی اش را نشانه گرفتند تا او را از صحنه سیاست دور نگه دارند. عده ای از آنان پس از وفات پیامبر ابراز خوشحالی کردند و گفتند: «وصی او کیست تا ما از او سوال کنیم و مسائلی را به او القا کنیم و ببینیم آیا از عهده آن برمی آید یا خیر؟» یکی از صحابه از پاسخ سوالات آنان عاجز ماند‌؛ ولی امام علی (ع) به سوالات آنان پاسخ داد. بنابراین طبق تشخیص اولیه، برنامه شان این بود که ضمن سوءاستفاده از این صحابی، شخصیت امام علی (ع) را تخریب کنند. امام علی (ع) در تمام جنگ های علیه یهود موثرترین فرد برای پیروزی بود و شکست نهایی یهود در خیبر از جانب او رقم خورد. برای اینکه امام علی (ع) همسان یهودیان قرار گیرد، روایاتی را درمورد آن حضرت جعل می کردند. ابن سعد با سند خود از جابر بن عبدالله انصاری روایت می کند که گفت کعب الاحبار در میان جمعی از صحابه برخاست و گفت: «آخرین چیزی که رسول خدا به آن تکلم فرمود چه بود؟» یکی گفت: «از علی (ع) بپرس.» پس از او سوال کرد و علی گفت: «او را به سینه ام تکیه داده بودم و سرش را به شانه ام نهاده بودم که فرمود نماز نماز.» کعب گفت: «آفرین، عهد و وصیت پیامبران این چنین است و به آن مامور شده اند و بر آن مبعوث می گردند.» هدف از نقل این روایت تغییر ذهنیت عمومی درمورد جانشینی پیامبر و برتری کعب در برابر امام علی (ع) است؛ چون کعب به امام علی به سبب پاسخ درست آفرین می گوید، پس چنین برداشت می شود که بینشان نسبت استاد و شاگردی مطرح است.

 

معرفی:
این کتاب که جلد اول از تبار انحراف است به تبارشناسی انحراف با محوریت یهود تا دوران قبل از خلفاء می‌پردازد.خداوند متعال در قرآن کریم به‌عنوان مهم‌ترین و اصلی‌ترین منبع اسلامی، آشکارا سرسخت‌ترین و شدیدترین دشمن مسلمانان را یهود و مشرکان معرفی می‌کند و می‌فرماید: (لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِینَ آمَنُوا الْیهُودَ وَالَّذِینَ أَشْرَکوا)؛ یهود و مشرکان را شدیدترین و دشمن‌ترین مردم نسبت به کسانی که ایمان آورده‌اند، می‌یابی.پس از یهود و مشرکان، منافقان و دیگر دشمنان هستند که باید شناسایی و شناسانده شوند.

اثر حاضر، نخستین جلد از مجموعهٔ دشمن شدید است که به‌صورت درس‌نامه و با رویکرد تاریخ بصیرت‌افزا و رصد جریان حق و باطل و دشمن‌شناسی تدوین شده است. با شناسایی و شناساندن این جریان، ریشهٔ جریانات جاری در سطح بین‌الملل، منطقه و کشور روشن خواهد شد.

اصل و اساس این پژوهش، برگرفته از تحقیقات و دروس تاریخ استاد معظم حوزهٔ علمیهٔ قم، حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین مهدی طائب است که به همت محققان ارجمند به‌شکل کنونی آماده شده بود؛ لکن پس از چند نوبت چاپ و بررسی مواردی که نیازمند توضیح بیشتر یا منبع‌یابی دقیق‌تر بودند، چاپ جدید با اضافات و منابع جدید توسط دو تن از فضلای بزرگوار رشتهٔ تاریخ یعنی حجج اسلام آقایان دکتر محمدمهدی حسین‌پور و مجتبی رضایی آدریانی صورت گرفت تا بیش از پیش برای طرح در مجامع علمی مهیا شود.

گزیده کتاب:
پس از استقرار بنی‌اسرائیل در منطقهٔ قدس، دانش‌هایی که آنان در صحرای سینا از موسی آموخته بودند با تجربهٔ عملی همراه شد و مجموعه‌ای از توانمندی‌ها را در ایشان پدید آورد. اگر این توانایی‌ها در راستای تحقق اهداف انبیا به کار می‌رفت، این وعدهٔ خداوند تحقق می‌یافت که فرمود:

(وَنُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ)؛ و ما بر آن هستیم که بر مستضعفان روی زمین نعمت دهیم و آنان را پیشوایان سازیم و وارثان گردانیم.

بنی‌اسرائیل هم توان علمی داشتند و هم تجربه؛ تنها نیاز آنان قرین ساختن معنویت با قدرت بود. قدرت گاهی به‌سمت خواهش‌های نفسانی می‌رود و این با هدف الهی جمع‌شدنی نیست. قوم یهود رفتار حسد و آزمندی به زندگی دنیا شده بودند. (أَمْ یحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَی مَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ)؛ یا بر مردم به‌خاطر نعمتی که خدا از فضل خویش به آنان ارزانی داشته حسد می‌برند.

اگر انسان چنان در پی دنیا برود که از خدا دور شود، حرص (سیری‌ناپذیری)، حسد، و ترس او را فرامی‌گیرد. بنی‌اسرائیل تا هنگامی که در مسیر حق و خدا بودند به‌آسانی به حاکمیت دست می‌یافتند؛ چراکه توان اجرا و گسترش آن را داشتند. اما با پیدایش انحراف در بین آن‌ها هرم خواسته‌ها و مفاهیم معکوس شد.

دو. نژادپرستی

یهودیان خود را «قوم برگزیده» می‌دانند و این اعتقاد مقوله‌ای اساسی در آیین یهود است. در «تلمود» آمده است که اسرائیل به دانهٔ زیتون شبیه است؛ چراکه زیتون امکان آمیختن با مواد دیگر را ندارد! از سوی دیگر خداوند نیز در قرآن به برتری دادن آنان اشاره کرده است: (یا بَنِی إِسْرَائِیلَ اذْکرُوا نِعْمَتِی الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیکمْ وَأَنِّی فَضَّلْتُکمْ عَلَی الْعَالَمِینَ)؛ ای بنی‌اسرائیل، نعمتی را که بر شما ارزانی داشتم و شما را بر جهانیان برتری دادم به یاد بیاورید.

خداوند بنی‌اسرائیل را بر جهانیان برتری داده بود و عنایت خویش را همواره بر ایشان نازل می‌کرد. خدای متعال نعمت‌ها و الطاف زیادی به آنان عنایت فرمود که از بردگی به قدرت و عزت رسیدند. می‌توان گفت خداوند این نوع و سطح از مواهب را برای سایر اقوام فراهم ننمود و از این جهت بنی‌اسرائیل را بر سایر اقوام برتری داد. بنابراین برتری بنی‌اسرائیل از جهت نعمت‌ها و الطاف ویژه‌ای است که خداوند برای آن‌ها قرار داده، نه برتری نژاد. البته بنی‌اسرائیل در مقابل این‌همه نشانهٔ آشکار از محبت و قدرت الهی، کفران و لجاجت و بهانه‌جویی را جایگزین شکر و عبادت خدا کردند.

(سَلْ بَنِی إِسْرَائِیلَ کمْ آتَینَاهُمْ مِنْ آیةٍ بَینَةٍ وَمَنْ یبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ)؛۴۰۱ [ای پیغمبر] از بنی‌اسرائیل سؤال کن ما چقدر آیات و دلایل روشن برای آن‌ها آوردیم. هرکس پس از نعمت هدایت که خدا به او داد آن را به کفر مبدل کند بداند که عذاب خداوند بر کافران بسیار سخت خواهد بود.

آنان برتری نژاد خود را تا جایی پیش بردند که خود را فرزندان خدا نامیدند. قرآن از این موضوع به‌شدت انتقاد می‌کند:

(وَقَالَتِ الْیهُودُ وَالنَّصَارَی نَحْنُ أَبْنَاءُ اللَّهِ وَأَحِبَّاؤُهُ قُلْ فَلِمَ یعَذِّبُکمْ بِذُنُوبِکمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ یغْفِرُ لِمَنْ یشَاءُ وَیعَذِّبُ مَنْ یشَاءُ وَلِلَّهِ مُلْک السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَینَهُمَا وَإِلَیهِ الْمَصِیرُ)؛

معرفی:
«حاج ابوالفضل» ؛ زندگینامه داستانی شهید حاج ابوالفضل شاطری به روایت مادر شهید، نوشته فاطمه دانشورجلیل، هم¬زمان در آستانه اعزام تیم ملی کشتی به المپیک پاریس توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
کتاب «حاج ابوالفضل»؛ زندگینامه داستانی شهید حاج ابوالفضل شاطری است که توسط فاطمه دانشورجلیل به رشته تحریر درآمده است. مادر شهید قصه زندگی پسرش را روایت میکند. ابوالفضل در اولین روز از آخرین ماه سال ۱۳۴۴، در تهران به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره پست بود و مردی وظیفه شناس. نشان به این نشان که چندین بار به عنوان کارمند نمونه انتخاب شد.
نه ساله بود که وارد دنیای کشتی شد. باستانی-کار بودن پدر باعث شد تا ابوالفضل هم دوست داشته باشد کشتی را از بین بقیه سرگرمی ها و بازی های دوران کودکی انتخاب کند. بعد از مدتی در کنار کشتی بدنسازی هم کار می کرد و جثه اش بیشتراز سنش نشان می داد. صدای انقلاب که در کوچه پس کوچه های کشور پیچید، ابوالفضل هم این صدا را شنید. هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. شرکت در راهپیمایی ها، شعارنویسی، پخش اعلامیه و در حین انجام همین  کارها بود که ساواکی ها تعقیبش کردند و مجبور شد با سن کم و پای برهنه فرار کند.
انقلاب شد و بعد از مدتی سپاه هم به دستور امام تشکیل شد. ابوالفضل شانزده ساله به مسجد محل میرود، ثبت نام می کند و به خاطر شرایط جسمانی خوب، به¬عنوان سرتیم گشت منطقه انتخاب میشود. از با شروع شلوغی های شهر آمل به همراه بعضی از نیروهای سپاه عازم آمل میشود و مدتی آنجا می-ماند تا قائله ختم به خیر شود.
ابوالفضلی جوانی نبود که یک جا بند باشد. انگار هر اتفاق مهمی رخ میداد، خودش را مسئل میدانست و احساس می کرد باید کاری را در قبالش انجام دهد. شروع جنگ، شروع مرحله بعدی زندگی ابوالفضل بود. اما خط پایان این مرحله زیاد دور نبود. انگار شهادت خواسته بود مرحله پایانی زندگی اش خیلی زود به آخر برسد. برای همین در دومین اعزامش به جبهه و درمرداد62 به شهادت رسید.

گزیده کتاب:
ابوالفضل به آَشپزخانه آمد. همین که سینی را برداشت گفتم: حتما توی مسابقه برنده شدید که این قدر کبکتون خروس می خونه. ابوالفضل خندید و گفت: نه مامان جان. اتفاقاً برای باختمون داریم می خندیم. ابوالفضل رفت و شنیدم که دوستش گفت: ابوالفضل تو خیلی بامرامی. اگه تو نبودی من اصلا مسابقه نمی دادم. همین که کنار تشک اومدی من روحیه گرفتم. ابوالفضل خندید و گفت: من که اومدم تشویقت کنم ضربه فنی شدی. صدای خنده محمود بلندتر شد. بعد ابوالفضل گفت: مهم نیست که باختیم. معلوم بود که می¬بازیم ولی این مهم بود که نترسیم و بریم برای مسابقه. تازه اول راهیم. حرف¬های ابوالفضل خیلی بیشتر از سنش بود. آن زمان یازده سال بیشتر نداشت.
کتاب «حاج ابوالفضل» در 160 صفحه قطع رقعی با شمارگان هزار نسخه و با قیمت 110 هزارتومان، در آستانه اعزام تیم ملی کشتی به المپیک پاریس، توسط انتشارات شهید کاظمی و همکاری فدراسیون کشتی جمهوری اسلامی ایران منتشر شده است.

 

معرفی:

«آقای بادیگارد» برداشتی آزاد از زندگی شهید حاج مهدی عراقی است که نفیسه زارعی آن را نوشته است. مهدی عراقی در سن 16 سالگی با فدائیان اسلام و شهید نواب صفوی آشنا شد. به سرعت توانست به داخل شورای مرکزی فدائیان اسلام راه یابد. در دوران حکومت مصدق وی رابط فعال نواب صفوی و آیت‌الله کاشانی با دولت بود.
در جریان بازداشت نواب صفوی در سال 1330 مهدی عراقی به همراه 52 نفر دیگر معترضانه وارد زندان قصر شدند و در محوطه آن متحصن شدند. اما با یورش مأموران بسیاری از متحصنین از جمله مهدی عراقی بازداشت شدند. عراقی تا تیر 1331 به مدت 6 ماه در زندان بود. داش‌ها و لوطی‌های تهران مثل شهید «طیب حاج رضایی» و «حسین رمضون یخی» با او سر کِیف می‌آمدند و حرفش را می‌خواندند، هیئتی‌ها در مبارزه، با او همراه می‌شدند، زندانی‌های سیاسیِ مسلمان او را «بابا» صدا می‌زدند و برایشان پدری می‌کرد و از همه مهم‌تر، پدر یک امت(امام خمینی) او را فرزند خود می‌دانست و «پهلوان» خطابش می‌کرد.

گزیده کتاب:

روزها و شب‌هایم را توی همان سلول لعنتی خودم می‌گذراندم. در جلسات هم مسلک‌ها شرکت نمی‌کردم. حوصله خودم را هم نداشتم. احساس می‌کردم آن‌همه مبارزه بی‌خودوبی‌جهت است و هیچ‌وقت، با چیزهایی که سازمان به خوردمان می‌دهد نمی‌توانیم به هدفمان برسیم. یکباره دلم برای راحله تنگ شد. رفت‌و آمد آدم‌ها را محو می‌دیدم. پیش خودم فکر کردم: شاید اگر الان شرایط روبه‌راه بود و بیرون زندان بودیم، حتماً همه جا را دنبال حاج مهدی می‌گشتم تا حداقل، او بیاید و به راحله بگوید این سازمان و تشکیلات کوفتی ته ندارد؛ توده‌ای و چریک فدایی خلق سروته یک کرباس‌اند. حتماً حاج آقا می‌توانست راحله را راضی کند؛ چون بارها از بچه‌های هم مسلک شنیده بودم اجازه ندارند پیش او بروند؛ آن‌ها می‌ترسیدند مبادا حاج مهدی بچه‌ها را نسبت به دروغ‌هایی که به خوردشان داده‌اند آگاه کند.

معرفی:

شهید مدافع حرم عین­ الله مصطفایی با نام جهادی مصطفی، اهل کرج و از رزمندگان بدون­ مرز و دلیرمردان جبهه مقاومت بود که در بامداد 9 آبان 1394 هم­زمان با محرم به دست تکفیری‌های جبهه النصره در غرب حلب به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ۶ سال شناسایی و به وطن اسلامی بازگشت.«حوالی شش بعدازظهر» اثر کوثر امیدی، خاطرات شفاهی زندگی و زمانه­ی پاسدار مدافع حرم، شهید عین ­الله مصطفایی است که در آن خانواده، دوستان و همکاران، روایت­ هایی خواندنی از او را بیان می ­کنند. روایت­ هایی کوتاه که مفاهیم بلندی را در دل خود جای داده ­اند.در توصیف لحظات شهادت او این گونه روایت کرده‌اند: ‌اوج عملیات محرم سال ۹۴ در حلب بود. رزمندگان مدافع حرم به فرماندهی حاج قاسم، عملیات گسترده‌ای را برای شکست حصر دو منطقه شیعه نشین فوعه و کفریا آغاز کرده بودند. جبهه خودی از ۵ محور به مواضع تکفیری‌ها در جنوب غرب حلب حمله کرد و موفق شد ظرف یک هفته، منطقه وسیعی را از اشغال تروریست‌ها در آورد. مصطفی که فرمانده گردان یکی از تیپ‌های شرکت کننده در عملیات بود، به همراه دیگر گردان‌های تیپ موفق شد جبهه نرسیده به خان طومان را بشکند و مسیر پیشروی دیگر یگانها به فوعه و کفریا را هموار سازد. اما تکفیری‌ها با چنگ و دندان تلاش می‌کردند مناطق از دست رفته را بازپس گیری کنند که با ضد حمله‌های سنگین آنها همراه بود. در یکی از این پاتک‌های سنگین، مصطفی و یارانش در منطقه حویز غرب حلب محاصره شدند و با وجود تلاش دیگر گردان‌ها برای شکست حصر و مقاومت مصطفی و یارانش، در نیمه‌های شب ۹ آبان ماه ۱۳۹۴ منطقه سقوط کرد. مصطفی که در ناحیه پا و شکم مورد اصابت ۳ گلوله قرار گرفته بود، از پشت بی سیم خبر زخمی شدنش را به عقب اعلام کرد و تا چند ساعت بعد هم صدای ضعیفش از پشت بی سیم شنیده می‌شد. با اینکه رزمنده گان جبهه مقاومت در همان شب عملیاتی را با هدف کنترل مجدد منطقه و رسیدن به مصطفی و نیروهایش به اجرا در آوردند؛ اما بی فایده بود و ارتباط با مصطفی هم قطع شد. سه ماه بعد جبهه خودی به آن منطقه حمله کرد و آن را آزاد نمود و با وجود جستجوی زیاد، خبری از مصطفی نشد. از آن روز به بعد مصطفی در لیست مفقودین قرار گرفت.

گزیده کتاب:

دهخدا می‌گوید معادل واژه دلیرانه می‌شود مردانه و شجاعانه. هر وقت به عین­ الله فکر می‌کنم، یاد این واژه می‌افتم. تصویر قوی و شفاف از یک خاطره در ذهنم از عین­ الله مانده است که هیچ­ وقت فراموش نمی‌کنم. هویجه یکی از مناطق عملیاتی بود که تصرف و آزادسازی آن کار خیلی سختی بود؛ اما عین­ الله و گروهش هرطور که بود پسش گرفته بودند و حالا وظیفه‌شان حفظ آنجا بود.

در یکی از آن روزها برای سرکشی به­ همراه یکی از هم‌رزمان راهی آن منطقه شدیم. به محض ورودمان آتش به­ نسبت سنگینی بر سرمان آوار شد. ناخودآگاه به­ همراه هم­رزمم زیر دیواری که مخفی­گاه خوبی بود مخفی شدیم و منتظر ماندیم تا اوضاع کمی آرام بگیرد. میان آن همه صدا اما شنیدن صدای فریادهای مقتدرانه عی­ن­ الله یک لطف عجیبی داشت. سرم را با احتیاط بالا گرفتم و دیدم عین­ الله خیلی با اعتماد به نفس و محکم در خط راه می‌رود و با تسلط بالا به عربی دستور و تاکتیک می‌گوید. انگار در عمرش تا به حال چیزی به نام ترس را تجربه نکرده بود.

زندگی‌نامه و خاطرات جوان مومن انقلابی مدافع حرم، پاسدار شهید عباس دانشگر
کتاب لبخندی به رنگ شهادت، شامل زندگینامه و خاطرات جوان مومن انقلابی مدافع حرم، پاسدار شهید عباس دانشگر است. این کتاب در ۲۷ فصل نوشته شده است که هر فصل آن فرازهای مختلفی از زندگی آن شهید را هم چون سجایع اخلاقی این شهید بزرگوار را نیز برمی شمرد مثل گشادی رویی، رازداری و مراقبت از زبان، عشق به اهل بیت و نماز اول وقت، مطالعه و علم پژوهی، ورزش استقامتی، شجاعت و دلیری و عشق به مقام معظم رهبری که برای نوجوان و جوانان انقلابی شبیه کلاس درس خواهد بود.

“لبخندی به رنگ شهادت” کتابی است که “زندگی نامه و خاطرات جوان مومن انقلابی مدافع حرم، پاسدار شهید عباس دانشگر” را در بردارد. این اثر که به همت “مومن دانشگر” و “محسن حسن زاده” تالیف شده، در بیست و هفت فصل، حیات گهربار این شهید مومن و دلیر را روایت می کند و می تواند به عنوان اسوه ای حسنه، برای تمام نوجوانان و جوانان انقلابی مورد استفاده قرار گیرد. فرازهای مختلف زندگی این شهید بزرگوار در کتاب “لبخندی به رنگ شهادت” در اختیار خوانندگان قرار گرفته و در پایان کتاب نیز، تصاویری از برهه های مختلف زندگی وی، قرار داده شده است.
در فصل اول از “زندگی نامه و خاطرات جوان مومن انقلابی مدافع حرم، پاسدار شهید عباس دانشگر”، دوران تولد تا بلوغ وی شرح داده شده و بعد قسمت های مهم زندگی او، به خواننده معرفی می شود. از دوره ی آموزش عمومی پاسداری و فعالیت در کانون های دانشجویی گرفته تا خدمت در دفتر فرماندهی جهادی، هر فصل از زبان راویان مختلفی بیان می شود که نام آن ها به صورت فهرست وار ارائه شده است. “لبخندی به رنگ شهادت” سجایع اخلاقی این شهید بزرگوار را نیز برمی شمرد که گشادی رویی، رازداری و مراقبت از زبان، عشق به اهل بیت و نماز اول وقت، مطالعه و علم پژوهی، ورزش استقامتی، شجاعت و دلیری و عشق به مقام معظم رهبری، تنها بخشی از آن هاست. در این اثر همچنین از آماده شدن شهید برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم نیز به تفصیل صحبت شده و وصیت نامه های شهید در کنار دل نوشته ها و یادداشت ها و نامه ی وی به رهبر معظم انقلاب نیز در کتاب گنجانده شده است.

بریده‌ای از کتاب لبخندی به رنگ شهادت
در پیشگفتار این کتاب آمده است: «روح انسان در سایه محبت و مهرورزی شکوفا می‌شود و جوانی فصل زیبای زندگی و مظهر عشق و بندگی است. جوان، جلوه زیبا و صحیفه‌ای از کلمات پاک خداوند است. قلب پاک و بی‌آلایش جوان، دریچه‌ای گشوده به ملکوت است. برای رسیدن به کوی معنویت و عشق، یکی از راه‌ها، دوستی با شهداست. جوانان می‌توانند با بهره جستن از بینش و منش شهدا به وادی پاکی و ایمان قدم بگذارند.»در بخش دیگری از این متن می‌خوانیم: «چه زیباست که با شهدا دوست و رفیق باشیم و در فراز و نشیب زندگی از آن‌ها یاد کنیم و به آن‌ها متوسل شویم تا شهدا همواره از ما دستگیری کنند؛ چراکه آنان همچون چراغی فروزان مسیر کمال را به انسان نشان می‌دهند. با شهادت خود کمال انسان را با زیباترین وجه، در برگ‌های زرین تاریخ به تصویر می‌کشند.»در فصل بیست و چهارم از این کتاب و در بخش وصیت‌نامه شهید عباس دانشگر می‌خوانیم: «خدایا تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن، صدای العطش می‌شنوم، صدای حرم می‌آید، گوش عالم کر است... خیام می‌سوزد اما دلمان آتش نمی‌گیرد. مرضی بالاتر از این؟ چرا درمانی برایش جستجو نمی‌کنیم؟ روحمان از بین رفته. سرگرم بازیچه دنیاییم...»

کتاب پلاسما داستان زندگی زنی به نام شیما است که در برهه های مختلف زندگی تلاش میکند جایگاه خود را در زندگی پیدا کرده و برای تحقق آن مبارزه کند. او متولد سال 70 است. سالهایی که سیاست جمعیت در کشور تغییر کرده و شعار فرزند کمتر، زندگی بهتر، در بسیاری از خانواده ها نهادینه شده بود. سالهایی که نسلی با نگرش‌هایی متفاوت به ایران تقدیم کرد. رمان با تردید در افشای یک‌ راز در سال 1410 شروع می‌شود که به سالهای گذشته زندگی شیما اشاره دارد.

گزیده ای از کتاب پلاسما

- "خاله، فالت بگیرم؟ فال حافظه ها... این تن بمیره راست راسته." خاطرات در ذهنش چرخ خورد؛ حافظ... شبهای یلدا... دانه های سرخ انار... مادربزرگ که آرزو داشت روزی برسد ملیکا با خواهرها و برادرهایش پای سفره بنشینند و حافظ بخوانند. آرزوی محال... نمیفهمید پسر بچه به چه لهجه ای حرف میزند.‌ اما صورت آفتاب خورده و موهای آشفته و آن لباس نازک و کهنه اش توی سرما، باعث شد تن به قضا بدهد. پسر بچه، مرغ عشق فیروزه ای رنگی را بالا آورد و به سمت جعبه برد. مرغ عشق، از روی انگشت پسرک، روی لبه جعبه پرید. بعد سر پایین برد و یکی از کاغذهای تا خورده را با منقار کوچکش بیرون کشید. پسرک کاغذ را جلو آورد. همان وقت بود که ملیکا داشت توی کیف پول پوست ماری اش به دنبال پول های چنج شده میگشت. عاقبت هم یک تراول درشت تا نخورده، بیرون کشید و به دست پسرک داد. برق چشمهای پسرک، حتی زیر نور بی رمق دم غروب، دیدنی بود. پسرک تراول را بوسید و شروع کرد به قر دادن. دندان های سفیدش توی صورت سیاه و چرک گرفته اش خیلی به چشم میآمد. بی اختیار یاد سجاد افتاد: - خودم قول میدم داداشت باشم ملیکا." لبخند تلخی زد. سجاد... توی این سالها کجا بود تا تنهایی هایش را ببیند.

جهت تهیه کتاب «پلاسما» و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

معرفی کتاب گرای باقر

کتاب «گرای باقر»، خاطرات شفاهی باقر نیک­سخن، دیده‌بان لشکر 17 امام علی بن ابیطالب(علیه‌السلام) در دوران دفاع مقدس است که به قلم شیوا و روان امیرحسین انبارداران به رشته تحریر درآمده است. اگر چه باقر نیک ­سخن تنها پسر خانواده است، اما عشق او به انقلاب و دفاع از آن، او را در 16 سالگی و در ماه‌های آغازین شروع جنگ تحمیلی، به سمت جبهه می‌کشاند و این حضور تا پایان دفاع مقدس ادامه می‌یابد. در طول این سال‌ها تنها زمانی می‌شود باقر را در قم دید، که در مرخصی باشد و یا در حال نقاهت ایام مجروحیت. علاقه نیک سخن به دیده‌بانی و حضور در دوره‌های آموزشی برترین دیده‌بان‌های نظامی کشور، کاری بودن، خودکفایی و استقلالش بدون تحمیل خواسته‌ای به مسئولین مافوق، او را به دیده‌بان مورد علاقه مهدی زین الدین تبدیل می‌کند و از آن پس همراه ثابت مهدی می‌شود برای حضور در مناطقی که لشکر باید در آن جا استقرار یابد. خاطرات باقر نیک سخن از آن جهت خواندنی است که منظر او با منظر سایر رزمندگان حاضر در 8 سال دفاع مقدس، یک تفاوت اساسی دارد و آن هم این که او اکثر صحنه‌ها و لحظات حمله و دفاع را از ارتفاع برجک‌های دیده‌بانی تماشا می‌کند. همین باعث شده است تا قوه تحلیلش در نبردها با دیگران متفاوت باشد. از آنجا که باقر نیک سخن با دستِ بستۀ جمهوری اسلامی در تأمین مهمات سنگین برای ادوات و توپخانه کاملاً آشناست، هرگز به ماندن در بالای دکل دیده بانی اکتفا نکرده و در لحظات سخت و نفس­گیر جنگ، کنار نیروهای خطوط اول قرار می‌گیرد و از آن جا گلوله‌ها را هدایت می‌کند تا گلوله‌ای هدر نرود.

گزیده کتاب گرای باقر:

«دشمن با شلیک گلولۀ سنگین کاری کرده بود که همان خاکریز عالی بشود یک دیوار خرابۀ غیر قابل اعتماد. تعلل در تصمیم گیری باعث شد طی پنج-شش روز ، بی‌نظیرترین درگیری تانک دشمن با نفر ما در هشت سال دفاع مقدس در عملیات بدر شکل بگیرد. شهدا و زخمی‌ها لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند. با کمک دوربین پریسکوپی‌ام، از پشت خاکریزِ نیم‌بند خودمان، حدود ۷00 تانک و نفربر دشمن را یکجا دیدم. با آرایشی خاص جلو می‌آمدند و به نوبت شلیک می‌کردند. جای من داخل کانال و جلوی جواد دل‌آذر جای خیلی خوبی بود. اطلاعات لازم را به نیروهای پشت خا کریز می‌دادم که مثلاً بزنید یا صبر کنید! تانک‌ها چنان جلو آمدند که یکی‌شان افتاد داخل کانالی که من بودم. مقاومت بچه‌ها بی‌نظیر بود، تا جایی که گاهی تانک‌ها را مجبور به عقب نشینی می‌کرد. دوباره دیوانه‌وار آرایش می‌گرفتند و برمی‌گشتند. گلوله‌های توپ و تانک دشمن، هوشمند بود؛ چهار – پنج‌متری زمین که می‌رسید، منفجر می‌شد! این نوع انفجار، امان می‌برید. «رموک»ها از مسیری که هنوز میان ما و عقبه باز بود مهمات می‌آوردند، می‌ریختند روی زمین و تند برمی‌گشتند. مردانگی رموک‌سوارها حیرانم کرده بود. «رموک» موتوری بود که یک گاری کوچک ته آن متصل می‌شد.

وسط معرکه، ناگهان یک رموک از راه رسید. این رموک دو گالن بیست لیتری پلاستیکی آب داخل باربند خودش داشت. به پنجاه متری‌مان رسیده بود، که گلولۀ توپ نشست کنارش. راننده افتاد. جوانی خوشقامت با لباس سبز سپاه، دوید سمت رموک. دو گالن بیست لیتری آب را برداشت و تند کرد پشت خاکریز. لبخند شادی از رسیدن آب به چهره‌ام دوید. لحظات کمی مانده بود تا از تشنگی طاقت‌فرسا رها شوم. گلولۀ توپ نامرد از راه رسید و نشست کنار سپاهی جوانمرد. دوزانو نشست روی زمین. خون از بدنش و آب از بدنۀ گالن‌ها با فشار بیرون می‌زد. گالن‌ها هنوز در دستانش بود. خوابید روی زمین. وسط آن همه تیر و ترکش، صدای خرخر حنجره‌اش به گوشم می‌رسید تا جان داد.

دلم می‌خواست برای آن صحنه‌های کربلایی یک دل سیر اشک بریزم. نبرد سخت و سنگین با دشمن چنین فرصتی را به من نمی‌داد. دشمن دیوانه شده بود از مقاومت ما. ماندیم. دشمن تن به هر کاری داد خاکریز را از ما بگیرد. راه ندادیم.

بعثی‌ها بو برده بودند تنها شده‌ام. مثل وحشی‌ها عربده و کِل می‌کشیدند که بریزند روی سرم. گرای جای خودم را دادم به توپخانه. کسی که صدایم را شنید، گفت: «اینجا که خودتی!» داد زدم: «معطل نکن! بزن!

 

معرفی کتاب جلد دوم کتاب تاریخ شفاهی ماجرای علامه و انقلاب

آنچه در جلد دوم کتاب تاریخ شفاهی ماجرای علامه و انقلاب: تقابل یا حمایت؟ پیش‌رو دارید، بخشی از گفتگوهایی با شاگردان و اعضای خانوادۀ علامه است که در هر یک، به تناسب شخصی که با او گفتگو شده، درباره یک یا چند مورد از ادعاهای دکتر کدیور و مشی علامه طباطبائی در آن موضوع سخن به میان آمده است. در ابتدای هر گفتگو، توضیحی درباره آن ذکر شده است. جلد دوم کتاب تاریخ شفاهی ماجرای علامه و انقلاب: تقابل یا حمایت؟ ، نوشته رضا اکبری آهنگر و وحید خضاب است و در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.
به گفته نویسنده هدف از تالیف کتاب تاریخ شفاهی ماجرای علامه و انقلاب: تقابل یا حمایت؟ چنین است: اولین بار که موضوع نگاه واقعی علامه درباره انقلاب برایمان مطرح شد، سال 1394 بود. از شخصی، جمله منتسب به علامه را شنیدیم که «این انقلاب یک شهید داشت و آن هم اسلام بود». اولا برای اینکه خودمان حقیقت را در یابیم، و ثانیا برای آنکه آنچه یافته‌ایم را به دیگران نشان دهیم، وارد تحقیق دربارۀ این رابطه شدیم. در مسیر تحقیق، با برخی شاگردان و اعضای خانوادۀ علامه به گفتگو نشستیم و برخی از این گفتگوها نیز در رسانه‌ها منتشر شد.

گزیده کتاب تاریخ شفاهی ماجرای علامه و انقلاب

 خاندان آقای قاضی طباطبائی در تبریز از خاندان ممتاز علمای برجسته کشور بودند که تقریباً در جای دیگر نظیر اینها وجود ندارد. مرحوم علامه و مرحوم پدر من در چنین خاندانی تولد یافتند. پدر من آقا سید حسین قاضی از علمای قم بود. پدربزرگم هم آقا سید احمد قاضی که از عرفا و اجله آذربایجان بود. مرحوم سید علی آقای قاضی، عموی پدر من بودند. شاید بشود گفت که علامه و پدر من، حتی از طفولیت و نوجوانی با هم بزرگ شدند. البته پدر من، از مرحوم علامه چند سال بزرگتر بود. پدرم 1317 بود و مرحوم علامه 1321 قمری. تقریبا از اول عمر با هم بودند تا آخر. در دوران طلبگی، مرحوم علامه طباطبائی از شاگردان آقا سید احمد قاضی بودند که آقا سید احمد جدّ من بود و برادر سید علی آقای قاضی. بعد هم وارد مدرسه طالبیه تبریز شدند. 

 

معرفی کتاب تصویری در بند /خاطرات جاویدالاثر کاظم اخوان اولین عکاس خبرنگاران جنگ تحمیلی

کاظم ته تغاری خانواده اخوان در گروه دوستان نقش مرکزی و رهبری داشت. دوستانی که تا آغاز زمزمه های انقلاب در مشهد همپای همدیگر بودند. نقطه برجسته زندگی او، آَشنایی با ستاد جنگ-های نامنظم و دکتر چمران بود. به گفته دوستان و همرزمان این دیدار تا آنجا پیش رفت که ابتدا کاظم به عنوان رزمنده و در ادامه به عنوان همه کاره ستاد؛ هر جا دکتر چمران بود، پس باید کاظم هم می بود. گل خاطرات کاظم مربوط می شود آشنایی وی با دوربین عکاسی آن هم به درخواست پدر معنوی اش یعنی دکتر چمران. به گونه ای که در یک دستش اسلحه و در دست دیگرش دوربین عکاسی بود. اغلب تصاویر زیبایی که از دکتر چمران به یادگار مانده است توسط دوربین عکاسی اهدایی ایشان به کاظم ضبط و ثبت گردیده است. سپس با شهادت دکتر چمران و انحلال ستاد جنگ های نامنظم دامنه فعالیت کاظم تغییر شکل پیدا می کند. اما دوربین عکاسی همچنان نقش اول خاطرات او را در سال های 59، 60 و 61 بازی می کند. زندگی کاظم بعد از اتمام عملیات بیت المقدس با سردار حاج احمد متوسلیان گره می خورد. زندگی جدید او با اعزام به سوریه –لبنان رنگ و بوی دیگری می گیرد. وی علی رغم توصیه دوستان، فرماندهان ستاد جنگ های نامنظم داوطلبانه به ماموریت برون مرزی می رود. با اسارت کاظم، حاج احمد متوسلیان، تقی رستگار مقدم و سید محسن موسوی که با عنوان چهار دیپلمات شناخته می‌شوند، خاطرات او رنگ و بوی انتظار می گیرد. انتظاری کشنده. انتظاری که خانواده هر چهار دیپلمات را از این نهاد سیاسی به نهاد دیگر سیاسی می کشاند. انتظاری که تا هم اکنون نیز ادامه دارد. قابل ذکر است که در طی این مدت یعنی از سال اسارت تا امروز شایعاتی مبنی بر زنده بودن یا شهید شدن این چهار دیپلمات ذکر شده است که در این کتاب سعی شده از اخبار موثق استفاده شود.

گزیده کتاب تصویری در بند:

یک ماه از مرحله اول عملیات کرخه کور گذشت. در این مدت پیشنهاد کار در واحد عکاسی خبرگزاری پارس به‌واسطه فریدون به کاظم داده شد. باد خنک کولرآبی در میان موهای مشکی او بازی می‌کرد. تعدادی از تصاویر دکتر چمران رو به روی صمدیان چیده شده بود. تصویر اول، دکتر چمران دست‌به‌کمر به همراه دونیروی ارتشی در کنار صخره خاکی ایستاده و چشم به جبهه مقابل دوخته بود. تصویر دوم، دریکی از سنگرها اسلحه به دست، به لنزِ دوربینِ کاظم لبخند زده بود. تصویر سوم، دکتر منطقه عملیاتی را برای سرگرد فرتاش، محمدنخستین و محسن الهی تشریح می‌کرد. در این چند عکس دکتر کانون عکاسی کاظم بود. صمدیان مدتی طولانی به یکی از عکس‌ها خیره شد. کاظم لبخند زد: «این عکس تو اوج جنگ گرفتم. دکتر این گل‌ها به من نشون داد. گفت« از این شقایق‌هایی که براثر صدای شلیک گلوله داره می‌لرزه بگیر.» کاظم لنز دوربین را روی گل‌های شقایق تنظیم کرده بود. لرزش بعضی از آن‌ها واضح دیده می‌شد. دو رزمنده در میان گل‌های شقایق و دشت سرسبز سنگر گرفته بودند. سر اسلحه آن‌ها دشمن بعثی را نشانه گرفته‌بود.»

معرفی کتاب «جام زهر» 

کتاب «جام زهر» به روایت مادری پیش می­ رود که از بدو تولد فرزندش، خودش را به هر آب و آتشی می ­زند تا بتوانند ولو با تحمل درد و رنج­ های زیاد، پسرش اصغر را طوری مورد حمایت خودش قرار بدهد تا بتواند آینده ­ی روشنی را برای او رقم بزند. پسری که زیر پر و بال مادر و پدری شریف، تبدیل به جوانی می­ شود که در بین فامیل و آشنا اسوه­ ی ادب و اخلاق است. پدر اصغر که بارها در مسابقات کشتی داخلی و خارجی توانسته بود مدال قهرمانی را از آن خود کند، بعد از مدتی مربی باشگاه کشتی­ گیری می ­شود و اصغر را از همان سن کم وارد ورزش کشتی می­ کند. اصغر هم نه به صورت حرفه ­ای بلکه به خاطر علاقه­ ای که به کشتی دارد، غروب­ ها همراه پدر و برادرش به باشگاه رفته و تمرین می­ کند.  اصغر تمام مراحل تحصیلی­ اش را با موفقیت پشت سر می­ گذارد و با تلاش زیاد و حمایت­ های بی ­دریغ مادرش می­ تواند در دانشگاه و در رشته­ ی زبان انگلیسی قبول بشود. از آنجایی که اصغر از همان کودکی به رشته­ ی پزشکی علاقه داشته، ضمن ثبت ­نام در دانشکده­ ی زبان واقع در شهر ری، به مادرش قول می­ دهد که در طول سال تحصیلی علاوه بر پشت سرگذراندن رشته ­ی تحصیلی که در آن قبول شده است، خودش را برای کنکور سال آینده آماده کند و بتواند به رؤیای دیرینه ­اش جامه ­ی عمل بپوشاند. همه چیز به خوبی پیش می­ رود تا اینکه اتفاق غیر منتظره­ ای مسیر سرنوشت او را تغییر می ­دهد؛ دوران تحصیلات دانشگاهی او با تجاوز صدام به خاک عراق مقارن می­ شود و او تصمیم می ­گیرد که به اتفاق چند تن از هم­کلاسی­ هایش به جبهه برود. به محض اینکه اصغر پایش را به خاک جبهه می­ گذارد، قطعنامه ­ی ۵۹۸ امضا شده و آتش ­بس اعلام می­ شود. مادر اصغر هنگامی که قوم و خویش و همسایه ­ها پسرش را خوش ­قدم خطاب می­ کنند، از خوشحالی در پوست خودش نمی­ گنجند. کام خانواده ­ی اصغر حسابی شیرین می­شود و خودشان را آماده می ­کنند تا با خوشحالی و آغوشی گرم به استقبال پسرشان بروند. در همان گیر و دار امام خمینی(ره) اعلام می­ کنند که برای ایشان پذیرش قطعنامه مثل نوشیدن جام زهر بوده است. با این حال مادر اصغر بسیار خوشحال است که به زودی پسرش به سلامت برمی­ گردد و خانه­ شان بساط سور و سات خواهد شد. اما صدام که به تعهدات خودش پایبند نبود درست در همان زمانی که هنوز اصغر در جبهه بود، شلمچه را بمباران شیمیایی می­کند و در آن بمباران اصغر شهید می ­شود.

گزیده کتاب:

تازه چانه ­ام گرم شده بود که صدای جنگنده­ های عراقی را شنیدیم؛ مثل کرکس­ هایی گرسنه در آسمان جولان می­دادند. اصغر از جایش پرید و با عجله از سنگر بیرون رفت و از بچه ­ها خواست که پناه بگیرند، همزمان صدای انفجار در جای جای منطقه پیچید و صدای اصغر لابه­ لای آن صداها گم شد.

صدام حتی به تعهدی که خودش آن را امضاء کرده بود، هم پایبند نبود. می­ خواست به هر طریقی که شده زهرش را به ایران بریزد چون بعد از هشت سال جنگ و آن همه هزینه­ های گزافی که داده بود، نتوانسته بود حتی یک وجب از خاک ایران را به چنگ بیاورد. این موضوع انگاری خیلی برایش گران تمام شده بود و می ­خواست در نبرد نابرابری که به وجود آورده بود، تمام زورش را بزند بلکه خودش را برنده جلوه دهد. حرص و طمع قدرت و کشورگشایی او را دچار جنون کرده بود.

در یک چشم بر هم زدن جنگنده ­های عراقی نیروهای ایرانی را به خاک و خون کشیدند. عراق که حسابی توانسته بود نیروهای ایرانی را غافلگیر کند، نیروهای پیاده­ اش را به طرف مرزها هدایت کرده بود تا از میان زخمی­ ها و رزمنده ­هایی که مهماتی برایشان نمانده بود، کلی اسیر جمع کنند و با خودشان ببرند.

در حوالی منطقه­ ای که ما مستقر بودیم یک بیمارستان صحرایی بود که من و اصغر به اتفاق مددکارهایی که هنوز در جبهه بودند، زخمی­ها را به آنجا منتقل کردیم. اصغر کنار کادر درمان ماند تا در معالجه­ی بیماران به آن­ها کمک کند اما من از آنجا بیرون آمدم تا به کمک زخمی­ها بروم. مسافت زیادی از بیمارستان صحرایی فاصله نگرفته بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی، زمین زیر پایم را لرزاند. به سمت صدا برگشتم. عراقی­ ها بیمارستان را کوبیده بودند.

معرفی کتاب حاج تقی/خورده روایت هایی از زندگی و زمانه تقی علایی از شاهدان عینی 15 خرداد42
شصت سال پیش، در حالی که مردم دشت ورامین مشغول عزاداری سومین روز از شهادت سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) بودند، خبر دستگیری امام راحل را شنیده و رخت عزای خود را با کفن عوض کرده و برای دفاع از مرجع تقلید خود، پای پیاده به سمت تهران حرکت کردند.
حرکت کفن‌پوشان دشت ورامین از چند مسیر صورت گرفت، مردم پیشوا از صحن مطهر امامزاده جعفر(ع)، مردم روستای محمدآباد عرب‌ها و مردم روستای قلعه سین بدون اطلاع از حرکت یکدیگر به سمت تهران عزیمت کرده و در طول مسیر، مردم ورامین و مناطق اطراف و حتی کشاورزانی که مشغول برداشت گندم بودند نیز به آن ها افزوده شدند.
به استناد اسناد ساواک، جمعیتی بالغ بر پنج هزار نفر پیش از ظهر حرک خود را به سمت تهران آغاز کردند و نزدیک غروب به محل پل باقرآباد رسیدند، پلی تاریخی که برو روی یکی از سرشاخه‌های رودخانه جاجرود احداث شده بود و برای رسیدن به تهران، تنها راه عبوری محسوب می‌شد.
عوامل رژیم ستم‌شاهی با برخورداری از انواع سلاح‌های آن زمان، سمت دیگر پل باقرآباد سنگر گرفته بودند و با مشاهده جمعیت، با دستور تیر سرهنگ حسن بهزادی، به روی مردم کفنپوش آتش گشودند.
«حاج تقی» خرده روایت هایی است از زندگی و زمانه تقی علایی از شاهدان عینی قیام 15 خرداد 1342 در شهر ورامین. حاج تقی در خاطراتش پیشوای دهه های 1330 تا 1350 را به تصویر میکشد و این سالها پیشوا را با ذکر جزئیات مرور میکند. درخشندگی چهره حاج تقی در پیشوا و ورامین به جهت حضورش در قیام 15 خرداد 1342 است. سر نترس او در رویارویی با ظلم و ستم از او چهره ای انقلابی ساخته است. حاج تقی به مدد حافظه قوی و دل زلال و روشنی که دارد، راوی منصفی است که به روایت خاطراتش میپردازد. و باز هم به مدد حافظه قوی در گفتن خاطراتش، سعی می کند یک واو را جا نیندازد. ذکر جزئیات و همچنین حال وهوایی که در آن زیسته، از ویژگی، از ویژگی های روایت این شاهد عینی قیام 15 خرداد است.
گزیده کتاب:

بهزادی با صدای بلند از ما خواست یک نفر را بفرستیم تا با او صحبت کند. به یکدیگر نگاه کردیم. بیشترمان کشاورز و دهقان بودیم. بین ما سید مرتضی طباطبایی تحصیل کرده و معلم بود. با عزت‌الله رجبی و یک نفر دیگر به سمت بهزادی رفتند. نزدیک آن دو که شدند، بهزادی پرسید: «شما رهبر این‌ها هستید؟» 
«نه! من هم یکی از همین‌ها هستم.»
«این جمعیت برای چه راه افتاده؟» 
«این مردم مقلد آیت‌الله خمینی‌اند. شنیده‌اند مأموران شاه ایشان را دستگیر کردند، می‌خواهند اعتراض کنند. طبق قانون اساسی مجتهد مصونیت دارد.»
«من دستور آتش دارم. اجازه نمی‌دهم از این پل بگذرید.» 
بهزادی اشاره کرد به پلی که قسمتی از جمعیت روی آن منتظر ایستاده بودند. طباطبایی گفت: «این مردم تا اینجا حتی یک شاخه درخت را نشکسته‌اند. شما آیت‌الله خمینی را آزاد کنید، مردم از همین‌جا برمی‌گردند.»
بهزادی می‌خواست حرفی در پاسخ بزند که عزت‌الله رجبی مصمم گفت: «اگر می‌خواستیم برگردیم که تا اینجا نمی‌آمدیم. برگشت در کار ما نیست.»
این کتاب در 96 صفحه توسط سید مجتبی طباطبایی نگاشته شده و توسط انتشارات شهید کاظمی در سال 1402 در قطع رقعی منتشر شده است.

دکتر غلامعلی حداد عادل هفت‌ساله بود که برادرش مجید در روز چهاردهم اسفند ۱۳۳۰ به‌ دنیا آمد.
او در زمان تولد برادرش در مدرسه بود و وقتی به خانه آمد مادربزرگ مادری‌اش به او اطلاع داد که صاحب برادری شده است. وقتی به خانه رسید، نوزاد خواب بود و غلامعلی خم شد و برادر تازه‌ به دنیا آمده‌اش را بوسید. 
بیست‌ونه‌ سال و شش ماه بعد نیز، او را بوسید؛ قبل از ظهر پنجشنبه نهم مهرماه ۱۳۶۰ در غسّالخانه بهشت زهرا.

این کتاب شرح زندگی شهید مجید حداد عادل میان این دو بوسه است. زندگی بیست‌ونه سال و شش ماهه او در سیزده فصل و به دست برادرش که به احوالات او بیش از دیگران اشراف داشت تدوین شده است.
کتاب به‌ صورت‌ خطی از تولد تا شهادت و پس از آن نوشته شده است. فصل‌ ها نشان دهنده ایستگاه‌های مهم زندگی او هستند. فصل دوازدهم به آنچه پس از شهادت او روی داده و فصل پایانی به یک جمع بندی کلی از شخصیت او اختصاص یافته است.دکتر غلامعلی حداد عادل برای نگارش این کتاب در کنار اطلاعاتی که خود از برادرش در اختیار داشته، از خاطرات مادر، همسر، خواهران و برادران، آشنایان، دوستان و همکاران شهید نیز بهره برده است. علاوه براین،‌ نامه‌های شهید به دوستان و نزدیکان، نوشته‌ها و یادداشت های کوتاه، سروده ها، تقویم هایی که حاوی یادداشت ها و برنامه روزانه بوده و نیز انواع نوارهای صوتی، عکس ها و فیلم های به جامانده از او و بایگانی منظمی که از احکام و ابلاغ های او وجود داشته، منابع این کتاب را تشکیل داده است.

تنوع استعدادها و توانایی های شهید مجید حداد عادل و تعدد میدان هایی که او مخصوصا پس از پیروزی انقلاب اسلامی در آن ها مسئولیت پذیرفته و کار کرده است، سبب شده تا دو سال و نیم آخر عمر وی که پس از پیروزی انقلاب بوده، پرحادثه و پرماجرا باشد و عمق و معنای بیشتری پیدا کند. درواقع اگر چه طول عمر او کوتاه بوده؛ ولی عمق زندگی این شهید عزیز کم نبوده است. انگار هر آنچه را که در ۲۷ سال قبل از انقلاب اسلامی آموخته و اندوخته بود، در آن دو سال و نیم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، یک‌ جا و با شتاب به ظهور رسانده و با درخششی شدید و کوتاه به پای انقلاب ریخته است.

کتاب در فاصله دو بوسه، شرح زندگی یک جوان از صدها هزار جوانی است که جان بر سر ایمان و آرمان خود نهادند و در راه انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند. این کتاب صرفا شرح زندگی یک فرد نیست، بلکه سرگذشت یک نسل است؛ نسلی که رفتند تا ایران بماند و ایمان بماند.

گزیده کتاب:
من همراه مجید از پله‌های طبقۀ سوم به پایین آمدم تا با او خداحافظی کنم. مجید در راه‌پله پشت‌سر من می‌آمد. ناگهان بی‌آنکه از او تقاضایی کنم دست‌هایش را از پشت سر من روی شانه‌هایم گذاشت و شروع به مشت‌و‌مال دادن به سرشانه‌های من کرد. او سابقاً گه‌گاه به خواهش من و برای رفع خستگی من، مرا مشت‌و‌مال می‌داد، اما این بار، بی‌آنکه من از او تقاضایی بکنم، خودش، بی هیچ مقدمه‌ای، با لحنی بسیار ساده و صمیمانه گفت: «داداش! خیلی وقته که من مشت‌و‌مالت نداده‌ام‌ها!» 
من با تعجبی که با خوشحالی همراه بود از او تشکر کردم و با او در آستانۀ در خانه خداحافظی کردم و نمی‌دانستم این آخرین خداحافظی من با اوست.
 

خیمه ماهتابی روایتی داستانی از کاروان امام حسین برای نوجوانان
داستانِ بلند «خیمه ماهتابی» نوشته فاطمه‌سادات موسوی  توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. کتاب در هفتادوشش صفحه نگارش شده و دو خط داستانی  هم‌زمان دارد، یک خط فانتزی و یک خط تاریخی. در خط فانتزی قهرمان داستان که خیمه‌ای با توانایی‌های خاص و شگفت‌انگیز است، معرفی می‌شود. خیمه صداهای روی زمین و زیر زمین را می‌شنود، اتفاقات اطرافش را می‌بیند و بسیار فضول و حواس‌جمع است. همین ویژگی‌های قهرمان باعث می‌شود خیمه این قابلیت را داشته باشد که مخاطب را به سفر تاریخی و پرماجرایی ببرد که به سرزمین کربلا ختم می‌شود.
جهانی که نویسنده در داستان خلق کرده متناسب با کودکان و نوجوانان است. سبک داستان‌پردازی این کتاب قدرت آن را دارد که ذهن مخاطب را قلقلک بدهد و با نثری خودمانی و روان او را همراه کند. خواننده به دنبال سرنوشت خیمه و اتفاقاتی که در انتظارش هست می‌رود. سفر به کجا ختم می‌شود؟ داستان صاحب خیمه چیست؟ قدرت‌های خیمه چطور به کمکش می‌آیند؟ چه چیزی در انتظار کاروان است؟
«خیمه ماهتابی» ده فصل دارد و در ده روز اول محرم احوالات کاروان امام حسین را برای نوجوانان روایت می‌کند. داستان از سرپیجی اسب امام حسین شروع و به مجالس روضه امروزی ختم می‌شود. کتاب علاوه بر اینکه رسالت روایتگری دارد؛ اما قرار نیست در تاریخ متوقف ‌شود. تحول خیمه و قدرت‌هایش باعث اتفاقاتی می‌شود که کودکان نسل‌های بعدتر هم امکان همذات‌پنداری با قهرمان را دارند. پایان‌بندی کتاب در غم‌انگیزترین روز جهان و در مصیب سهمگین کرب‌وبلا به پایان نمی‌رسد. 
خیمه ماهتابی راحت از صاحبش نمی‌گذرد. رسالت ناتمام خودش را با تمام کودکان و نوجوانان به اشتراک می‌گذارد و از خواننده کمک می‌خواهد تا به هدفش برسد. جزئیات متفاوت و شخصیت‌های کمتر دیده‌شده‌ای در کتاب به تصویر کشیده شده‌اند از جمله فضه هم‌نشین حضرت فاطمه سلام الله علیها. فضه عهده‌دار انتقال روایت‌ها و احادیثی است که حاصل روزها خدمت‌کردن با اهلبیت پیامبر بوده است. لیلا تیموری‌نژاد تصویرگری کتاب را برعهده داشته و توانسته با طراحی حرفه‌ای و ظریفی، حال‌وهوای ملموس‌تری برای رده‌سنی «ب» و «ج» خلق کند. این کتاب به تمام کودکان و نوجوانانی که علاقه‌مند به داستان‌های ماجراجویی و تاریخی توصیه می‌شود.
گزیده کتاب:
من یک خیمه هستم؛ اما نه یک خیمه معمولی. کمی کنجکاو هستم و خیلی خیلی حواس‌جمع. نخی که با آن درست شدم به من قدرت‌های شگفت‌انگیزی داد. یکجورهایی شبیه آدم‌ها شدم. «خانم زینب» صاحبم، اسمم را گذاشت «ماهتابی». هر وقت اسم ماهتاب یادم می‌آمد، نخ‌هایم درخشان‌تر و براق‌تر می‌شدند، مثل ماهتابی که توی آسمان برق می‌زند و همه جا را پر از نور می‌کند. آماده‌اید داستان خانواده‌ای که با آن‌ها به سفر پرماجرایی رفتم را برایتان بگویم؟! شک ندارم خوشتان می‌آید.

معرفی کتاب شاهرخ نامه:
شاهرخ ضرغام یک شهید کشتی گیر است که 38 سال بعد از تولد طیب حاج رضایی لات و گردن کلفتِ محله صابون‌پزخانه تهران، در محله کوکاکولای تهران به دنیا آمد و چندی بعد تبدیل شد به  گنده لاتی درشت هیکل و مو فرفری که اذیت و آزارش گریبانگیر مردم کوچه و محله بود؛ اما دعای جانسوز مادر و لطف و عنایت حضرت سیدالشهداء سرنوشتی مشابه طیب برایش رقم زد. طیب فدای روح الله شد و شاهرخ هم فدای راه روح الله شد. شاهرخ با نام شناسنامه‌ای ابوالفضل در اول دی‌ماه سال 1328 در محله نبرد در شرق تهران متولد شد. روحیه سرکشی و نافرمانی در لوطی‌گری و با معرفت بودنش در هم تنیده بود. زمانی که انقلاب اسلامی پیروز شد در ایام محرم که یک «تلنگر» زندگی بسیاری از انسان‌ها را متحول می‌کند، یکی از تلنگرها توسط مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی به شهید شاهرخ زده شد و بعد از این جلسات متحول شد و همراه مادر پیر و برادرش به پابوسی امام رضا (ع) رفت و توبه کرد.

گزیده کتاب:

«همه می‌خندند. شاهرخ بدجوری شرمنده شده. نه که برایش خیط شدن در جمع مهم باشد، این نه. با همه رفیق است و اگر هم کسی زیادی بلند بخندد، هیکلش برای ساکت کردنش کافی است. از برخورد مربی شرمنده شده. از اینکه او را آن‌قدر آدم دیده که از خودش بپرسد کجا بودی و چرا دیر آمدی. که فرض نکرده و حکم خودش را تنهایی نبریده. مثل تمام معلم‌هایش. مثل همانی که بین همه فرق می‌گذاشت و آخر یک روز دیوانه‌اش کرد. این که دیر کرده و حالا تنبیه در راهش است؛ اما باز این قدر حالش خوب است و حس می‌کند کسی است، اسم دارد، حرمت دارد، این شرمنده‌اش کرده و چشم‌هایش را کمی، کمی اشکین.»

 تاملاتی در ظرفیت‌های جمهوریت دینی
کتاب لولا از ۱۳ گفتار تشکیل شده است و تأملاتی در ظرفیت‌های جمهوریت دینی است.

بخشی از کتاب لولا
«حزب‌اللهی‌ها و جمهوریت نظام: هرچند نظامی که ولایت‌فقیه در رأس آن است جمهوری اسلامی است اما شاید یک‌صدم دغدغۀ همت و تلاشی که برای تبیین ولایت وجود دارد، برای تبیین جمهوریت نظام و تعاریف ابعاد و ظرفیت‌های آن وجود نداشته باشد، ولی چرا جمهوریت نظام به معنای رجوع منظم و مداوم به آرای مردم در ادارۀ جامعه چندان جایگاهی در مباحث نظری و گفتمانی ما پیدا نمی‌کند؟ به نظر می‌رسد چند علت نیروهای حزب‌اللهی را از ورود به نظریه‌پردازی دربارۀ جمهوریت نظام باز می‌دارد که عبارت‌اند از: ۱. قرائت غلط از تئوری ولایت‌فقیه: کی از دلایل، کج‌فهمی و تعصب‌های بی‌منطقی است که راجع به مفهوم ولایت‌فقیه در بین حزب‌اللهی‌ها رواج داده می‌شود. گویی اگر جمهوریت تبیین شود جای ولایت‌فقیه را تنگ می‌کند! این بینش غلط که با قیافه‌های حق‌به‌جانب ترویج می‌شود یکی از علل کم‌کاری ما در این حوزه است. در این بینش ولایت چنان مفهوم ضیق و متصلبی است که امکان تعاملش با هیچ مفهوم دیگری وجود ندارد و امتیاز ولایت‌فقیه در این است که در خودش تمام می‌شود. گویا امکان تعامل با هیچ نظریۀ دیگر یا جذب هیچ سازوکار و ابزار ابتکاری یا جدیدی را در خود ندارد. از این منظر «ولایت» و «جمهوریت نمی‌توانند با هم نسبتی داشته باشند و کنار هم نشاندنشان توسط امام راحل در جمهوری اسلامی»، فرمالیته یا از روی اضطرار یا برای دوره گذار بوده است. وظیفۀ ما هم این است که این دورۀ گذار را تسریع کنیم و هرچه زودتر امکان و زمینۀ لازم برای راحت شدن نظام از شر جمهوریت فراهم بیاوریم یا دست‌کم به تبیین و تثبیتش کمکی نکنیم. ۲. بزرگ‌نمایی اشکالات سازوکارهای جمهوریتی: دلیل دیگری که جمهوریت را از چشم ما می‌اندازد، بزرگ کردن برخی پیامدهای نامطلوب احتمالی سازوکارهای جمهوریتی است. می‌گویند این‌قدر از جمهوری حرف نزنید، اگر جمهوری را زیاد تحویل بگیرید در روزی که مردم به آن چیزی که شما خواستید رأی ندادند، شما مجبور می‌شوید آن را تأیید کنید. مگر رأی مردم می‌تواند نشانۀ حقانیت باشد؟! اگر مردم رأی بدهند که خدا نیست، باید به رأی مردم گردن نهیم؟! جدا از مغالطه‌ای که در این شبهه هست و در خود غرب هم هیچگاه اکثریت، مبنای حقیقت نیست و برای گزاره‌های این‌چنینی انتخابات و رأی‌گیری ندارند وقتی دقیق نگاه می‌کنیم حزب‌اللهی‌ها را در مواجهه با جمهوریت از ترس مرگ وادار به خودکشی می‌کنند؛ یعنی اینکه هم پول می‌دهند، هم چوب را می‌خورند و هم پیاز را یعنی جمهوری را داریم و به آن عملاً گردن نهاده‌ایم؛ ولی از آن به‌طور کامل استفاده نمی‌کنیم.»

برای تهیه کتاب «لولا» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

مجموعه داستان کوتاه با موضوع حوادث و اغتشاشات سال 1401

مجموعه داستان کوتاه با موضوع حوادث و اغتشاشاتی است که حول ناجنبش اجتماعی زن،زندگی، آزادی در سال 1401 رخ داد این مجموعه متشکل از هشت روایت مستقل است که در نهایت با شکست زمان روایی و با حضور شخصیت های داستان های قبل در یک روایت به همدیگر مرتبط می شوند. اسم رمز تلاشی تبیینی برای شناخت ابزارهای فریب دشمن در جنگ ترکیبی است که نوجوانان و جوانان را به کام خود کشاند نویسنده در این اثر کوشیده با بهره گیری از عناصر داستانی رئال و تصویرسازی از درگیری های شهری، مخاطب را به سمت حقیقت ناجنبش زن، زندگی، آزادی سوق دهد. تم های روایی داستان های اسم رمز، مبتنی بر پرونده های حقیقی بوده و نویسنده با استفاده از بن مایه های پژوهشی موجود، شخصیت ها را در بستر داستان و خط روایت قرار داده است.

گزیده متن:

ذهنش هزار راه می‌رود گمان می‌کند شاید همه آن‌هایی که امشب در بلوار کشاورز آمده بودند پول گرفته‌اند و یا اینکه به بهانه‌ای به آنجا کشیده شده‌اند بعد با خودش کلنجار می‌رود که ناشناس یا ناشناس‌ها چقدر باید پول داشته باشند که به این افراد بدهند، یادش می‌افتد که در خیابان بود عده‌ای از دخترها و پسرها این حرکت را انقلاب مهسا خطاب می‌کردند و بین حرف‌هایشان از این می‌گفتند که اینستاگرام و شبکه‌های بی‌بی‌سی و اینترنشنال چه چیزهایی راجع به دخترهایی می‌گویند که با ضربه باتوم نیروهای امنیتی و یا پرت شدن از بلندی و... به قتل رسیده‌اند

روایتی از درگیری تن به تن با داعش در تِدمُر

امیرحسین احمدی را می‌شود یک غافل به تمام معنا از سپاه و کار نظامی دانست. غافلی که ناغافل وارد مسیر نظامی‌گری می‌شود و نهایتاً در بیابان‌های تدمر سینه به سینه و چشم در چشم داعش می‌جنگد. امیرحسین دوبار به سوریه می‌رود که بار اول مصادف می‌شود با روزهای بعد از مراسم عقد. بار دوم اما قول و قرارهای مراسم عروسی را گذاشته‌اند که بحث اعزام مجدد پیش می‌آید. اعزامی که همزمان می‌شود با عملیات بزرگ صحرا در تدمر و وعده‌ای که سردار سلیمانی برای پایان کار داعش در این کره خاکی داده است. حکایت کتاب "تحفه تِدمُر" نوشته احمد کریمی بر محور اعزام دوم او و با مروری به خاطرات گذشته رقم می‌خورد، خاطراتی که درگیری تن به تن با داعش در اوج آن قرار دارد.

گزیده ای از متن کتاب «تحفه تدمر»

انفجـار جگـر زمیـن را کنـد و ریخـت بـه هـوا. گردوخـاک و بـوی بـاروت پیچیـد تـوی دماغـم. حاج ولـی داد زد: «بـدو کـه زدن»... از چـادر بیـرون زدم. بیـن پوتین و دمپایی، دومی را انتخاب کردم. پریدم توی ماشین. سوئیچ را پیچاندم. همـه حواسـم رفـت سـمت کاری که بر عهده‌ام بـود. بقیه بدون تلـف کردن وقت دویدند سراغ موقعیت خودشان. خمپارۀ بعدی نشست نزدیکی‌های ماشینم. صـدای گرومـپ پرحجـم و گیج کننـده‌ای کـه تکانم داد. صدای سـوتش یـک ثانیه هم طول نکشـید! همه معادلات ذهنم از سـوت سـه ثانیه خمپاره و فرصت خیزرفتن به هم ریخت. ماشین که راه افتاد، تازه فهمیدم اگر صدای سوت را بشنوم هـم نمی‌توانـم خیـز بروم! یـاد فیلم‌های جنگی افتادم و ماشین‌هایی کـه از میان انف۱جارهـا رد می‌شـدند. اگـر گلولـه روی ماشـین می‌نشسـت، پـودر می‌شـدم. تـا برسـم به ماشـین مهمات، انگار دو سـاعت توی راه بودم و هر لحظه منتظر یکی از گلوله‌های سرگردان که بشوم تنور آتش.

تجربه چهارسال محاصره به روایت هفت زن سوری
آدم‌ها به تناسب دوری و نزدیکی از میدان اصلی جنگ و ساحتی که از آن درک کرده‌اند، از جنگ تأثیر می‌پذیرند و تجربه‌اش می‌کنند: هر‌چه از معرکه دورتر، از واقعیت دورتر و به حواشی آن نزدیک‌تر. با‌این حساب، هر کدام از آدم‌های که جغرافیای جنگ‌زده روایت خاص خودشان را از ماجرا دارند. این نفی واقعیت‌های تاریخی و اجتماعی نیست، بلکه لایه‌ای است شخصی و نازک از آن‌. همین روایت‌ها کنار هم می‌تواند شمایلی بسازند از رویدادی که اتفاق افتاده، از آنچه آن‌ها دسته‌جمعی بار آن را به دوش کشیده‌اند. باغ‌های معلق روایت ساده‌ هفت زن سوری در شهر «نبل و الزهراء» است که چهار سال محاصره توسط مسلحین را تجربه کرده‌اند. روایت‌هایی گرچه واقعی، تلخ و گزنده اما تجربه‌هایی را به‌همراه دارد که مخاطب می‌تواند بیش از پیش قدر لحظه‌لحظه عمرش را بداند.
بخشی ار کتاب باغ های معلق
فراموشی بهترین نعمت روزهای جنگ است اما به اندازه‌ی غذا و آب روزهای محاصره کمیاب است. روز سوم بعد از انفجار که خسته از جبرین برگشتم از من پرسیدند حاضری داوطلبانه زنان و کودکان حادثه انفجار را غسل و کفن کنی؟ بهت‌زده نگاهشان کردم. غسل و کفن بعد از سه روز؟! حق داشتند؛ تمام حواس ما به زنده‌ها بود و کشته‌شدگان حادثه را فراموش کرده بودیم. من زنده‌های آن حادثه را دیده بودم و می‌دانستم روبرو شدن با چیزی که آن‌ها را این‌طور متحیر کرده بود کار راحتی نیست. اولین عکس‌العملم فقط سکوت بود. اطمینان نداشتم که توان دیدن آن همه جنازه را داشته باشم. نمی‌توانستم تصمیم بگیرم اما اگر کسی حاضر نمی‌شد آن جنازه‌ها را غسل دهد چه؟ ماجرا را به همسرم گفتم. او هم در شرایطی نبود که بتواند مانع این کار شود. در جوابم گفت:«اختیار با خودته. تو باید ببینی می‌تونی اون شرایط رو تحمل کنی یا نه.» با این که اختیار داشتم اما تردید و ترس نمی‌گذاشت تصمیم بگیرم. اگر قبول می‌کردم این اولین‌بار بود که غسل دادن جنازه را تجربه می‌کردم. با هزار تردید و ترس پذیرفتم. می‌خواستم هرطور شده از این مرحله هم بگذرم. تابه‌حال در زندگی‌ام اینقدر احساس ضعف نکرده بودم. خودم را شماتت کردم که بس کن هناء! تو روزهای سختی را پشت سر گذاشتی. اما فقط چند دقیقه کافی بود تا دوباره برای این ترس‌ها و دلهره‌ها به خودم حق بدهم. مگر یک انسان چقدر توان و قدرت تجربه‌ی مرگ و درد را دارد؟ ما همه زن‌های‌ جنگ‌دیده بودیم، مرگ عزیز را لمس کرده بود اما هنوز آدم دیدن قیامت نبودیم و آنجا در بیمارستان محشر کبری بود.


برای تهیه کتاب «باغ‌های معلق» و کتاب های دیگر نویسنده،
کلیک کنید.

بازخوانی زندگی سپهبد نادر جهانبانی

نادر جهانبانی یکی از تیمساران حکومت پهلوی است که در شب 22 بهمن 1357 دستگیر و در اولین ماه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در دادگاه‌های انقلاب اسلامی محاکمه و اعدام شد. زندگانی این سپهبد ارتش شاهنشاهی که از وی به‌عنوان «ژنرال چشم آبی» نیز یاد می‌شود، منشأ میزان قابل توجهی از مطالب و گفته‌های گوناگون و متضاد شده است که تعیین صحت‌وسقم بسیاری از آنان دشوار است. جهانبانی را مشهورترین خلبان نیروی هوایی عصر پهلوی دوم و حتی فرمانده یا جانشین نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی ایران نیز معرفی کرده‌اند. مباحث و موضوعاتی درباره او طرح می‌شود که زمینه‌ساز به‌وجود آمدن شهرتی بسیار فراتر از جایگاه حقیقی و تاریخی است که تاکنون یک خلبان در ارتش شاهنشاهی ایران به دست آورده بود. فصل اول کتاب ژنرال چشم آبی، «خاندان جهانبانی» نام دارد. این فصل به معرفی خاندان جهانبانی به‌طور مشخص، پدر و و برادرانش می‌پردازد و چگونگی تولد، تحصیلات و اعزام نادر به دانشگاه خلبانی اتحاد جماهیر شوروی سابق را مورد توجه و بررسی قرار می‌دهد. فصل دوم که «وقایع خدمتی نادر جهانبانی از ابتدا تا انتها» نام دارد، در برگیرنده سیر خدمتی وی در نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی و همچنین بازخوانی اقدامات خاص منتسب به اوست. اقداماتی که وی را در قالب یک اسطوره بی‌بدیل در تاریخ نیروی هوایی ایران، منطقه و حتی جهان معرفی می‌کند. ازاین‌رو تمام این روایت‌هایی که پیرامون او در این حوزه مطرح شده مورد تفکیک و بررسی کارشناسانه قرار گرفته است.

بخشی از کتاب «ژنرال چشم آبی»
در ارتباط عبور از زیر پل اهواز توسط جهانبانی، عکس مورد نظر تعلق دارد به یکی از خلبانان نیروی هوایی شوروی به نام « والنتین پیروالوف» که در تاریخ 4 ژوئن 1965، یک فروند میگ 17 را در زیر دهانه مرکزی پل واقع در رودخانه «اوب» در شهر «نووسیبیرسک» پرواز داد. روز گرم و آفتابی بود، ساحل مملو از مسافران بود و افسران ستاد منطقه در میان آن ها بودند. ناگهان هواپیما مانند یک پیکان نقره ای به سمت دهنه جلوی پل هجوم آورد و در ادامه، به سمت بالا و آسمان صعود کرد.

برای تهیه کتاب «ژنرال چشم آبی» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

روایت زندگی پهلوان شهید کشتی‌گیر «انوشیروان رضایی» 

شهید انوشیروان رضایی، از شهدای ورزشکار لرستان است که در رشته کشتی فعالیت داشت. سال ۱۳۵۱ به‌عنوان قهرمان کشتی جوانان ایران بر سکوی افتخار ایستاد و دو بار نیز به مقام سوم قهرمانی کشتی بزرگسالان کشور دست یافت.

عطش انقلاب و عشق به حضرت امام خمینی(ره) او را به صف مبارزان علیه طاغوت هدایت کرد، برای حفظ دستاوردهای انقلاب و دفاع از آرمان‌هایش زمان وقوع فتنه حادث شده در خوزستان تحت عنوان «خلق عرب» که قصد تجزیه و جدایی خوزستان از خاک ایران را داشتند به‌عنوان فرمانده سپاه پاسداران خرم‌آباد عازم خرمشهر شد و اقدامات بسیار مؤثری در مقابله با تجزیه‌طلبان انجام داد. 

او با رشادت وصف‌ناپذیرش در همان روزهای نخستین حضور در خرمشهر، آرامش را به شهر برگرداند و دژخیمان که با حضور این شیرمرد لرستان نقشه‌هایشان نقش بر آب شده بود، بیست و دوم تیرماه سال ۱۳۵۸ با اقدامی منافقانه در حین گذر او از پل خرمشهر خودرو وی را مورد حمله قرار دادند و شهید انوشیروان رضایی با سمت فرمانده عملیات سپاه در خرمشهر به‌همراه دو تن از هم‌رزمانش را به شهادت رساندند.

بخشی از کتاب «از دوبنده تا سربند»:
سید اسماعیل و مصطفی خواستند هیکل انوش را کنار بزنند و پشت فرمان بنشینند، ماشین را بیاورند و پیکر انوش را بردارند.
انوش تنومند بود و ورزشکار. هر کاری می‌کردند چند قدمی او را بکشند، نمی‌شد و زورشان نمی‌رسید. به‌زحمت بلندش کردند. اسماعیل پشت فرمان نشست، همان لحظه به بیمارستان نیروی دریایی رفتند. نگهبان دم در بیمارستان هرچه ایست داد، آن‌ها نماندند. به داخل بیمارستان رسیدند. دکتر بالای سر انوش آمد. معاینه‌اش کرد. کار از کار گذشته بود. ۲۱ تیرماه ۱۳۵۸ انوشیروان رضایی شهید شد. اولین شهید گروه بود. داغش خیلی سنگینی می‌کرد؛ به‌خصوص برای مصطفی و اسماعیل که مدتی بود با انوش رفیق شده و عین برادر بودند.
جهت مشاهده دیگر آریاثار نویسنده
کلیک کنید 

«محرمانه‌های روابط ایران و سوریه»
کتاب «محرمانه های روابط ایران و سوریه» روایتی است از عبدالحلیم خدام، وزیر خارجه و معاون رئیس جمهور سوریه که در حال حاضر به فرانسه پناهنده شده است. همچنین همراه این کتاب صورت جلسات منتشر نشده دیدارهای سران سیاسی و امنیتی ایران با روسای جمهور و مقامات سیاسی و امنیتی منطقه نیز قرار گرفته است.
عبدالحلیم خدام سیاستمدار سنی مذهب سوری، از نوجوانی به حزب بعث سوریه پیوست و به مرور تبدیل به یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های این حزب شد. او در دوران حکومت حافظ اسد ابتدا به وزارت خارجه رسید و چهارده سال در این سمت خدمت کرد. سپس از سال 1984 به‌ عنوان معاون رئیس جمهور و تبدیل به مرد شماره دو نظام سوریه شد.
با انتخاب بشار اسد به جانشینی پدر، خدام همچنان جایگاه خود را به‌عنوان معاون رئیس جمهور حفظ کرد؛ اما به مرور با نظام سیاسی کشور دچار اختلاف شد و ابتدا در ژوئن 2005 (خرداد 1384 ) از منصب معاونت رئیس‌جمهور کنار گذاشته شد و 7 ماه بعد در انتهای دسامبر 2005 ( دی 1384 ) با خروج از کشور، از نظام سیاسی سوریه اعلام« جدایی» کرد.
کتاب «محرمانه های روابط ایران و سوریه»، نوشته چنین شخصیتی است. خدام این کتاب را نه در زمان حضورش در سوریه، بلکه چهار سال پس از جدایی از نظام نوشته است. امر دیگری که این کتاب را کاملا بی‌نظیر می‌سازد دسترسی‌هایی است که خدام به اسناد محرمانه کشور و صورت‌جلسه دیدارهای سیاسی و امنیتی سوری‌ها با طرف‌های خارجی( از جمله با ایرانی‌ها، عراقی‌ها، سعودی‌ها، کویتی‌ها و...) داشته است و به‌نظر می‌رسد بعد از جدایی از نظام و خروج از سوریه، رونوشتی از این اسناد را با خود به فرانسه برده باشد. بخش زیادی از صفحات کتاب حاضر را، صورت‌جلسات دیدارهای او با طرف‌های ایرانی( یا دیگر طرف‌های منطقه‌ای ) و همچنین صورت‌جلسات برخی دیدارهای مهم مسئولان دیگر سوری با مسئولین کشورهای دیگر تشکیل می‌دهد.

تاریخ شفاهی ماجرای علامه و انقلاب؛ تقابل یا حمایت؟
«این انقلاب یک شهید داشت، آن هم اسلام بود!» سال ۱۳۹۴ این جمله را شنیدیم. مشغول ضبط خاطرات یکی از شخصیت‌های حوزوی بودیم. در یکی از جلسات ضبط خاطرات، آن جمله را از قول علامه نقل کرد. مشخص است شنیدن این جمله، چه باری از حیرت بر دوش ما می‌گذاشت. با توجه به جایگاه عرفانی علامه و نگاهی که به شاگردان سلوکی‌ایشان داشتیم، نمی‌توانستیم از این سخن سرسری بگذریم. اگر شیفتۀ نظامی بودیم که عارف محبوبمان آن را برای اسلام مضر می‌دانست، باید انتخاب می‌کردیم. یا عشقمان به انقلاب اشتباه بوده یا عشقمان به علامه! اگر آن روایت صحیح می‌بود، نمی‌شد این دو عشق را با هم جمع کرد. شروع به بررسی کردیم، از کسانی که آگاه‌تر بودند پرسیدیم، از کسانی که به اقتضای سن و موقعیت در بطن حوادث تاریخی بودند سوال کردیم، هر منبعی در این زمینه در دسترس بود خواندیم و هرچه بیشتر پیش رفتیم بیشتر متحیر شدیم! با کسانی که آشنایی دقیقتری با علامه داشتند هم‌کلام شدیم و با توجه به این شبهه دوباره نگاهی به آثار علامه انداختیم. هرچه بیشتر دقت کردیم، انتساب این جمله به علامه در ذهنمان بیشتر و بیشتر رنگ باخت. در این فضا، به نتیجه رسیدیم بد نیست پاسخی به این جملۀ منتسب به علامه داده شود. یکی از بهترین راه‌ها، گفتگو با کسانی بود که در سینهشان خاطراتی از علامه داشتند که خلاف آن جمله را می‌رساند یا آنکه تحلیلی از زندگی علامه و شاگردان سلوکی‌ایشان داشتند که می‌توانست به وضوح، کذب آن انتساب را نمایان کند.

برای تهیه کتاب «ماجرای علامه و انقلاب» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

سفرنامه شامات و حدود سرزمین‌های اشغالی
سال های سال است که سرزمین های مسجد الاقصی به دست انسان هایی افتاده است که می توان گفت هیچ بویی از انسانیت نبرده اند. کسانی که خویی از انسان بودن ندارند. کتاب الی... به قلم فائضه غفار حدادی سفرنامه شامات و حدود سرزمین های اشغالی است که توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.

بخشی از کتاب الی...

هنوز قطعی نشده؛ ولی برای هرگونه آمادگی، فقط شش روز وقت دارم. یا این پنجشنبه می‌روم یا کلاً سفر می‌رود روی هوا و دیگر انجام نمی‌شود. دو ماه طلایی تابستان را با این امید واهی که «ان‌شاءلله آن‌ها می‌آیند» از دست داده‌ام و حالا من مانده‌ام و این یک ماه باقی‌مانده که متأسفانه فقط چهار هفته دارد. هم باید برای سفر اربعین خانوادگی‌مان یک هفته ده روزی کنار بگذارم و هم برای این سفر سنگین جایی باز کنم؛ سفری که با همۀ سفرهای تفریحی و زیارتی و تحصیلی که تا حالا رفته‌ام، فرق می‌کند. همیشه مدیریت سفرها با کس دیگری بوده و من در نقش یک مشاهده‌گر و استفاده‌کننده، کِیفش را برده‌ام. حالا خودم باید برنامه‌ریز و مدیر و هماهنگ‌کنندۀ سفر باشم و درضمن، یادم نرود که برای چه نیتی می‌روم و نقش اصلی‌ام را فراموش نکنم. سفری که اولش یک تعارف معمولی بود، بعد شد اشتیاق، بعد شد نیاز، و یک روز چشم باز کردم و دیدم شده ضرورت. ضرورت آشنایی بیشتر با خانواده‌ای که تمام بهار و زمستان گذشته را به مصاحبه با اعضایش گذرانده بودم. خانواده‌ای صمیمی با سرنوشتی عجیب که اهل نوار غزه بودند و تا چند سال قبل، همان‌جا زندگی می‌کردند، اما بر اثر فشارهای مختلف روزگار، دیگر نتوانسته بودند آنجا بمانند. حالا هرکدام از فرزندان در گوشه‌ای از دنیا دانشجو و محصل بودند و تابستان‌ها تنها زمانی بود که کل خانواده دور هم جمع می‌شدند و می‌شد این کلونی مقاوم ستودنی را کنار هم دید و رصد کرد و از نوع ارتباطشان حرف‌های ناگفته‌ای شنید که از دل هیچ مصاحبه‌ای بیرون نمی‌آیند. می‌دانم که برای بهتر شناختن یک خانوادۀ هلندی بهتر است بروی هلند، برای بهتر شناختن یک خانوادۀ چینی بهتر است بروی چین، ولی برای شناخت خانواده‌ای که وطنشان را ازشان گرفته‌اند، کجا باید می‌رفتم؟‌ خانواده‌ای که هر سال تابستان یک گوشۀ دنیا دور هم جمع می‌شدند را کجا می‌شد پیدا کرد؟ گفتند امسال لبنانیم. این شده که من افتاده‌ام دنبال بلیت و هماهنگی و خواندن مطالب و سفرنامه‌های لبنان. یعنی سفرم همین‌قدر فارغ از مکان است که اگر می‌گفتند بلژیکیم، من الان داشتم بلیت بلژیک می‌گرفتم و سفرنامۀ بلژیک می‌خواندم. هنوز هم معلوم نیست لبنان درست بشود و شاید مجبور بشوم تا تابستان سال بعد صبر کنم که ببینم کجا باید بروم..

برای تهیه کتاب «الی...» و سایر کتاب‌های نویسنده، کلیک کنید.

روایتی است مستند از زندگی شهید منا محمدرحیم آقایی‌پور

شهید آقایی‌پور مدت‌ها به‌عنوان دیپلمات و سفیر ایران در کشورهای لیبی، فرانسه و اسلونی حضور داشته و در واقعه منای سال ۱۳۹۴ به شهادت رسیده است. یکی از ویژگی‌های کتاب «سفیر ما در بهشت» این است که  نویسنده، فرزند شهید آقایی‌پور بوده و سال‌ها از نزدیک در کنار شهید زندگی کرده و به خوبی با شخصیت، روحیات و ریزه‌کاری‌های رفتاری شهید آشنا بوده است. او در این کتاب زندگی پدر خود را به‌صورت‌ کاملا مستند برای مخاطب بیان می‌کند.

گزیده ای از متن کتاب«سفیر ما در بهشت»
پیامک هایت را یکی‌یکی‌ آوردند. عکس هایت را. ویدیوها را. همه ی گالری گوشی ات تک‌ به‌تک می آمد جلوی چشمانِ تر همه. و باز می شد. تمام پیام ها....همه چیز دنیای مجازی ات بابا. همه چیز!نفسم تنگ شد، از حلقه‌ی آدم‌های دور لب‌تاپ آمدم بیرون و خودم را انداختم روی مبل. وسط اشک‌هایم با خودم می گفتم من اگر یک روز نباشم و این همه آدم دور گوشی و همه‌ی دنیای مجازی من جمع شوند، مثل الان بابا دلشان می لرزد و می‌بارند یا چپ‌چپ بهم نگاه می‌کنند؟کاش شبیه شما باشم بابا! کاش...

برای تهیه کتاب «سفیر ما در بهشت» و کتاب‌های دیگر نویسنده، کلیک کنید.

روایت زندگی بانو خدیجه براتی؛ همسر شهید، خواهر شهید و فرزند شهید
روایت زندگی خدیجه براتی، همسر شهید حسین براتی، دختر شهید علی آقا براتی و خواهر شهید احمد براتی است. بانویی که بعد از شهادت عزیزانش نخواست به بقیه وابسته باشد و خودش بلند شد، رشد کرد و قوی شد و بعد از چند سال، دوباره فرزندش را راهی سوریه کرد.


گزیده متن کتاب تو دیگر بمان
چراغ را روشن کردم تا عکس حسین و آقا و احمد را روی دیوار ببینم. عکسشان را کنار دیوار ورودی آشپزخانه‌زده‌ام. شاید هم می‌خواستم آن‌ها من را ببینند. دستم را به دیوار گرفتم و آمدم روبرویشان نشستم. همه‌شان داشتند نگاهم می‌کردند. توی چشمانشان زل زدم و گفتم حالا وقتش بود؟ مگر من چقدر توان دارم. این همه داغ بس نبود؟ مگر قرار نبود از آن بالا هوایم را داشته باشید؟ اینطوری؟ اینطوری که به سر مجتبی بیاندازید برود سوریه؟ یعنی همه چیز از نو شروع شود؟ دوباره تنها شوم؟ مگر این شانه‌ها چقدر تحمل دارند؟
برای تهیه کتاب تو دیگر بمان و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

برش‌هایی کوتاه از زندگی و زمانه امام زمان "عج"
این کتاب چهاردهمین جلد از مجموعه چهارده جلدی «چهارده خورشید و یک آفتاب» است که در ۹۵ صفحه منتشر شده است. آخرین امام شیعیان در پانزدهم ماه شعبان ۲۵۵ ق، علیرغم مراقبت‌های ویژه مأموران حکومت عباسی، در خانه امام حسن عسکری علیه‌السلام چشم به جهان گشودند. تولد مخفیانه آن حضرت بی‌شباهت به تولد حضرت موسی علیه‌السلام و حضرت ابراهیم خلیل علیه‌السلام نیست. همان‌گونه که این دو پیامبر بزرگ الهی تحت شدیدترین تدابیر امنیتی فرعونیان و نمرودیان به اراده خداوند و به سلامت در کنار کاخ فرعون و نمرود متولّد شدند، حضرت مهدی (عج) نیز در حالی که جاسوسان و مأموران خلیفه عباسی تمام وقایع خانه امام یازدهم علیه‌السلام را زیرنظر داشتند، در کمال امنیت و بدون آن که دشمنان بویی ببرند، در سحرگاه روز جمعه نیمه شعبان قدم به جهان هستی گذاشتند.


 برشی از کتاب تا همیشه آفتاب
جوانی به آن سن و سال، همه سؤال‌های علامه را جواب داد. پرسیده و نپرسیده، همه مشکلاتش را حل کرد. دل علامه لرزید: "نکند... "تازیانه از دستش افتاد: "می‌شود امام زمان را دید؟ " جوان خم شد. تازیانه را برداشت و در دست علامه گذاشت. خندید: "چه‌طور نمی‌شود وقتی دست او توی دست توست؟ "

برای تهیه کتاب تا همیشه آفتاب و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

شرحی از حیات جهادی و عروج عارفانۀ مربی مجاهد شهید علی خلیلی
شهید علی خلیلی از آن شهدایی بود که قلب بسیاری از افراد را متوجه خودش کرد و عروج و حیاتی پرمعنا داشت. این اثر روایت‌هایی است از بهنام حشمدار که به نوعی در آن مقطع زمانی دوست و مربی علی خلیلی بوده است. تلاش نویسنده در جای جای خاطرات، ترسیم سیرِ رو به رشد علی در خلال مجاهدت‌ها و ارائه تصویری روشن از سلوک دگرگونه‌ی‌ او پس از ماجرای جراحت است.


برشی از کتاب تنها برای لبخند
در روزگاری که یک دنیا به دروغ شعار زن زندگی آزادی سر می دهند، یک «خوش غیرت» برای دفاع از زن، زندگی، آزادی و نجات دو دختر از چنگال ۶مرد مست در شبی تاریک، شاهرگش را زیر تیغ می برد تا نشان دهد قهرمان کیست!! رد خنجر بر حنجر او جاودانه شد!! سپس مادر او، به درخواست شهید و در لحظات آخر حیات مادی او، قاتل را می بخشد تا داستان واقعی ما قهرمانی دیگر از جنس مادر داشته باشد...

 

برای تهیه کتاب تنها برای لبخند و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

روایتی متفاوت از خودکفایی صنعت موشکی ایران 
کتابی چندرسانه‌ای از نحوۀ تشکیل یگان موشکی و آغاز خودکفایی ایران در  تأثیرگذارترین و بازدارنده‌ترین سلاح جنگی است. کتاب «هفدهمین روز»، دارای روایاتی کوتاه و پیوسته از روزهایی که امید و ناامیدی به هم گره خورده بودند تا مهم‌ترین تقدیر را در تاریخ دفاعی ایران به تصویر بکشند.


گزیده ای از کتاب هفدهمین روز
موشک باید تست می‌شد خودروهای تست افقی و ذاتی برای همین کار طراحی شده بودند متخصص این کار ناصر بافقی بود. قبل از این که وارد عمل بشود به اسناد و مدارک و جزواتی که یادگاری از سوریه بود نگاهی انداخت.با یک بسم‌الله وارد خودروی تست افقی شد و کارش را شروع کرد موشک با چند کابل به خودروی تست وصل بود تا اتصالات برقراری تمامی مدارات چک شود این کار زمان می‌برد مقدم دل تو دلش نبود با چند نفر از بچه‌ها بیرون قدم می‌زد نگران بود نکند ناصر موفق نشود! ناصر در آموزشی که در سوریه می‌دیدند به‌خاطر توانایی بالایش بیشترین تخصص‌ها را داشت ایران هم که برگشت، بعد از تدوین کتاب‌ها، هرآنچه که یاد گرفته بود را به سایر بچه‌های تیپ موشکی آموزش می‌داد تست موشک تخصص اصلی ناصر بود ابتکار عمل افقی در تدریسش هم جالب بود پدرش نجار بود و به همین واسطه با مهارتی که در نجاری، داشت با تابلویی چوبی که رویش تعداد زیادی دکمه و صفحه‌نمایش نصب، بود صفحه‌های تست را شبیه‌سازی کرده بود حتی طوری آن را رنگ‌آمیزی کرده بود که شباهت زیادی به نمونه اصلی‌اش داشت.با این ترفند کار حفظ ترتیب زدن دکمه‌ها و نحوه عملکردشان را که در تست موشک بسیار اهمیت داشت برای شاگردانش آسان کرد کاری که خودش برای حفظ آنها خیلی زحمت کشید این تابلو بعد از مدتی بین بچه‌ها به تابلو بافقی معروف شد. تابلویی که اساس آموزش نیروهایی بود که می‌خواستند در آینده به‌عنوان افسر هدایت روی سکو و موشک کار کنند.مقدم در همین حال و هوا و افکار بود که متوجه شد ناصر بیرون از خودروی، تست با خوشحالی به سمتش می‌آید. تست موشک با موفقیت تمام شده بود.

برای تهیه کتاب «هفدهمین روز»و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

معرفی:

در جهان سرزمین هایی وجود دارند که از ابتدا مورد توجه انسان های شایسته روزگار قرار گرفته اند، آنچه به این اماکن شرافت بخشیده است، ملکوت آن هاست. شهر کوفه از همین سرزمین هاست که از آدم ابوالبشر (ع) به عنوان اولین پیامبر تا محمد مصطفی (ص) به عنوان آخرین پیامبر به آن توجه نموده و تربیت این سرزمین را سکوی بازگشت و عروج خود به سمت خداوند متعال قرار دادند. از طرفی این سرزمین مورد توجه خاص امام اول شیعیان، امیر مومنان (ع) قرار گرفته و ایشان کوفه را به عنوان مرکز خلافت خود قرار داد و حضرت مهدی (عج) نیز به عنوان آخرین امام شیعیان، در آخرالزمان، همین سرزمین را مسکن و مرکز حکومت خود بر جهانیان قرار خواهد داد و کوفه پایتخت ملک هستی قرار خواهد گرفت.این کتاب به چهار فصل تقسیم شده است:
فصل اول: سرزمین موعود ، شامل تاریخچه کوفه و فضائل، مقامات و ملکوت آن سرزمین مقدس.
فصل دوم: مسجد موعود، شامل مقامات و فضائل مسجد اعظم کوفه
فصل سوم: خانه موعود، شامل فضائل و مقامات مسجد سهله
فصل چهارم: مهدی موعود(عج) شامل نکاتی درباره با امام زمان (عج) می باشد.

خاطرات رضیه غبیشی از زندگی و هشت سال دفاع مقدس
کتاب «گنجینه رنج» برگرفته از خاطرات تلخ و شیرین رضیه غبیشی است که به‌همراه همسر جانبازش، در سال‌های جنگ تحمیلی و زیر آتش توپ و تفنگ و تانک زندگی خود را سپری کردند؛ یعنی ۳۱ شهریور۱۳۵۹ تا بعد از پذیرش قطع‌نامۀ ۵۹۸. کتاب «گنجینه رنج»، روایتی صمیمانه و لحنی سوزناک دارد که با بهره‌گیری از نماد، چهره انسانی و عام داشتن و مشترکات زبانی و فکری، شاخص‌های بارز و متمایزی در زمینه نقش زنان در ادبیات دفاع‌مقدس را مطرح کرده است.


برشی از کتاب «گنجینه رنج»
سرم گیج می رفت., حس می کردم دارم می چرخم همه چیز در اطرافم در تاریکی فرو رفته بود. صداها بلند و لرزنده, مداوم و پشت سر هم بود. صدای چهل انفجار و جهل بار لرزیدن درهای هال و آشپزخانه و زمین زیر پایم و دیواری که خودم را به آن چسبانده بودم. در میان این صداها, صدای شکسته شدن هم شنیده می شد و زوزه سگ ها و جیغ گربه ها قلبم تیر می کشد. بی اختیار به گریه افتادم. ناله کردم: خدایا؟ پس کی تموم میشه؟ بسه دیگه! بسه! چقدر رو سرمون می کوبن. چند دقیقه بعد صداها فرو کش کرد و سکوت آمد.

برای تهیه کتاب «گنجینه رنج» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

خاطراتی صریح از حزب بعث صدام و سیاست‌های داخلی و خارجی رژیم عراق
کتاب «قاتل مودب» خاطراتی صریح از حزب بعث به روایت صلاح عمرالعلی از اعضای فعال حزب بعث عراق که توانست در رده‌های مختلف حزبی رشد کند و به مسئولیت‌های بالای حزبی دست یابد. صلاح عمرالعلی در سال 2003 مهمان سلسله برنامه‌های چالشی «شاهد یک دوران» بود و خاطرات خود را از دوران فعالیت در حزب بعث و سپس مناصب حکومتی و درنهایت، جدا شدن از رژیم بعث بیان کرد. کتاب «قاتل مودب» ترجمۀ خاطرات او در آن سلسله برنامۀ چالشی است.


گزیده متن از کتاب «قاتل مودب»
شاخه منطقه ای حزب فراملی بعث در عراق بود که در 1951 به رهبری فواد الرکابی بنیان نهاده شد و از سال 1986 با انشعاب از هم تایان سوری خود به سازمان مستقلی با نام حزب بعث تبدیل شد. این حزب تا سال 1966 زیر مجموعه حزب بعث اصلی بود که دفتر مرکزی آن در دمشق قرار داشت وحکومت سوریه را نیز در اختیار خود گرفته بود . در این سال انشعابی در این حزب رخ داد و شاخه های عراقی و سوری آن از یکدیگر جدا شدند و هر یک خود را وارث حقیقی ایدئولوژی بعثی دانسته و دیگری را به انحراف متهم کردند . از آن پس هر دو حزب با نام دقیقا مشابه به فعالیت خود ادامه داد و شعبه های هوادار خود را درکشورهای عربی دیگر سازماندهی کردند.با تمام اینها دشمنی آنها در حدی بود که حکومت بعثی سوریه تنها حکومتی بود که در جنگ ایران و عراق به طور رسمی جانب ایران را گرفت به این دلیل که با حزب بعث عراق دشمنی داشت . شاخه عراقی حزب بعث در سال 1968 با کودتایی به قدرت رسیده و از فوریه این سال پسوند عراق را از نام خود حذف کرده و اسمی دقیقا مشابه اسم حزب اصلی بعث یعنی حزب بعث سوسیالیستی برای خود برگزید .این حزب تا سال 2003 قدرت را در کشور عراق در اختیار داشت و در این سال با جمله ائتلاف بین المللی به رهبری آمریکا از قدرت ساقط شد .

برای تهیه کتاب «قاتل مودب» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

خاطرات شهید مدافع حرم؛ اکبر زوار جنتی

شهید «اکبر زوّار جنتی» یکی از شهدای مدافع حرم فرماندهی پدافند هوایی نیروی هوافضای سپاه و استان آذربایجان شرقی ا‌ست که در منطقۀ «تی‌فور سوریه» به‌دست شقی‌ترین دشمنان اسلام به شهادت رسید. این مجموعه برگ کوچکی از خاطرات بزرگ‌مردی ا‌ست که در کمال فروتنی و گمنامی به دعوت حق لبیک گفت و شربت شهادت نوشید.
گزیده ای از کتاب پرواز از مدار 37 درجه
آن روز به خاطر خرابی رایانه، پرونده ها نصفه کاره روی میز مانده بود. دلش نیامد کارها را بگذارد و برود. نماز را که خواند، به اتاقش برگشت و مشغول کار شد.
پوشک امیرعلی تمام شده بود و سیما به او سپرده بود که موقع برگشتن به خانه، از داروخانه پوشک بگیرد. با وضعی که در اداره پیش آمده بود، مجبور شد بعدازظهر در پادگان بماند. به سیما زنگ زد و گفت که کار دارد و نمی تواند پوشک امیرعلی را بخرد. وقتی آقای فرامرزی فهمید اکبر به خانه نرفته و قرار است تا عصر در پادگان بماند، به سرباز سپرد برای ناهار دو تا فیش غذا بگیرد. سرباز رفت و چند دقیقه بعد با فیش غذا برگشت. آقای فرامرزی عجله داشت. فیش خودش را برداشت و قبل از بیرون رفتن از اتاق، به اکبر گفت: «اکبرجان! فیش غذات رو روی میزم گذاشتم، هروقت خواستی بری، یادت باشه فیش رو برداری.» اکبر همان طور که مشغول بود، گفت: «چشم حاجی، چشم.» آقای فرامرزی که رفت، اکبر دوباره مشغول کار شد. ساعت پنج عصر بود که آقای فرامرزی از جلسه برگشت. اکبر مشکل نرم افزاری رایانه را رفع کرد بود و داشت اطلاعات را وارد می کرد. آقای فرامرزی که پشت میز نشست، فیش دست نخورده اکبر را دید و گفت: «بدون فیش چطور غذا گرفتی؟» اکبر که سرگرم وصل کردن سیم های رایانه بود، گفت: «غذا نگرفتم.» آقای فرامرزی جا خورد و گفت: «مرد حسابی! از هفت صبح بکوب مشغول کاری و یه تیکه نون خشک هم نخوردی؟ می خوای با خودت چی کار کنی؟» اکبر از زیر میز بیرون آمد و روی صندلی نشست. بعد نگاه معناداری به آقای فرامرزی انداخت، چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: «من از قبل به آشپزخانه خبر نداده بودم که برای ناهار می مونم، پس آشپز مجبور بود از غذای سربازا کم کنه تا برای من غذا بیاره، من راضی به این کار نیستم.» آقای فرامرزی به فکر فرو رفت و در مقابل جواب اکبر حرفی نزد.


برای تهیه کتاب پرواز از مدار37درجه و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم علی عابدینی 
کتاب «خان طومان یا خرمشهر؟»؛ مجموعه خاطرات شهید مدافع علی عابدینی وقتی صحبت از شهادت به میان می‌آید زبان قاصر می‌شود از بیان ایثار، فداکاری، دلاوری، شهامت و شهادت طلبی مردانی که شجاعانه و غیرتمندانه برای دفاع از حریم اسلام ناب محمدی(ص) پای در رکاب جهاد کردند و صبورانه اذن رفتن گرفتند. رفتن در مسیری که حقیقت را معنا و شهادت را ارمغان، آری مردانی که مثل همه ما‌ها آرزو داشتند اما نه دنیوی بلکه آرزویی از جنس رسیدن به مقصد معبود، آرزویی از جنس شهامت و از نسل شهادت و ما چه آشفته و دیر در خود خودمان حیران مانده‌ایم و گریان که ما کجا و آنان کجا، آری این است رسم شهادت و این است سخن شهادت. پی بردن به عمق معنای آن حتی بوئیدن و بوسیدنشان را برایمان به آرزو و در رکاب قرار گرفتنشان را برایمان سرمشق می‌کند. علی عابدینی شهید مدافع حرم و عضو یگان صابرین لشکر ۲۵ کربلا بود که بهار ۹۵ در سن ۲۷ سالگی برای مبارزه با تروریست‌ها و دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سرزمین شام شد و در منطقه خان طومان به همراه تعدادی از دوستانش هنگام نبرد با دشمنان اسلام به شهادت رسید. مازندران در نبرد خانطومان سوریه ۱۳ شهید برای دفاع از حریم حرم اهل بیت (ع) تقدیم کرد که پیکر پاک پنج تن از این شهدا پس از گذشت چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این شهدا همراه هشت همرزم و یار خود در عملیات تروریست‌های تکفیری در خان‌طومان سوریه به شهادت رسیدند. مازندران با تقدیم حدود ۴۰ شهید مدافع حرم، بیشترین نقش را در حفاظت از حرم خاندان اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در سوریه داشته است.


گزیده متن کتاب خان طومان یا خرمشهر؟
از حاج‌رحیم پرسیدم: «چیه؟ چی شده؟ » گفت: «حاجی، این پسر دیوانه‌س. » گفتم: «چطور؟ » گفت: «هرچی بهش می‌گم بیا بریم عقب، می‌گه برای چی باید عقب‌نشینی کنیم؟ به همین راحتی اینجا رو بدیم دست دشمن؟ به چه زحمتی تا اینجا عقب آوردمش. تا اینجا هم نمی‌اومد. » دوباره نگاهش کردم. چیزی که چنگ‌زده بود به گلویش بغض نبود، غیرت بود. رفتم پیش علی و سر حرف را باز کردم. گفت: «حاجی، خان‌طومان چه فرقی با خرمشهر داره؟ » گفتم: «علی جان، عقب‌نشینی ما که از ترس و وحشت نیست. اومدیم عقب تا آسیب نبینیم و دوباره حمله کنیم...»

برای تهیه کتاب خرمشهر یا خان طومان؟ و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

خاطرات مسعود خدابنده؛ عضو سابق سازمان مجاهدین خلق و سرتیم حفاظت مسعود رجوی
مسعود خدابنده که با نام مستعار «رسول» در سازمان مجاهدین خلق فعالیت می‌کرد، در تابستان 1360 مسئول مستقیم انتقال محمدرضا کلاهی و مسعود کشمیری(عاملین انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری و دفتر نخست‌وزیری) بود. اطلاعات او از پیشینه سازمان، روابط تشکیلاتی، طرح‌های عملیاتی گوناگون، کمپ اشرف، منابع مالی سازمان مجاهدین خلق و پشت‌پرده روابط مسعود رجوی با افراد و گروه‌های مختلف، خواندنی و جالب است. به باور خدابنده که در سال 1375 از سازمان جدا شد و امروز خارج از ایران به سر می‌برد، سنوات حضورش در فرقه رجوی، سیاه‌ترین سال‌های عمرش بوده است. ازاین‌رو امروز بنا را بر افشاگری و واگویی ناگفته‌ها گذاشته است. اتفاقاً فرقه رجویه هم دل‌خوشی از او ندارند؛ در رسانه‌های سازمان از او به‌عنوان «شیطان بنده» یاد می‌شود و این، عمق کینه منافقین از مسعود خدابنده را نمایان می‌کند. حافظه مثال‌زدنی و قدرت تحلیل بالای مسعود خدابنده و همچنین این‌که وی به‌عنوان نزدیک‌ترین فرد به مسعود و مریم رجوی، اطلاعات ذی‌قیمتی از سرکرده فرقه منافقین دارد نیز، خاطرات خدابنده را جذاب‌تر کرده است. بی‌گمان خواننده با مطالعه هر بند از این خاطرات، آگاهی تازه‌ای درباره سازمان مجاهدین خلق به دست خواهد آورد.

بخشی از کتاب تهران تا تیرانا
«من، مسعود خدابنده، خردادماه ۱۳۳۵ در بیمارستان بانک ملی تهران به دنیا آمدم. پدرم، اسماعیل، که کارمند بانک ملی ایران بود، در آن هنگام به‌دلیل مأموریتی که به او محول شده بود، در قزوین مستقر بود. در دوران کودکی‌ام، دورهٔ اولِ مأموریت پدر در قزوین به پایان رسید و به تهران بازگشتیم. پدرم در جوانی، به‌هنگام تهاجم روس‌ها به شمال ایران، سرباز بود. گاهی از رنج‌هایش در آن دوران تعریف می‌کرد؛ روزگاری که در اثر تداوم پوشیدن پوتین‌ها، میخچه‌ای در کف پایش ریشه زده بود. پدرم بعدها به‌دلیل برخی مسائل سیاسی بازداشت و تبعید شد. دوستانش می‌گفتند یک‌دندگی‌اش به دردسر انداخته بودش؛ وقتی تازه در بانک استخدام شده بود، پیش از یک جلسهٔ سیاسی، به او گفته بودند وقتی صحبت سخنران به فلان نقطه رسید، بلند شو و دست بزن. اما او این کار را نکرد و وقتی بازخواستش کردند، گفت: «نکتهٔ قابل‌تشویقی بر زبان نیاورد که برایش دست بزنم!» به‌هرحال، پدرم را بازخواست و بازداشت کردند؛ اما چندی بعد با وساطت پدربزرگ مادری‌ام، آزاد شد. پدرم هم‌زمان که مشغول کار بود، دو لیسانس بانک‌داری و ادبیات فارسی گرفت و زبان فرانسه آموخت. وقتی در سال ۱۳۵۳ بازنشسته شد، رئیس شعبهٔ مرکزی بانک ملی (واقع در خیابان فردوسی تهران) بود.


برای تهیه کتاب تهران تا تیرانا و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

داستانی بر اساس زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده
دوبنده خاکی؛ روایتی نو از زندگی یک پهلوان تولید آثار داستانی در حوزه ادبیات پایداری و دفاع مقدس با ارائه روایت مخاطب پسند یکی از مهمترین دغدغه‌های فعالین این عرصه است از همین رو و با نگاه ویژه به مخاطبان نوجوان کتاب دوبنده خاکی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد. دوبنده خاکی اقتباسی از زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده از شهدای دفاع مقدس است که توسط نفیسه زارعی به رشته تحریر درآمده، شهید اصغر منافی زاده معلم تربیت بدنی یکی از مدارس تهران در منطقه نازی آباد و در عین حال نائب قهرمان کشتی فرنگی جهان است. برای منافی زاده تحقق رؤیای نوجوانان علاقمند به کشتی در اولویت بود و شاگردانش از او درس و منش پهلوانی می‌آموختند، شخصیت اصلی کتاب دوبنده خاکی یکی از شاگردان پهلوان شهید است، روایت قصه در اوایل دهه 60 و در فضایی رئال اتفاق می‌افتد و نوجوان داستان برای رهایی از موانع و مشکلات قهرمانی نیاز به حضور مربی ورزش خود دارد، مربی که فرنگی کار قهاری است به جبهه اعزام شده و دسترسی به او تقریبا ناممکن است و در نهایت آقا معلم از جبهه پیغام می‌فرستد تا مشکل قهرمان داستان حل شود. دوبنده خاکی شامل ده فصل به هم پیوسته است که در هریک از فصول نویسنده تلاش کرده با حفظ هسته اصلی روایت، داستان‌های جانبی را در مسیر مخاطب قرار دهد تا مخاطب نوجوان که به دنبال ماجراجویی‌های گوناگون است با امکان نزدیکی به فضای دهه 60، خود را در بستر داستان لمس کند، خلق تصاویر متفاوت با زاویه دید نوجوان کشتی گیر که از طبقات پایین جامعه است لحن و ریتم قصه را نزدیک به فیلمنامه کرده و از همین رو برای خواننده خود دارای کشش لازم است.


بخشی از کتاب دوبنده خاکی
«ساک را که تحویل گرفتم روی پلهٔ مقابل درمانگاه نشستم. سرِ حوصله وسایلم را بیرون ریختم. نگاهی به کفش‌های کشتی‌ام انداختم؛ دستم را توی لنگه‌ای از آن‌ها چپاندم. انگشت اشاره‌ام خیلی راحت از سوراخ نوک کفش بیرون زد. دلم هُری ریخت؛ انگار گنج بزرگی را از دست داده بودم. دوبندهٔ قرمزی که از عباس برادرم به من رسیده بود را بیرون کشیدم؛ بند روی شانه‌اش پاره و خون دَلَمهٔ رویش خشک شده بود. دیگر جایی برای کوک‌های ناشیانهٔ آبجی کبری هم نمانده بود. احساس می‌کردم خورشید مردادماه که درست وسط آسمان عصر جا خوش کرده بود، قصد فرودآمدن روی سرم را داشت. هنوز حالم جا نیامده بود. تنم بوی تند عرق می‌داد؛ از خودم چندشم می‌شد. دلم می‌خواست زودتر به خانه بروم؛ برای همین ساک ورزشی‌ام را تکان دادم تا پول خرد و بلیط اتوبوس برای رفتن به خانه پیدا کنم. وقتی مطمئن شدم چیزی برای جست‌وجو نیست، دستم را تَه ساک چرخاندم. انگشت‌هایم به‌یک‌باره داخل آستر پارهٔ کیف رفت. شانس آوردم یک سکهٔ پنج‌تومانی که معلوم نبود از چه زمانی موذیانه خودش را داخل آستر پنهان کرده، زیر دستم آمد. بعد انگشت‌هایم به روبانی خورد که منتهی‌الیه آن مدالی آویزان شده بود؛ اولین بار بود که مدال می‌گرفتم و از داشتنش خوشحال نبودم. چشمم به کاغذی افتاد که با خط کج‌ومعوجی شماره‌تلفن و نام داوود خرمی روی آن نوشته شده بود. کاغذ را توی ساکم چپاندم.»

برای تهیه کتاب دوبنده خاکی و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

روایت‌هایی واقعی از ایرانی‌هایی که به کشور خود خیانت کردند
مجموعۀ «جاسوس‌بازی» داستان افرادی را می‌گوید که به وطن خود خیانت کردند. در این کتاب با زندگی، عملیات، خیانت و سرنوشت شوم کسانی آشنا خواهید شد که به هر دلیل و انگیزه‌ای به ملت، کشور و خانوادۀ خود خیانت کردند تا بتوانند به دشمنان خدمت کنند.

برشی از کتاب جاسوس بازی 2
آدولف هیلتر رهبر نازی که با ایجاد جنگ دوم جهانی ,عالم را در کشتار و خیانت فرو برد, می گوید: برای جنگیدن 10 گلوله لازم است؛ 9 گلوله برای خائنین و فقط 1 گلوله برای دشمن. بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر؛ * کسی دکتر یا مهندس شد، مخصوصاً که مدرکش را از خارج گرفته باشد؛ * کسی کارگردان یا هنرپیشه است و از جشنواره‌های خارجی کلی جایزه گرفته است؛ * کسی فوتبالیست است، ده‌ها گُل ملّی‌زده، لژیونر شده و در گران‌ترین تیم‌های خارجی بازی می‌کند؛ * کسی در ردۀ بالای سیاستمداران کشور قرار دارد؛ * کسی سال‌ها در جبهه بوده و حتی تیر و ترکش هم بر بدنش جای دارد؛ * کسی صد‌ها سرود و نوحه و شعر در وصف وطن سروده، خوانده و برنامه اجرا کرده است؛ هر کاری بکند، از روی فهم، شعور، علم و عقل است و اگر جانش را بدهد، در هر زمان، هر حال، هر مکان و برای هر چیز، فدایی وطن است! اما در واقعاین گونه نیست! * سرلشکر شاهنشاهی، احمد مُقرّبی، به‌جرم 20 سال جاسوسی برای اتحاد جماهیر شوروی (روسیۀ فعلی) اعدام شد. * پاسدار عباس زریباف، از مسئولان رده‌بالای اطلاعات سپاه، به منافقین پیوست و کلی اطلاعات به رجوی داد. مرداد1367 در عملیات مرصاد، هنگام حمله به خاک ایران، دوشادوش لشکریان صدام کشته شد و آرزوی فتح ایران را به گور برد. * دریادار قهرمان ملک‌زاده، از فرماندهان ارشد نیروی دریایی ارتش در زمان جنگ، به‌جرم جاسوسی برای سازمان اطلاعات آمریکا، اعدام شد. * ناخدا بهرام افضلی، فرمانده نیروی دریایی ارتش، به‌جرم دادن اطلاعات نظامی ایران در زمان جنگ به شوروی، اعدام شد. * سرهنگ بیژن کبیری و سرهنگ هوشنگ عطاریان، از فرماندهان ارتش در جنگ که برای خودشان افتخاراتی هم داشتند، به‌جرم دادن اطلاعات نظامی ایران به شوروی و از آن طریق به عراق، اعدام شدند. * سیدمحمود موسوی مجد در نیروی قدس سپاه نفوذ کرد، چندین سال در کنار مدافعان حرم در خطوط نبرد حضور داشت و تا پای مرگ هم رفت، به‌جرم جاسوسی برای دشمن صهیونیستی دستگیر و اعدام شد. * علی‌اکبر محمدی خلبان ویژۀ شخصیت‌های کشور، با شعار «جانم فدای ایران»، هواپیمای ایرانی را دزدید و به صدام حسین تحویل داد و از او شیرینی گرفت. در آلمان جانش را فدای صدام کرد. * مسعود کشمیری با شعار «جانم فدای ایران»، محمدعلی رجایی (رئیس‌جمهور) و محمدجواد باهنر (نخست‌وزیر) را مظلومانه کشت. * محمدرضا کلاهی با تصور اینکه برای ایران دارد جان می‌کند، 73 نفر را در انفجار حزب جمهوری اسلامی کشت و 30 سال بعد در هلند، جانش فدای مسعود رجوی شد. * اسفند1367، دیده‌بان‌های مجاهدین خلق، در راه وطن(! ) نشانی و اطلاعات «پناهگاه شیرین» در کرمانشاه را به عراق دادند، صدام با موشک آنجا را زد و ده‌ها زن و بچۀ ایرانی تکه‌تکه شدند. * هفده‌هزار نفر مردم کوچه و بازار در همۀ شهر‌های ایران، به‌دست منافقین ترور شدند، برای اینکه وطن آزاد شود و به دست صدام و آمریکا بیفتد! * صد‌ها دختر جوان ایرانی که تحصیلات عالیه داشتند، به‌فرمان رجوی، با نام مجاهدین خلق، در ستاد فرماندهی ارتش عراق، خود را قربانی رجوی و صدام کردند.
 

برای تهیه کتاب «جاسوس بازی 2» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

خاطرت رزمندۀ دفاع مقدس؛ سردار جمشید نظمی
جمشید نظمی از فرماندهان خوش‌نام، باتجربه و خوش‌فکر لشکر 31عاشورا و متولد 1339 در تبریز و از همراهان شهید مهدی باکری است. او تنها فرمانده گردانی است که در آن‌سوی دجله تا لحظۀ شهادت سردار نامدار اسلام؛ شهید مهدی باکری در کنارش ماند. این کتاب به روایت زندگی این رزمندۀ دفاع مقدس و خاطرات ایشان از شهید مهدی باکری می‌پردازد.


برشی از کتاب با تو می‌مانم
خشاب را از دستش کشیدم و با صدایی بلندتر گفتم: آقامهدی! بلند شو برو عقب. لازم نیست شما اینجا باشید. من اینجا هستم، بچه‌ها هستند... سرش را بالا آورد و چشم در چشمانم دوخت. چشمانش کاسه خون بود. خشاب را از دستم گرفت و گفته هایش را دوباره تکرار کرد: آقاجمشید، حالا وقت رفتن نیست. وقت جنگیدن است. وظیفه ما مقاومت است. به همه بگو ایستادگی کنند. دیگر نتوانستم چیزی بگویم، حس کردم حجت بر من تمام است که بجنگم..

برای تهیه کتاب با تو می‌مانم و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

روایت نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی اسرائیل از شصت سال ترورهای موساد
کتاب تو زودتر بکش 3 روایتی «اسرائیلی» از پیش‌زمینه‌ها و روند تشکیل سازمان‌های اطلاعاتی این رژیم است و در این بین بیش از هرچیز بر ترورهای صورت گرفته از سوی این دستگاه‌ها (یا به تعبیر خود کتاب، قتل‌های هدفمند» آنهامرکز دارد. برگمن، برای به دست آوردن تصویری از سیر و عملکرد این دستگاه‌ها، هزاران سند (که برخی از آنها، محرمانه بوده و به صورت غیرقانونی در اختیار او قرار گرفته) و تعداد بی‌شماری کتاب و مقاله را بررسی کرده است. اما اهمیت بیشتر این کتاب، به صدها مصاحبهٔ اختصاصی نویسنده با کسانی برمی‌گردد که خود به صورت مستقیم در این سازمان‌ها (یا در وقایع مورد اشاره در کتاب) حضور داشته‌اند و رتبهٔ سازمانی یا عملیاتی برخی از آنها نیز در بالاترین سطح بوده و همین، اطلاعات آنها را به معنای دقیق کلمه «دست اول» کرده است. نویسندهٔ کتاب و تک‌تک راویانش، از صمیم قلب به حقانیت اسرائیل و ضرورت استمرار حیاتش ایمان دارند (و برخی از آنها، برای این باورشان دست به قتل‌های متعدد، آدم‌ربایی، شکنجه و ... هم زده و بی‌پروا و بدون خجالت، آنها را در همین کتاب بازگو هم نموده‌اند) ولی با تمام اینها، آنچه در کتاب آمده ضرورتا به نفع اسرائیل نیست. شاید خود نویسنده نظری جز این داشته و گمان می‌کرده با این کار، مسیر «اصلاح» دستگاه‌های اطلاعاتی‌شان را نمایان می‌کند، ولی نمی‌دانسته که اقدام او، چطور از وحشی‌گری و «خونسردی در جنایت» و «بی‌پروایی در آدم‌کشی» صهیونیست‌ها (در طول تاریخشان) پرده برداشته و چقدر هم این پرده‌برداری را (به صورت ناخواسته) متقن و مستدل انجام داده است!


گزیده ای از کتاب تو زودتر بکش3
در زمانی که بسیاری از دارایی های دفاعی و اطلاعاتی اسرائیل گرفتار باتلاق خونین لبنان بود، همچنان تهدیدهای وجودی برای کشور کوچک اسرائیل، ذهن موساد را به خود مشغول می کرد. در راس این تهدیدهای وجودی، عراق قرار داشت: کشوری که یک سلاخ بدون تعادل روانی با جاه طلبی دیرینه ای برای اینکه صلاح الدین [ایوبی] دوم شود [و بار دیگر با بیرون کردن کفار، قدس را مانند صلاح الدین آزاد کند] بر آن حکومت می کرد. یکی از سناریوهای کابوس وار برای IDF این بود که یک ارتش بزرگ از عراق به اردنی ها بپیوندد و به این ترتیب یک جبهه تهدیدکننده [ترسناک] برای اسرائیل درست کند. نیروهای اسرائیلی از دهه 1960 (از همان زمان که اقلیت تحت ستم کرد علیه رژیم بغداد سر به شورش برداشتند) به صورت مخفیانه در عراق فعالیت می کردند. اسرائیل سلاح در اختیار کردها می گذاشت و سربازان IDF و نیروهای موساد رزمنده های کرد را در زمینه جنگ چریکی آموزش می دادند. به گفته مئیر عامیت رئیس وقت موساد، ایده [اسرائیل برای این کمک ها] آن بود که «خاورمیانه ای بسازه که در اون، ما قادر باشیم به صورت همزمان توی چند جبهه علیه دشمنامون وارد عمل بشیم.» اگر بخواهیم ساده تر بگوییم، عراق علنا دشمن اسرائیل بود و کردها دشمن بغداد بودند، و دشمن دشمن من هم دوست من محسوب می شود. در همان زمان، چنین هم پیمانی هایی (به عنوان نمونه با شاه ایران و هایله سلاسی امپراطور اتیوپی، دو کشور هم مرز با همسایگان عرب و متخاصم اسرائیل) به موساد این اجازه را می داد که پست های شنود و دیگر دارایی های اطلاعاتی را به جای برپا کردن در داخل کشورهای متخاصم، داخل این کشورها [که با اسرائیل هم پیمان ولی با آن کشورهای عرب، همسایه بودند] برپا کنند. مستشاران اسرائیلی، که در بین آنها ناتان روتبرگ، کارشناس متخصص مواد منفجره، هم حضور داشت، از سال 1969 به بعد [که به عراق رفتند، در آنجا] درباره کسی که کردها به او می گفتند «سلاخ بغداد» چیزهایی می شنیدند.

برای تهیه کتاب «تو زودتر بکش3» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

روایت سیرۀ معنوی مدافعان حرم
نه سال پیش وقتی گروهی از مردم سوریه علیه حکومت بشار اسد تظاهرات کردند، هرگز فکر نمی‌کردند در حال برافروختن آتشی هستند که با گسترش آن خون هزاران بیگناه ریخته خواهد شد و ویرانه‌ای وسیع گریبان گیر کشورشان می‌شود و نیز علاوه بر نابودی منابع کشور، بیگانگان بر بخشی از خاک آنان سیطره پیدا می‌کنند. و چه بسا هیچ کدام تصور نمی‌کردند یک حرکت اعتراضی محدود، تبدیل به یک مصاف جهانی در سرزمین مادریشان شود. شرح حال مدافعان حرم روایت بسیجیان مجاهدی است که از ملیت‌های مختلف، سپاه متحد و منسجم جبهه‌ی مقاومت را سامان دادند و تا نفس در سینه داشتند به عهد خود با امام‌شان وفادار ماندند. رزم آوران سلحشوری که گرچه توفیق درک رکاب امام عاشورا در کربلا را نداشتند، اما توانستند آرزوی دیرینه‌شان یعنی شعار یَا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَکُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً را ثابت کنند و با رجز خوانی إنّی أُحامِی أَبَداً عَن دِینِی، الگوی خود را به رخ عالمیان بکشند. این حرکت عظیم و تلاش چشمگیر ثمره‌ی بهره بردن از عقبه‌ی فکری و اعتقادی عمیق و قوی دینی است که قادر است توفانی‌ترین هجمه‌های مبتنی بر کفر و تکفیر و ارعاب را در هم شکند و منطق زلال خود را استیلا بخشد. در این مصاف آنچه بی‌ارزش و ناچیز و زبون است، ادعای ملی گرایی و ناسیونالیستی رنگ باخته و بی‌ارزش است که اگر کمترین اعتباری داشت، ملی گرایان سوری را در تقابل با دشمن به حرکت در می‌آورد. مجموعه‌ی حاضر کوششی است در تبیین این حقیقت تا ما را با معیار‌ها و اصولی که سازنده ایمان، اعتقاد و باور مدافعان حرم است، آشنا سازد. ازاین رو ذکر چند نکته ضرورت می‌یابد: «ویژگی مهم این اثر پرداختن به شهدای جبهه‌ی مقاومت از کشور‌های ایران، افغانستان، پاکستان، لبنان، عراق و حتی برادران اهل سنت است. و طبیعی است دسترسی به حقایق مربوط به شهدای غیر ایرانی مشکلات و محدودیت‌های فراوانی دارد، اما در کنار این دشواری‌ها که رسیدن به نتیجه را کند و طولانی می‌کرد، اثر، جامعیت قابل توجه و چشمگیری یافت.»آنچه در وصیت نامه‌ها و دل نوشته‌های شهدا بود، بدون هیچ تغییری ذکر گردید. و فقط در موارد جزئی برای روان شدن عبارت، واژه‌های تکمیلی داخل "پرانتز" قرار گرفت. اما مطالبی که از مصاحبه‌ها و مستند‌ها انتخاب گردید، با کمترین ویرایش تنظیم و تدوین شد.»اسامی راویان هر خاطره در پاورقی ذکر شده است. اما برخی به لحاظ رعایت مسائل امنیتی با نام مستعار، هم رزم، دوست و امثال آن آمده است.»تاریخ‌هایی که در متن آمده مربوط به زمان گفت وگوهاست. بنابراین فاصله آن تاریخ تا زمان مطالعه را باید در نظر گرفت.»هدف این اثر علاوه بر تبیین و ثبت انگیزه‌های مدافعان والامقام حریم اهل بیت ع، بیان ویژگی‌های جوان مؤمن انقلابی است. به تعبیر دیگر آشنا شدن با خصوصیت‌های برجسته‌ی شهدای عظیم-الشأن محک مطمئنی است برای بررسی راه و رسم زندگی‌مان تا متوجه شویم آیا در مسیر صحیح حرکت می‌کنیم یا خیر.
برشی از کتاب ستارگان:
دفاع از حریم اهل بیت ع وظیفه و خواسته‌ی همه‌ی شیعیان است. اما در عمل، کسانی توفیق انجام این رسالت را می‌یابند که در وادی محبت و مودت به مرحله‌ی شیدایی رسیده باشند. ولی دیگران علیرغم شوق و علاقه به پیشوایان به شرکت در جشن شادی و مراسم سوگواری و نهایتاً پول دادن اکتفا می‌کنند. درحالی که تقدیم جان و هستی مرحله‌ی خطیری است که تنها در فهم عشاقی است که خریدار سرِ دار هستند. و این امتیاز بارز مدافعان حرم است که چون به این مرحله از شور و عشق و شیدایی رسیدند، برای انجام رسالت‌شان سر از پا نشناختند. ازاین رو با شنیدن تهاجم دشمن تکفیری حیوان صفت، آرام و قرار از کف داده و برای حضور در معرکه‌ی شام و دفاع از حریم عقیله بنی هاشم نفس‌هایشان به شماره افتاد.


برای تهیه کتاب ستارگان و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

بازنویسی روایی و مستند کتاب «الجمل» شیخ‌ مفید
کتاب «الجمل» بازنویسی روایی و مستند کتاب «الجمل» شیخ‌ مفید است که به اثبات حقانیت ولایت و امامت حضرت امیرالمومنین علی(ع) بر اساس منابع اهل‌سنت می پردازد. دربارۀ جنگ جمل که نخستین درگیرى و کشتار میان دو گروه از مسلمانان است و در آن ـ به اختلاف روایات ـ 15 تا 25 هزار تن از دو گروه کشته شدند، کتاب‌هاى زیادى نوشته شده است. با مراجعه به فهرست ندیم به راحتى مى‏توان با یازده مؤلف آشنا شد که کتابى به نام «جمل» نوشته‏اند. و طبیعى است که بررسى‏کنندگان جنگ جمل نیز آن را از دیدگاه خود تجزیه و تحلیل کنند. هم‌چنین موضوع «خروج و قیام بر ضد امام عادل و حاکم» از نظر فرقه‌های مختلف، متفاوت است. مسئله دیگر این‌که، گرفتارى مسلمانان در جنگ جمل دشوارتر از موارد دیگر است، زیرا در مورد حضرت امیر(ع) تمام فرقه‌هاى مسلمان (غیر از خوارج) متفقند که ایشان در زمرۀ خلفاى راشدین (ابوبکر، عمر و عثمان) و پیشوایان عادل مسلمانان است و خروج بر آن حضرت را نمى‏توان موضوعى ساده فرض کرد. کتاب «الجمل»  نتیجۀ تلاش برای بازنویسی روایی و مستند کتاب «الجمل» شیخ‌ مفید است. شیخ مفید در کتاب «الجمل» نقطۀ محوری مباحث را اثبات حقانیت ولایت و امامت حضرت امیر(ع) بر اساس منابع اهل‌سنت قرار داده است. به نظر شیخ مفید بر همین اساس، مقابله با امام بعد از بیعت با ایشان امری خطا بود. شیخ همین موضوع را با تکیه بر منابع اهل‌سنت، ‌مبنایی برای روایت جنگ جمل قرار داده است.


در قسمتی از کتاب «الجمل» می خوانیم:
همین که امیرالمؤمنین دید که آن قوم به سوى لشکر حمله‏ور شدند، به محمدبن‌حنفیه فرمان داد پرچم را پیش ببرد. او رایت  را جلو برد، مهاجران و انصار هم حمله را شروع کردند و آن قوم چون متوجه شدند که محمدبن‌حنفیه جلوتر از یاران خود حرکت مى‏کند همگى شروع به تیرباران او کردند. او در جاى خود ایستاد و به گمان اینکه تیرباران آنان یکى دو بار بیشتر صورت نخواهد گرفت و سپس دوباره پیش خواهد رفت. ناگاه امیرالمؤمنین با دست خود به شانه‏ او زد و رایت را از دست او گرفت و بانگ برداشت که: «اى یارى داده شده بمیران !» همین که این شعار شنیده شد، آنان سست شدند و لرزه بر اندامهایشان افتاد و به یکدیگر پیوستند و همه به هم پناه بردند در این هنگام عمار و مالک‌اشتر با شمشیرهاى کشیده به آن قوم حمله بردند و امیرالمؤمنین فریاد کشید: «اى محمدبن‌ابى‌بکر! اگر عایشه بر زمین افتاد، او را بپوشان و کارهایش را بر عهده بگیر» چون قوم این سخن را شنیدند، سست و مضطرب شدند. اما پس از مدتی از آن سستى و اضطراب بار دیگر به خود آمدند و جان گرفتند و به میدان آمدند و هماورد طلبیدند.

برای تهیه کتاب الجمل و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

مجموعه داستان‌های کوتاه با محوریت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی

«حسن یوسف» مجموعه داستان‌های کوتاهی است از حاج قاسم و در باره حاج قاسم که به همت ۱۵ نویسنده در داستان‌های کوتاه که هریک با یک زاویه دید شهید سلیمانی را روایت کرده‌اند، به رشته تحریر در آمده است. برخی خاطراتی واقعی را با تخیل گره ‌زده‌اند. برخی حاج قاسم سلیمانی را آن طور که دریافته‌اند در قاب داستان به تصویر کشیده‌اند و برخی داستان‌ها کاملاً زاییده ذهن نویسنده‌گان‌اند. مرضیه احمدی، گلزار اسدی، زهرا امینی، زینب جلوانی، زینب جمشیدیان، فاطمه سادات حسینی، عاطفه حیدری، آسیه دهباشی، مریم زمانی، مطهره شیرانی، زهره فصیحی، زهرا کرباسی، فاطمه کمال، سمیرا مختاری، لیلا نیکخواه نویسندگان مجموعه داستان «حسن یوسف» هستند.


گزیده کتاب حسن یوسف
- همینطور که کتری را زیر شیر آب گرفته ام تا پر شود با خودم تکرار میکنم که فقط بحث و دعوا نه! حرفهایت را بهش بزن اما ناراحتش نکن.انگار صدای مامان را توی ذهنم میشنوم که میگوید،اگه از تو دل بکنه کجا بره؟برادری کن واسش. من و حامد خیلی باهم تفاوت داریم.اما نه آنقدری که نتوانم برادری کنم. کتری را روی شعله میگذارم و برمیگردم،هنوز پای لپتاپ ننشسته ام که صدای آیفون بلند میشود. ایفون را میزنم و همانجا پای در می ایستم تا حامد بیاید. وقتی توی پاگرد پله میبینمش که کوله اش را از روی شانه اش برمیدارد و توی دستش میگیرد.بغلش میکنم و میگویم چه عجب! هنوز توی بغل همدیگر هستیم که ازش میپرسم؟ کرید؟ و حامد میگوید یه مدل دیگه ش! تعارف نمیکنم و میگویم :بوی قبلی بهتر نبود؟ انگار برایش مهم نباش د میگوید:این جدیدتر بود. حالا که حامد نشسته و من روبهرویش ایستاده ام که شکلات تعارف کنم میبینم که دسته های سبیلش بلندتر شده، حرف های مادرم توی سرم میچرخد که برادری کن واسش و برای همین بهش نمیگویم اگر آقاجون زنده بود به اینها میگفت دسته فرغون!


برای تهیه کتاب حسن یوسف و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

نخبه‌ای که جذب یکی از سرویس‌های اطلاعاتی می‌شود
ماجرای یک نخبۀ ایرانی که جذب یکی از سرویس‌های اطلاعاتی-جاسوسی می‌شود و برای آن‌ها در چندین نوبت جاسوسی می‌کند. نویسنده در کتاب «متولد زندان»، قصۀ آدم‌هایی را می‌گوید که دارای وجدان بیدار هستند و حتی خودشان را محکوم می‌کنند و برخی هم حکم صادره برای خود را اجرا می‌کنند.


گزیده کتاب «متولد زندان»
«خدا لعنتشون کنه!... داداش!... داداش! کجایی!... چرا رفتی؟!.. خدا نابودشون کنه...» این کلمات هیچ‌وقت از ذهنم خارج نمی‌شوند. حتی حالا که دارم خاطراتم را برای این آقا تعریف می‌کنم. صدای شیون عمه‌پروانه هنوز توی گوشم است. صدای عمه‌پروانه بود. جیغ می‌زد و نفرین می‌کرد. از لحظه‌ای که توی کوچه پیچیده بودیم صدای جیغ و فریادش را می‌شنیدیم. هر قدم که به‌سمت خانه برمی‌داشتیم صدا بیشتروبیشتر می‌شد. همسایه‌ها جلو در خانهٔ ما جمع شده بودند. عمه‌پروین دست‌هایش را روی گوش‌های من گرفته بود، ولی تلاشش بی‌فایده بود. چون من گوشم را تیز کرده بودم تا صدا را بهتر بشنوم. البته آن‌قدر صدای عمه‌پروانه بلند بود که نه نیاز بود عمه‌پروین دست روی گوشم بگذارد و نه اینکه من گوشم را تیز کنم. جلو در خانه که رسیدیم، زن‌های همسایه راه را برای عمه‌پروین باز کردند. من تا خواستم پا توی حیاط بگذارم عمه از پشت من را گرفت و به اخترخانم سپرد و به او گفت که من را به خانهٔ خودشان ببرد. ولی این بار از فضولی اخترخانم خوشم آمد. او «چَشم» ی به عمه‌پروین گفت، ولی از جایش تکان نخورد. من هم ازخداخواسته از بین جمعیتی که جلو در خانه ایستاده بودند داخل حیاط را دید می‌زدم. عمه‌پروانه وسط حیاط خودش را ولو کرده بود. روسری‌اش از سرش سر خورده و روی گردنش بود. با دو دستش موهای بلند و سیاهش را چنگ می‌زد. آن‌قدر صورتش را خراش داده بود که رد ناخن‌های بلندش روی پوست سفید صورتش معلوم بود، ول‌کن هم نبود. پشت‌سرهم فحش می‌داد و یکی در میان نفرین می‌کرد؛ پاسداران، امام و قاضی بیشترین افرادی بودند که عمه‌پروانه آن‌ها را نفرین می‌کرد. آقاجون پشت‌سرهم سرش داد می‌زد و مدام می‌گفت: «خفه شو دختر! آبرومون رو بردی...» ولی عمه‌پروانه گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. گوشهٔ حیاط عزیزجون کنار دیوار روی پله نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و گریه می‌کرد. عمه‌پروین سریع خودش را به عزیزجون رساند و سعی می‌کرد او را آرام کند و در همان حین سعی می‌کرد ماجرا را از لابه‌لای گریه‌های عزیزجون متوجه شود. بیرون خانه درست وسط همان جمعیتی که من بین آن‌ها ایستاده بودم، هرکس چیزی می‌گفت. ولی حرف درست را اخترخانم زد. اخترخانم رو به زنی که برای خودش حرف‌های عجیب‌وغریبی می‌زد و کارهای عمه‌پروانه را به خواستگار و... ربط می‌داد، کرد و گفت: «نه‌خیر عذراخانم، من خودم توی خونه بودم که از طرف دولت اومدن و گفتن که جمشید رو اعدام کردن، بعد اینکه پروانه این خبر رو شنید این الم‌شنگه رو به پا کرد.» جمشید اسم کسی بود که در شناسنامهٔ من جلو نام پدر ثبت شده بود. هیچ تصویری از او در ذهن من وجود نداشت، غیر از چند عکسی که گاهی عمه‌پروانه دور از چشم آقاجون و عزیزجون نشانم می‌داد. برای آقاجونم جمشید خیلی وقت پیش تمام شده بود. حالا گوشم را بیشتر تیز کردم. آقاجون حالا داشت همان حرف‌های همیشگی‌اش را در مورد جمشید می‌گفت، همان حرف‌هایی که هروقت عمه‌پروانه به او اعتراض کرد که چرا برای آزادی جمشید کاری نمی‌کند؟ «جمشید هر کاری کرد به خودش کرد. هر بلایی که امروز سرش اومده به‌خاطر خیره‌سری‌ای بود که خودش انجام داده. وقتی همهٔ خانواده‌ش و اعتقادش را به اون سازمان کوفتی فروخت، شیون می‌کردی دختر. حالا هم جمع کن این تئاترت رو و بیشتر از این آبرومون رو جلو دروهمسایه نبر.» این تصویر هیچ موقع از ذهن من، کیوان فکور، تا به امروز که چهل سال از زندگی‌ام گذشته بیرون نرفته است و نخواهد رفت. آن روز من فهمیدم پدرم از دنیا رفته است. پدری که در زمان دانشجویی با دختری به نام اکرم ازدواج می‌کند و با هم وارد سازمان مجاهدین می‌شوند. وقتی من به‌دنیا آمدم پدر و مادرم مجبور می‌شوند به‌خاطر همان مبارزه که آرمانشان بود، من را پیش آقاجون و عزیزجون بگذارند. ولی چند وقت بعد مادرم به‌سراغ من می‌آید و من را با خودش می‌برد. در چند مأموریت از من به‌عنوان پوشش استفاده می‌کنند. مادرم عذاب‌وجدان می‌گیرد و تحمل نمی‌کند و از سازمان و پدرم جدا می‌شود. او تصمیم می‌گیرد مخفیانه دور از چشمان سازمان من را بزرگ کند. ولی زودتر از اینکه فکرش را بکند لو می‌رود و درست روز تولد یک‌سالگی من سازمان مجاهدین مادرم را حذف فیزیکی می‌کند. من بار دیگر به خانهٔ آقاجون و عزیزجون برمی‌گردم. همهٔ این‌ها را عمه‌پروین وقتی پانزده سالم بود برایم تعریف کرد. وقتی برای اولین بار ماجرای سازمان مجاهدین و جنایت‌هایشان را از زبان علی‌رضا شنیده بودم. علی‌رضا برایم گفت پدرش توسط نیروهای سازمان جلوی چشمش ترور شده بود. وقتی که چهار سال بیشتر نداشت. او هم مثل من پیش پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ شده بود. مادرش هم هنگام دنیا آمدنش از دنیا رفته بود. همین‌ها باعث اشتراک من و او شده بود. رفاقت ما هم از همین نقطه شروع شد. رفاقتی که نقطه آغازش از پشت میز و نیمکت مدرسه راهنمایی بود. برخلاف پدرم، جمشید، که عضو سازمان مجاهدین بود و عمه‌پروانه که همیشه طرف‌دار او بود، همهٔ خانواده از آقاجون گرفته تا عزیزجون و عمه‌پروین انقلابی بودند. حتی آقاجون چند سال هم به جبهه رفته بود. دستش هم در جنگ مجروح شده بود. بعد از مجروحیت هم چون نمی‌گذاشتند اعزام شود اکثر اوقات در مسجد و پایگاه بود و کمک‌های مردمی برای جبهه جمع می‌کرد. من یادم است سه یا چهارساله بودم که همیشه وقتی می‌خواست به مسجد برود همراهش بودم و در حیاط مسجد با بچه‌های هم‌سن‌وسال خودم بازی می‌کردیم. هنوز نواهای مداحی‌ای که از بلندگوی مسجد پخش می‌شد در خاطرم هست و هر زمان جایی آن‌ها را بشنوم ناخودآگاه خاطرات آن روزها برایم تکرار می‌شود وقتی با بچه‌ها همراه کویتی آهنگران و... آن شعرها را تکرار می‌کردیم.»

برای تهیه کتاب «متولد زندان» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

روایت زندگی رزمنده و جانباز دفاع مقدس حمید داوودآبادی؛ از کودکی تا پایان هشت سال دفاع مقدس
آن ‌چه در کتاب "از معراج برگشتگان" بیش از هر چیز دیگر نمود دارد، نه صحنه‌های فجیع و شکننده‌ی جنگ و نبرد بی‌امان، که دوستی‌ها، رفاقت‌ها، معنویات و روابط اسلامی و انسانی افراد در اوج گیرودار جنگ با یکدیگر می‌باشد.حمید داودآبادی با پایان جنگ در سال ۱۳۶۷ جذب سیستم اداری شد و سعی کرد به زندگی عادی خود ادامه دهد ولی خاطرات و آن‌ چه در روزهای عشق و حماسه شاهدشان بود، باعث شد تا به تفکر بیفتد و جایگاه اصلی خویش را بجوید. تغییر ۱۴ شغل دولتی طی ۱۰ سال از ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۷ به او فهماند که جای او نه در ادارات سیستماتیک، که در عرصه‌ی فرهنگی آن هم دفاع مقدس است.حمید داوودآبادی متولد۱۳۴۴ تهران، در کتاب از معراج برگشتگان سعی کرده تا خواننده را از دوران کودکی خود و سرگرمی‌های کودکانه تا صحنه‌های حماسی انقلاب اسلامی و روزهای سخت دوستی و جدایی در جنگ، همراه کند. بدون شک نثر ساده‌ی کتاب، شوخ طبعی‌ها، به سخره گرفتن مرگ و زندگی و حتی بازی‌گوشی‌های کودکانه در وحشتناک‌ ترین صحنه‌های خون و آتش، خواننده را به همزاد پنداری وامی‌دارد و تصاویر زیبایی از آن فضای معنوی ارائه می‌دهد.

برای تهیه کتاب «از معراج برگشتگان» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

روایت زندگی رزمنده و جانباز دفاع مقدس حمید داوودآبادی؛ از کودکی تا پایان هشت سال دفاع مقدس
آن ‌چه در کتاب "از معراج برگشتگان" بیش از هر چیز دیگر نمود دارد، نه صحنه‌های فجیع و شکننده‌ی جنگ و نبرد بی‌امان، که دوستی‌ها، رفاقت‌ها، معنویات و روابط اسلامی و انسانی افراد در اوج گیرودار جنگ با یکدیگر می‌باشد. حمید داودآبادی با پایان جنگ در سال ۱۳۶۷ جذب سیستم اداری شد و سعی کرد به زندگی عادی خود ادامه دهد ولی خاطرات و آن‌ چه در روزهای عشق و حماسه شاهدشان بود، باعث شد تا به تفکر بیفتد و جایگاه اصلی خویش را بجوید. تغییر ۱۴ شغل دولتی طی ۱۰ سال از ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۷ به او فهماند که جای او نه در ادارات سیستماتیک، که در عرصه‌ی فرهنگی آن هم دفاع مقدس است. حمید داوودآبادی متولد۱۳۴۴ تهران، در کتاب از معراج برگشتگان سعی کرده تا خواننده را از دوران کودکی خود و سرگرمی‌های کودکانه تا صحنه‌های حماسی انقلاب اسلامی و روزهای سخت دوستی و جدایی در جنگ، همراه کند. بدون شک نثر ساده‌ی کتاب، شوخ طبعی‌ها، به سخره گرفتن مرگ و زندگی و حتی بازی‌گوشی‌های کودکانه در وحشتناک‌ ترین صحنه‌های خون و آتش، خواننده را به همزاد پنداری وامی‌دارد و تصاویر زیبایی از آن فضای معنوی ارائه می‌دهد.

برای تهیه کتاب «از معراج برگشتگان» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی با محوریت زندگی دکتر ابراهیم کارخانه‌ای
کتاب «نگاه سرنوشت‌ساز» با رویکردی نو در تبیین خاطره‌نگاری اجتماعی، سیاسی، معرفتی و هسته‌ای که با نگاهی جهادی حق‌طلبی و آرمان‌خواهی را هدف قرار می‌دهد به نگارش در آمده است. تسلط علمی در پردازش هدفمند خاطرات و نگاه معرفتی به دانش هسته‌ای، راهی نو به روی مخاطب می‌گشاید که بر جذابیت مطالعۀ کتاب «نگاه سرنوشت‌ساز» می‌افزاید. 

گزیده متن کتاب «نگاه سرنوشت‌ساز»
 در جمع همکاران دانشگاهی هر یک خاطراتی را بیان می‌کردند یکی از دوستان که فارغ التحصیل دکترای تخصصی فارماکولوژی از انگلستان بود و تازه به کشور برگشته بود و از هر فرصتی برای حضور در جبهه‌های جنگ بویژه در ایام عملیات استفاده می‌کرد، در رابطه با ادامه تحصیل خود در انگلستان تعریف جالبی کرد که درس بندگی، توکل و اعتماد به خدا در آن موج می‌زد:  استاد راهنمای من در دانشگاه منچستر فردی یهودی بود، یکبار که وارد اتاق محل استراحت من شد و موردی را از من سؤال کرد، من که مشغول نماز بودم همچنان به نمازم ادامه دادم، بعد از آنکه مقداری معطل ماند و پاسخی از من نشنیده اتاق را ترک کرد و رفت! بعد از آنکه نمازم تمام شد دوستی که در آنجا بود گفت با این برخوردی که با استاد راهنمایت کردی، کارت تمام است می‌بایست نماز را قطع می‌کردی و جواب او را می‌دادی، با این کار معلوم نیست چه بلائی سر پایان‌نامه‌ات بیاید؛ اگر من جای شما بودم حتماً" جواب او را می‌دادم. از این صحبت او به شدت ناراحت شدم و به او گفتم من مسلمانم؛ امام حسین(ع) در ظهر عاشورا در معرکه جنگ در زیر تیر‌های دشمن نماز را ترک نکرد آن وقت تو به من می‌گویی که نماز را قطع کنم و جواب استاد راهنمایم را بدهم! تو نگران کار من نباش، رابطه‌ات را با خدا درست کن، خداوند رابطه‌ات را با انسان‌ها درس می‌کند. بعد از این صحبت به اتاق استاد راهنما رفتم وقتی جریان را به او توضیح دادم گفت من از حرکات شما در برابر خدایت خیلی خوشم آمد و برایم جالب بود و بعد سؤال خود را از من پرسید و من هم جواب او را دادم. به اتاق برگشتم و قضیه را به همکارم که او هم دانشجوی دوره دکترا بود گفتم، از شیوه برخورد خود و استاد راهنما بسیار شرمنده شد! در ادامه کار، پایان‌نامه من زودتر از او به اتمام رسید و او دو سال بعد از برگشت من به ایران، هنوز از پایان‌نامه‌اش دفاع نکرده بود! این درس بزرگی بود از توکل برخدا که چه قدرتی بالاتر از خدا برای آنکه انسان به او اعتماد کند.
 

برای تهیه کتاب «نگاه سرنوشت‌ساز» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

روایتی از زندگی مجاهدانه معلم استثنایی شهید حاج محمد میرزا بیگی
این شهید عزیز از مبارزین فعّال قبل از انقلاب بوده و بعد از پیروزی انقلاب از ارکان اصلی حزب جمهوری اسلامی در شهرستان رفسنجان شد. در کنار فعالیّت‌های انقلابی و فرهنگی، معلم و مدیری دلسوز برای مدرسه کودکان استثنایی رفسنجان بود زمانی که کارشناس کودکان استثنایی در استان کرمان بود، با زحمات و تلاش فراوان توانست در بسیاری از شهر‌های استان کرمان مدرسه کودکان استثنایی تأسیس کند. بعد از یکسال به مدیریت مدرسه کودکان استثنایی رفسنجان منصوب شد و رشته کودکان نابینا را تأسیس کرد دلسوزی و تلاش مجاهدانه این شهید عزیز برای خدمت به کودکان استثنایی به حدی بود که گاهی از خستگی کار دستش به لرزه می‌افتاد اما حتی یک قدم عقب‌نشینی نکرد. بار‌ها بخاطر خدمت به کودکان استثنایی و کم‌توان‌ذهنی قید رفتن به جبهه را زد. تا اینکه آذرماه ۱۳۶۵ با سپاهیان محمد ص همراه شد و از سه دختر کوچکش دل کند و به جبهه رفت. و در ۲۸ دیماه ۶۵ مرحله دوم عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. به اعتراف همسر و دختران این شهید، او زنده است! همیشه حضورش را حس می‌کنند و از او کمک می‌گیرند. درددل و دلتنگی دخترانش را می‌شنود و جواب می‌دهد. چه بسیار گره‌ها که از خانواده و دوستان و هم‌محله‌ها باز کرده است. خواب‌های شفاف و نورانی و کرامات نقل شده از این شهید بسیار است.


گزیده متن کتاب حاج محمد
همان جا که ایستاده بودیم، یک قدم رفت جلوتر و پایش را گذاشت زمین و گفت: «اگه من شهید شدم، مرا همین‌جا دفن کنید. » این را گفت و اشاره کرد به مکان قبرش که دو ماه بعد در آنجا دفن شد. درست دو ماه قبل از این محمد تازه از سفر حج واجب برگشته بود، با تمام وجود حس می‌کردم که مهمترین دعایش در آنجا طلب شهادت بوده، این را از حرف‌ها و درددل‌هایش می‌فهمیدم. همیشه حسرت مقام شهداء را می‌خورد. بخشی از وصیت‌نامه شهید: فقط سعی کن رنج بی‌پدری روی روحیه بچه‌ها اثر نگذارد و آن‌ها واقعاً نسبت به انجام تکالیف دینی خود مقید بار آیند، بخصوص از عارفه کوچولویم از آسیه شیرینم از زینب فهمیده‌ام جداً معذرت بخواه و بگو پدر شما خیلی مهربان بود اما اسلام را از شما بیشتر دوست داشت لذا برای انجام تکلیف خود حرکت نمود و معذرت می‌خواهد که نتوانست شاهد رشد و تکامل شما‌ها باشد. اما ان‌شاءالله که خداوند به روح او اجازه خواهد داد در کنار شما‌ها باشد. بخصوص سعی کن بچه‌ها تا می‌توانند درس بخوانند و تحصیل نمایند تا هر چه بیشتر انسان‌های مفیدی به حال جامعه باشند.


برای تهیه کتاب حاج محمد و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

معرفی:

کتاب علی و فاطمه (ع) از سیدعلی اکبر پرورش، گردآوری‌شده توسط دفتر نشر آثار استاد پرورش با همکاری شهرداری اصفهان و اکبر اسدی و ویراستهٔ حسین صادقی فرد است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است.

گزیده کتاب:

علی اکبر پرورش در سال ۱۳۲۱ در زرین‌شهر اصفهان متولد شد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در همان شهر به پایان رساند. سپس در دانشگاه اصفهان مدرک لیسانس خود را در رشته ادبیات اخذ نمود. ایشان مدرک فوق لیسانس خود را در دانشسرای عالی تهران در رشته کارآموزی دبیری دریافت. علی‌اکبر پرورش از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۴ به‌عنوان وزیر آموزش و پرورش فعالیت می‌کرد؛ پرورش لیسانس ادبیات خود را از دانشگاه اصفهان گرفت و بعدها مدرک فوق‌لیسانس خود را در دانشسرای عالی تهران در رشته کارآموزی دبیری دریافت کرد. محوریت در مبارزات قبل از انقلاب اصفهان که منجر به دستگیری شد، عضویت در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی، دو دوره نامزد انتخابات ریاست جمهوری، عضویت شورای مرکزی مؤتلفه اسلامی از سال ۱۳۷۲ تاکنون و قائم‌مقامی دبیرکل حزب مؤتلفه اسلامی از سال ۱۳۷۲ تا سال ۱۳۸۰ از سوابق علی‌اکبر پرورش است. سخنرانی و محفل درس او همیشه همراه با نکات جدید بود که جوان‌ها را به خود جلب می‌کرد، جوانانی که مفاهیم دینی را با نگرش جدید دنبال بودند، عرضه جدید از دینی که پاسخگوی نیازهای امروزی باشد و بتواند در مسائل سیاسی- اجتماعی حرفی برای گفتن داشته باشد.

ظرفیت‌ها و ظرافت‌های تربیتی قالب جُنگ(2)

جلد دوم از مجموعۀ «قالب‌های برنامه‌سازی تربیتی». در کتاب جنگ جنگ تا تربیت، خواننده پس از آشنایی با چیستیِ «جُنگ»، ظرفیت‌های این قالب را برای تحقق اهداف تربیتی می‌شناسد. به‌این‌ترتیب، او چراییِ کاربرد فراوان این قالب را در مجموعه‌های تربیت‌محور درک می‌کند. بخش مهمی از کتاب، آموزش چگونگیِ طراحی و اجرای برنامۀ تربیتی با استفاده از این قالب است. 

بخشی از کتاب جنگ جنگ تا تربیت
«در مواجهه با بسیاری از مجموعه‌های تربیتی، نخستین چیزی که به چشم می‌آید، برنامه‌های مجموعه است. می‌توان گفت: بستهٔ برنامه‌ها، ویترین هر مجموعه است و متربیان و والدینشان، بیشتر از راه همین برنامه‌ها با مجموعه آشنا می‌شوند و آن را انتخاب می‌کنند. این شیوهٔ ارزشیابی مجموعه‌های تربیتی مخصوص خانواده‌ها نیست؛ بلکه بسیاری از مسئولان و نهادهای بالادست هم بر پایهٔ گزارش‌های مجموعه‌ها از برنامه‌هایشان، آن‌ها را ارزیابی و برای نوع و سطح تعامل با آن‌ها در آینده تصمیم‌گیری می‌کنند. مثلاً میزان بودجه‌ای که ادارات و سازمان‌ها برای مجموعه‌های تربیتی در نظر می‌گیرند، تا حد زیادی وابسته به برنامه‌هایی است که برگزار می‌کنند.
کمتر پیش می‌آید که یک مقام مسئول در هنگام ورق زدن کتابچهٔ گزارشیِ یک مجموعه تربیتی یا در هنگام بازدید از مجموعه، این سؤال را مطرح کند که «هدف شما از برگزاری فلان برنامه چیست». همچنین، مدیران و مربیان زیادی نیستند که اگر یکی از مسئولان یا والدین، مشابه این را بپرسد، بتوانند پاسخ درست و دقیقی بدهند. افتخار مدیران و مربیان خیلی از مجموعه‌های تربیتی این است که در مجموعه‌شان هم «حلقه» دارند و هم «کارگاه» برگزار می‌کنند، و متربیان در مناسبت‌های مختلف «جُنگ» می‌سازند و هرچند وقت یک‌بار هم در «اردو» شرکت می‌کنند. آن‌ها از برگزاری آنچه نام برده شد، اهداف دقیق و مشخصی را دنبال نمی‌کنند؛ درحالی‌که در گفتار نخست برایتان توضیح می‌دهم که بدون در نظر داشتن اهداف تربیتی مشخص، اساساً چیزی به نام برنامهٔ تربیتی پدید نمی‌آید. پس‌ازاین و در گفتار دوم، می‌کوشم تا برنامهٔ تربیتی را کمی بیشتر به شما بشناسانم. همچنین، بسیار پیش می‌آید که مدیران و مربیان مجموعه‌های تربیتی، حتی نمی‌دانند که حلقه، کارگاه، جُنگ، اردو و مانند این‌ها برنامه‌اند یا قالب. ممکن است کسی بگوید: «چه فرقی می‌کند که حلقه و جُنگ و مانند این‌ها را قالب بدانیم یا برنامه؟! مهم، برگزار کردن این‌ها در مجموعه و رسیدن به اهداف مدنظر است». در گفتار سوم سعی کرده‌ام علاوه بر شناخت نسبتِ میان «قالب» و «برنامه»، پاسخ این پرسش را هم بدهم تا اهمیت توجه به تفاوت این دو را درک کنید.

برای تهیه کتاب «جنگ جنگ تا تربیت» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.

معرفی:

کتاب هنر نه برای هنر؛ ظرفیت‌ها و ظرافت‌های تربیتی؛ قالب کارگاه هنری نوشتهٔ مرتضی رجایی و عباسعلی مهدوی است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. کتاب هنر نه برای هنر پیرامون هنر در دنیای مدرن است. همان‌طور که می‌دانیم دنیای جدید بر مبنای دیگری تطور یافته که در آن انسان جدیدی ظهور کرده‌است؛ انسانی که حقیقت خود را در انصراف وجه از روح و معنا و آسمان و خدا رقم زده است. این کار او را به پرستش انسان و در نهایت به انکار دین و دینداری کشانده ‌است که نتیجه‌اش چیزی جز سقوط در ورطه سرگشتگی نیست. در این میان هنر هم یکی از ساحات و عرصه‌های ظهور انسان خودبنیاد است؛ عرصه‌ای که متعلَّقِ روایتش تفاوت کرده است. هنری که تا پیش از آن راوی عالم ملکوت بود و در حال حاضر و در عصر مُدرن از نفسانیت انسان پرده‌برداری می‌کند و روایتگر صحنه دیگری است. حال در این اثر نویسندگان تلاش کرده‌اند تا با نگاهی دقیق و تحلیلی به مسائل فوق بپردازند و ابعاد و مولفه‌های علمی این مسائل را مورد بررسی قرار دهند.  کتاب هنر نه برای هنر به شما می‌آموزد که می‌توانید از هنر به عنوان ابزاری برای تربیت استفاده کنید و در قالب کارگاه‌های هنری به دانش‌آموزان نکته‌های تربیتی را یاد بدهید.

رمانی با درونمایه‌ای مستند از کسانی که می‌خواهند فرزند زمانۀ خودشان باشند
زندگی یک زوج دانشجوی ایرانی که در شهر «نیس» فرانسه زندگی می‌کنند و دوست دارند فرزند زمانۀ خودشان باشند. اما به‌ناگاه اتفاقی مهیب رخ می‌دهد که نظر همۀ مردم شهر نسبت به آن‌ها تغییر می‌کند. کتاب «شبیه» در واقع ایده اش از مظلومیت آخرین پیام اسلام حضرت محمد(ص) شکل گرفته؛ اما نوع روایت در زمان حال اتفاق می افتد و مخاطب را در عصر ظهور و قبل از ظهور با خود همراه می‌کند.


بخشی از کتاب شبیه
«برگشت سمت ماشین و بالا را نگاه کرد. خورشید سرِ جنگ داشت، نمی‌تابید، اشعه‌هایش را پرتاب می‌کرد. اشعه‌ها، تیز و سوزان فرومی‌رفتند در فرق سرش، پشت گردنش، کمرش، زیربغل‌هایش و از جای اصابتشان، عرق فواره می‌زد. سینه‌اش سنگین بود. تا همین یک هفته پیش، هوایی گرم‌تر از معتدل مدیترانه‌ای را تجربه نکرده بود. دستش را برد سمت درِ راننده. داغی دستگیره به حدی بود که از سوار شدن منصرف شد. خم شد سمت کاپوت و در بازش را طوری بست که آمبولانس VIP با آن عظمتش چند ثانیه تکان‌تکان خورد. نشست روی شن‌های گرم و هیکل چهارشانه‌اش را تکیه داد به چرخ آمبولانس. موهای خیس و حالت‌دار چسبیده‌به‌پیشانی‌اش را بالا داد و کلافه خودش را باد زد. وسط این جهنم چه غلطی می‌کنی؟! صدای خودش بود. یک هفته بود همین جمله را با صدای خودش می‌شنید و محل نمی‌داد. چرا که هر بار جملهٔ «هرجا سُعاده هست، اونجا بهشته.» را هم با صدای خودش می‌شنید و خنکی جمله دوم، تحمل جهنم را برایش آسان می‌کرد. اما این بار خبری از جملهٔ دوم و خنکی‌اش نشد. دوباره تکرار کرد: وسط این جهنم چه غلطی می‌کنی؟! بیشتر گرمش شد. لبهٔ تی‌شرت سفیدش را بالا آورد و با آرم قرمز رویش صورتش را پاک کرد. داغی لاستیک به حدی بود که مجبور شد روی کشاله‌های رانش بخزد جلوتر. بلافاصله فشار شلوار جین را روی زانوهایش احساس کرد. با انگشتان دو دست، پاچه‌های شلوار را از روی ساق پاهایش آزاد کرد و به جاده خیره شد. جادهٔ فرعی کم‌عرضی که تا نقطهٔ تلاقی آسمان و بیابان، کش آمده بود و نفربرها و کانتینرهای مهمات پشت‌سرهم مثل لشکر مورچه‌ها سیاهش کرده بودند.»

برای تهیه کتاب شبیه و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید

مجموعه خاطرات طنز حجت‌الاسلام و المسلمین حسین جلالی
 این کتاب با نثری روان و جذاب به روایت ماجراهای طنز و شیرینی می‌پردازد که حجت‌الاسلام جلالی در طول سفرهای تبلیغی‌اش از آغاز طلبگی تا جبهه و سپس گرفتن مسئولیت در ستادها و دفترهای گوناگون، با آن‌ها روبه‌رو می‌شود. آقای جلالی چند سال بعد از پایان جنگ وارد مؤسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره) می‌شوند و تحصیلاتشان را تا مقطع دکترای روان‌شناسی تربیتی ادامه می‌دهند. هم‌زمان با تحصیل از سوی مرحوم علامه مصباح یزدی (ره) به عنوان مسئول دفتر انتخاب می‌شوند و بیش از بیست سال در آنجا خدمت می‌کنند. در طول این سال‌ها سفرهای تبلیغی ایشان همیشه و در سراسر کشور برقرار بوده و ماجراهای شیرین و جذابی برایشان اتفاق می‌افتد. روایت این ماجراهای طنزآمیز با نثری روان و جذاب در کتاب چشم حاج آقا به تصویر کشیده و در کنار مطالب درس‌آموز لبخندهای عمیق به قلب و لب‌های مخاطب هدیه خواهد کرد.

بخشی از کتاب چشم حاج آقا
«اواخر شهریور سال ۱۳۶۱ بود. کلاس‌های حوزه تازه شروع شده بود. خوابگاهمان حجره‌ای در مدرسهٔ قدیری بود و کلاس‌هایمان در مدرسهٔ کرمانی‌ها. هر روز از پل حجتیه، رودخانه را رد می‌کردیم و ربع‌ساعته به کلاس می‌رسیدیم. من و علی‌اصغر مجیدی و ابوالقاسم باقریان و محمدرضا صالحی توی حجرهٔ پنج بودیم و شهید علی پورمحمدی و سیدمحمد مرعشی و محمدرضا باقری توی حجرهٔ روبه‌روی ما، یعنی حجرهٔ سیزده بودند. ما همه رفیق و همشهری بودیم. از حجره که بیرون می‌آمدی، دوسه پله می‌خورد و می‌رسید به کف حیاط. حوضی بزرگ با چند تا شیر آب و پاشویه وسط حیاط بود. نیم‌دور، دور حوض می‌چرخیدی و می‌رسیدی به حجرهٔ سیزده.


برای تهیه کتاب چشم حاج آقا و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

روایتی از زندگی سردار شهید، محمدحسن غفاری
کتاب دریای چشمان تو، نوشتۀ امیرحسین انبارداران، روایتی است از زندگی سردار شهید، محمدحسن غفاری. محمدحسن غفاری در جریان مبارزات مردم گرگان علیه نظام شاهنشاهی نقشی فعال را ایفا کرد. پس از پیروزی انقلاب، به‌منظور حفاظت از انقلاب به عضویت تشکیلات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. وی برای گذراندن دورۀ آموزش نظامی به مرکز آموزشی «المهدی» چالوس اعزام شد و پس از گذراندن دورۀ عمومی آموزش نظامی، یک دوره نیز آموزش تخصصی جنگ‌های پارتیزانی را گذراند و به‌همراه هم‌رزمانش برای مبارزه با ضدّانقلابیونی که در جنگل‌های آمل پناه گرفته بودند، اولین تجربیات نظامی و جنگی را به معرض نمایش گذاشت که نتیجۀ آن از بین رفتن ضدّانقلاب در جنگل‌های آمل و کشته و تسلیم شدن آن‌ها بود. بعد از اتمام مأموریت در سال ۱۳۶۱، عازم جبهه‌های نبرد شد و در واحد طرح و عملیات، دور جدیدی از فعالیت‌های نظامی را تجربه کرد. در این قسمت به معاونت واحد طرح و عملیات منصوب شد و با پذیرش مسئولیت موفق شد خدمات بیشتری را برای پیشرفت امور جنگ در لشکر ۲۵ کربلا ارائه دهد. او پس از مدتی تا سمت معاونت اطلاعات و عملیات لشکر ۲۵ کربلا ارتقا یافت. او همچنان در جبهه ماند تا در روز ۳۰دی۱۳۶۵ در عملیات کربلای۵ در منطقۀ عملیاتی شلمچه، بر اثر اصابت راکت هواپیما به خودروی حامل او به شهادت رسید.

گزیدۀ متن کتاب دریای چشمان تو
مشغول شد به چیدن نعنا‌ها. صبح، هنوز خورشید بیرون نیامده بود که آمدند باغ. مادر، مثل هر روز، کار‌ها را میان بچه‌ها تقسیم کرد. سهم بهرام چیدن و بستن صد دسته نعنا شد. برادر بزرگش محمد وظیفه داشت صد بسته شنبلیله بچیند و دسته کند. بقیۀ برادر‌ها و خواهر‌ها هم هریک باید سبزی مشخصی را که مادر گفته بود می‌چیدند و دسته می‌کردند. پدرشان، عمورجب، مثل هر روز، می‌چرخید لابه‌لای درختان باغ، میوه‌های رسیده و آمادۀ فروش را جمع می‌کرد، می‌ریخت داخل سطل پلاستیکی سفیدش، می‌آورد جلوی اتاقک گِلی و کوچک باغ. به‌نرمی، انگار تخم‌مرغ زمین بگذارد، هریک از میوه‌ها را روی زمینِ پر از برگ پاییزی می‌چید. هر بار که می‌رفت و برمی‌گشت، حجم میوه‌های روی زمین بیشتر می‌شد. انار‌ها کمتر بود و انجیر‌ها بیشتر. گلابی‌ها و سیب‌ها اندازۀ هم بودند. تک‌وتوک پرتقال و نارنگی زودرس هم روی زمین بود کنار میوه‌ها. عمورجب هر بار که برمی‌گشت سطل میوه‌ها را خالی کند، به کُرتۀ سبزی‌ها هم سرکشی می‌کرد. هر بار سهم یکی از بچه‌ها بود که نهیب پدر را بشنود: «زود باش بهرام، الانه که آفتاب بشه و زن‌ها از راه برسن.»

برای تهیه دریای چشمان تو و سایر آثار نویسنده، کلیک نمایید.

شرح مجاهدات رزمندۀ دفاع مقدس؛ حجت‌الاسلام حسین(ضرغام) شیراوند
لشکر انصارالحسین و شهدای بزرگ آن از مهمترین یگان های نظامی تاثیرگذار در دفاع مقدس بوده اند. حضور جلودارانه نیروهای دلاور استان همدان در خطوط مقدم نظامی و جان بر کفی آنان در دفاع از میهن عزیز اسلامی و ارزشهای والای آن شهره خاص و عام است و توسط ستارگان اقبال همدان و نویسندگان چیره دست آن در کتب مختلفی، بازتاب یافته است. یک بار از نگاه فرمانده دلاور گردان حضرت ابالفضل، حاج میرزا سلگی در کتاب آب هرگز نمی میرد به وقایع پرکشش و جذاب این لشکر نگاه شده و بار دیگر در کتاب وقتی مهتاب گم شد از دید نیروی ساده اطلاعات و عملیات، علی خوش لفظ ماجرا روایت می‌شود. یک بار در کتاب دلیل با شخصیت والای شهید چیت سازیان آشنا می‌شویم و دیگر بار به خانه‌ی این شهید بزرگوار راه می یابیم و در کتاب گلستان یازدهم از زبان همسر شهید با او آشنا می شویم. کتاب نماز ناتمام که شرح مجاهدت های حجت الاسلام و المسلمین حسین شیراوند است، قدم به این راه پر فراز و نشیب گذاشته و این بار از نگاه نیروی "رزمی تبلیغی" به شرح روایت ها و مجاهدات شنیدنی خود و دیگر همرزمان می پردازد. او که افتخار همراهی و سربازی فرماندهانی چون، شهید چیت سازیان، شهید حاج حسین کیانی و حاج میرزا سلگی را در کارنامه دارد در سخت ترین نقطه درگیری حاضر می شود .


بخشی از کتاب نماز ناتمام
قبل عملیات تصمیم گرفتم برای حمام به سرپل ذهاب بروم و برای همین دنبال رفیق راه می‌گشتم. پسردایی‌ام محمود حسن‌گاویار در گردان حضرت ابالفضل7 بود. در مقرشان پیدایش کردم و از او خواستم که همسفر شویم. من و محمود با هم بزرگ شده بودیم. حتی دم عید وقتی بزرگ و کوچک فامیل جمع می‌شدیم تا به گرمابه برویم، من و محمود همبازی بودیم و به خوشگذرانی در حوض وسط گرمابه شیرجه می‌زدیم. حالا به یاد آن روزها دوباره گذرمان به حمام افتاده بود؛ با این تفاوت که عیدی در کار نبود و به جای لباس نو باید لباس عملیات می‌پوشیدیم! بعد حمام به استراحت در کوچه نشستیم تا نفسی چاق کنیم. یک لحظه به صورتش خیره ماندم، گفت: چیه؟ نگاه می‌کنی؟ - نور بالا می‌زنی محمود! خبریه؟ - از تو چه پنهان...من که لیاقت ندارم ولی پسرعمه جان غسل شهادت کردم! -یعنی می‌خوای شهید بشی؟ تو که برایت دختر نشان کرده‌اند، نمی‌خواهی ازدواج کنی؟! -یواشکی فرار کردم، وقتی میدونم رفتنی‌ام چرا دختر مردم را بدبخت کنم؟!

برای تهیه کتاب «نماز ناتمام»و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

خاطرات خواهران چهل تن از شهدای معاصر و شاخص جهان اسلام؛ از کشور‌های ایران، لبنان، سوریه، عراق و افغانستان
مجموعۀ دوجلدی «لبخند اشک» خاطرات خواهران چهل تن از شهدای معاصر و شاخص جهان اسلام؛ از کشور‌های ایران، لبنان، سوریه، عراق و افغانستان است. کتاب «لبخند اشک» در هشت بخش، تحت عنوان شهدای دفاع مقدس، شهدای انقلاب، شهدای ترور، شهدای مدافع حرم، شهدای سلامت، شهدای امنیت، شهدای مقاومت و شهدای منا تنظیم شده است. در جلد اول از کتاب «لبخند اشک» خاطرات خواهران شهدایی چون ابراهیم هادی، حاج ابراهیم همت، شهیدان زین الدین، شهیدان جهان آرا، شهید شیرودی، شهید پلارک، شهید فهمیده، شهید کاوه، شهیدصیاد شیرازی، شهید فخری‌زاده، شهید عمادمغنیه، شهید حججی، شهیدرکن آبادی، شهید قربانخانی، شهید پاشاپورو... به چشم می‌خورد. همچنین نویسنده دلنوشته‌هایی از همسر شهید مهدی باکری، حسین محرابی، ابومهدی المهندس، دختر شهید موسویقوچانی و... را نیز در کتاب «لبخند اشک» قرار داده است. همچنین در بخش شهدای منای کتاب نیز عکس شهید قرآنی محسن حاجی حسنی‌کارگر به همراه متنی از نویسنده به نگارش در آمده است.

بخشی از کتاب «لبخند اشک»
اوایل اسفند بود که سردی و سیاهی گریبانمان را گرفت و مهمان تمام وقتمان شد؛ شب و روزمان شد انتظار؛ انتظار رسیدن خبری از ابراهیم با اینکه چندین سال روز و شبمان در چشم انتظاری و دلواپسی گذشته بود اما جنس این انتظار فرق داشت. از همان ابتدای جنگ ما هم مثل بقیۀ خانواده ها می دانستیم که مثل باران بهار هر لحظه باید منتظر خبر شهادت عزیزمان باشیم ابراهیم عاشق شهادت بود اما می گفت که عاشق شهادت بودن به این معنا نیست که بروی و خودت را به گلوله ها بسپاری تا به شهادت برسی نه عاشق شهادت بودن یعنی آنقدر درراه خدا و دین زحمت بکشی و جهاد کنی تا لایق شهادت شوی. آن وقت است که شهادت، لذت بخش خواهد بود ابراهیم هنوز کارهای زیادی می توانست انجام دهد. هنوز باید سال ها می ماند و می جنگید. آن بدن ورزیده را برای این همیشه آماده نگه می داشت که توان خدمت به اسلام و انقلاب را داشته باشد. باورش سخت بود اما خبر بی خبری که رسید قصۀ انتظار ما هم شروع شد.....

برای تهیه کتاب «لبخند اشک» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

«زخمی لبخند»؛ روایت هایی از زندگی مربی جهادگر شهید علی خلیلی

دفاع از ارزش‌های انسانی در هر نقطه از جهان مورد تحسین ملت هاست و افرادی که در این راه از مال و جان خود می‌گذرند در هر ملتی ارزشمند و مورد احترام هستند و بعنوان اسطوره و قهرمان به مردم شناسانده می‌شوند. از هر فرصتی برای زنده نگه داشتن نامشان استفاده می‌کنند. زنده نگه داشتن قهرمانان است که معنای حقیقی ارزش‌ها را حفظ می‌کند و می‌تواند این ارزش‌ها را در جریان زندگی مردم بخصوص نسل جدید تزریق کند. اینکه کسی جان خودش را برای بپا داشتن یک ارزش فدا کند یعنی رویاندن و به ثمر نشاندن و منتشر کردن این ارزش در بطن جامعه. علی خلیلی جوان دهه هفتادی که زندگی ساده و آرامش را در گوشه‌ای از شهر با مسجد، هیأت و طلبگی و تربیت نوجوانان پر می‌کند و در این مسیر با جدیت تمام از انجام کوچکترین کار‌ها ابایی ندارد. علی خلیلی نماد تک تک جوانانی است که هر کدام در دلشان شور و شعور انقلابی را دارند و محبت اهل بیت (ع) و نشاط بندگی‌شان به آن‌ها قدرت بخشیده است تا در مسیر حق درستترین انتخاب را داشته باشند. برخلاف آنچه دشمنان ایران اسلامی می‌خواهند و سعی می‌کنند که جوانان را بی‌نشاط، خسته، خموده و خالی از هر دلبستگی اعتقادی نشان دهند ولی وجود جوانانی چون شهید علی خلیلی و تمام شهدای دهه هفتادی و هشتادی مهر باطلی بر خیال آنهاست. علی خلیلی در 25 تیر ماه سال 1390(شب نیمه شعبان)وقتی در خیابان متوجه تعرض چند جوان با حالت غیر طبیعی به دو خانم جوان می‌شود، جلو می‌رود و تذکر می‌دهد. دو خانم جوان موفق به فرار می‌شوند ولی شهید خلیلی با ضربه چاقوی یکی از جوان‌ها زخمی و شاهرگ گردنش بریده می‌شود. کتاب زخمی لبخند روایت‌هایی از زندگی و شرح ماجرای آن شب و دو سال مجروحیت و نهایتاً شهادت علی خلیلی است که از زبان مادر و یکی از دوستان نزدیگ این شهید عزیز روایت شده است.


گزیده متن کتاب زخمی لبخند

خدا دو سال تو را به من بخشید که داشته باشمت. کنارت، همراهت، هم‌نفست باشم. ببویمت. اصلاً مادر، می‌شود حلالم کنی، به‌خاطر آن شب نیمۀ شعبان که از حضرت سیدالشهدا خواستم بمانی و تو را امانت سپردم دستش؟ ماندنی نبودی با آن جراحت و آن خونی که از رگ پاره‌ات می‌جوشید؛ ولی ماندی. حلالم کن که برای دوباره‌داشتنت و دوباره‌دیدنت و دوباره‌شنیدن صدایت دعا کردم و تو تمام این دو سال درد کشیدی. می‌دانم که می‌دانی من هم تمام آن دو سال درد کشیدم، حتی بیشتر از تو.


برای تهیه کتاب زخمی لبخند و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

روایت «نسل سومی»‌های انقلاب اسلامی

کتاب «روایت سوم»؛ با موضوع دفاع مقدس از زاویه جدید در بستر افق نمایی حرکت انقلاب اسلامی تا به امروز آنچه در مورد دفاع مقدس گفته شده، نوشته شده، اثری ساخته و تولید شده است یا به بیان «ملزومات جنگی، مختصات جغرافیایی و اطلاعات لجستیکی و نظامی» مربوط به طرفین درگیر در جنگ یعنی «ایران و عراق» بوده است و یا آنکه به دنبال تبیین و تشریح «خاطرات دوران دفاع مقدس» از زوایای مختلف می‌باشد. در گونه نخست (روایت اول) که آن را می‌توان «روایت جغرافیایی-نظامی» از دفاع مقدس نامید، نگارندگان و تولیدکنندگان آثار مختلف بیشتر سعی در تبیین، تشریح و تحلیل اطلاعات نظامی و توابع آن داشته و دارند که این هم به نوبه خود لازم و ضروی است و قطعاً بخشی جدی از تاریخ جنگ 8 ساله را تحت پوشش خود قرار می‌دهد.


گزیده متن کتاب روایت سوم

با توجه به اینکه دفاع مقدس؛ جامع‌ترین، عینی‌ترین و انقلابی‌ترین الگوی روش و منش موجود برای هدایت و مدیریت جامعه در انقلاب اسلامی است؛ بار دیگر ضرورت پرداخت به آن شفاف‌تر می‌شود و حال می‌توانیم بگوییم که دفاع مقدس نه تنها برهه‌ای مهم از برهه‌های تاریخی و هویتی ما می‌باشد؛ بلکه به‌عنوان دستگاهی معادله‌ساز اگر به درستی به آن رجوع شود می‌تواند آورده‌های بسیار مهمی را در برداشته باشد.


برای تهیه کتاب روایت سوم و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

کتابی جهت آشنایی با برنامه‌ریزی مدیران فرهنگی و مربیان تربیتی و روحانیون

اکثر اوقات ما عادت کرده‌ایم که بدون شناخت کافی از نیاز‌ها و مشکلات جامعه هدف، برنامه‌هایی را برای آن‌ها تدارک ببینیم و در اجرای برنامه‌ها نیز به شکل دستوری و آمرانه عمل کنیم، در نتیجه برنامه‌ها، موفقیت مورد انتظار را نخواهند داشت. نیاز سنجی، روشی است که توسط آن، نیاز‌ها یا به عبارت دیگر مسائل اخلاقی جامعه هدف را به طور واقعی از نزدیک بررسی و شناسایی می‌کنیم. نیازسنجی باشناسائی نیاز‌های مهم، مبنایی برای دستیابی به اهداف و طبعا بستر مناسبی برای سازماندهی سایر عناصر مهم حول محور نیاز‌های اولویت یافته فراهم می‌سازد. گام اول یا خشت اول برنامه‌ریزی جهت رشد و تربیت مربیان و مدیران تربیتی، تعیین نیاز‌های تولیدی در حوزه محصولات تهذیبی است که اگر به درستی طرح‌ریزی و اجرا شود، اثربخشی را به همراه خواهد داشت؛ در غیر این صورت تا ثریا می‌رود دیوار کج. تولید محصولات، گران است. لذا فقط باید موقعی ارائه شود که اولاً پاسخی به یک نیاز شناخته شده باشد و ثانیاً بهترین راه حل برای مشکلاتی باشد که از آن طریق قابل حل می‌باشد. فعالیت‌هایی که بدون توجه به این شرط طراحی و اجرا شوند در واقع نوعی اتلاف منابع ارزشمند می‌باشند. 


برای تهیه کتاب «موضوع‌شناسی تربیتی» و کتاب‌های دیگر نویسنده،
کلیک کنید.

داستانی براساس زندگی و شهادت پهلوان شهید مدافع حرم؛ سجاد عفتی
کتاب «نسخایی‌ها»روایت زندگی و شهادت شهید مدافع حرم سجاد عفتی با نام جهادی ابراهیم است که پس از پشت سر گذاشتن یک زندگی پر فراز و نشیب، بخصوص در سنین نوجوانی و جوانی در سال 1394 در حلب سوریه شهد شهادت می‌نوشد. «نسخایی‌ها» از حضور شهید در درگیری‌های سال 88 آغاز شده و سپس با روایت زن خبرنگاری که در همان ایام با شهید مواجهه داشت، به گذشته می‌رود. دوران کودکی و نوجوانی سجاد آکنده از تلخ و شرین‌های طنزآلود است؛ اما به تدریج زندگی روی دیگر خود را نیز به سجاد نشان می‌دهد تا در بدو جوانی از او یک نخسایی (نیروی خودجوش سپاه اسلام) بسازد. کتاب «نخسایی‌ها» تلاش دارد علاوه بر معرفی شهید، گروه بسیجیان موسوم به نخسایی‌ها را نیز به مخاطب بشناساند. گروهی چند ده نفره که با دشواری‌های بسیار و ناگفته، خود را به معرکه‌های نبرد سوریه و عراق می‌رساندند تا در مصاف جان و جهاد حاضر شده و آرزوی شهادت را در هر بادیه و دامن‌های جستجو کنند.


برشی از کتاب «نخسایی‌ها»
پس از مدتی در یکی از پارکینگها با جمع و جور کردن وسایل و تشکهای دست دوم یک باشگاه کشتی راه انداخت. فقط مانده بود مربی کشتی که قطعا چنین چیزی در باغ های کهنز پیدا نمی شد. مصطفی صدرزاده و امیرحسین که مدتی در مرکز شهر باشگاه میرفتند با مربی باشگاهشان اسماعیل خلیلی صحبت کردند و او هم پذیرفت که مربی پارکینگ – باشگاه پهلوان پرور کهنز شود. آن روزها در محله ما گوش شکسته برای خودش یک برند لاکچری حساب می امد و صد امتیاز داشت. سجاد عفتی هم تکواندو را به عشق گوش شکسته ها رها کرد و اهل کشتی شد. وقتی هم آمد جدی و مردانه آمد. کشتی برای ما کم کم شد خواب و خوراک، و روز و شبمان را با آن سر میکردیم. سجاد به خاطر بدن منعطف و عقبه رزمی که داشت از بقیه جلوتر بود. زیرگیر بسیار قهار و فیتو زن حرفه ای باشگاه بود. بزرگتر که شدیم در مسابقات دانشجویی تنکابن، تیم منطقه ما همیشه قهرمان میشد. سجاد هفتاد و چهار کیلو کشتی میگرفت. مربی به او پیشنهاد داد که وزن کم کند و در یک وزن پایینتر کشتی بگیرد؛ اما سجاد رغبتی به این کار نداشت. یکی از بچهها که در حال کم کردن وزن بود و خیلی به خودش فشار می آورد. چند ساعت به وزن کشی هنوز سیصد گرم اضافه وزن داشت. به سونا رفت تا دمای بالا آب اضافه بدنش را کم کند. سجاد که در تمام طول این مدت او را ترو خشک می کرد، با او راهی سونا شد و عرق ریخت .بعد از وزنکشی هم کار به درمانگاه و سرم و بیمارستان و اینها کشید. سجاد مثل یک پرستار از او نگهداری کرد و خودش هم به عنوان کوچ کنار تشک نشست.

برای تهیه کتاب «نخسایی‌ها» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

کتابی جهت آشنایی برنامه‌ریزان فرهنگی و مربیان تربیتی با قالب‌های رسانه‌ای
رسانه‌ها چنان در زندگى روزمرۀ عصر مدرن مؤثرند که جزئى از بافت فرهنگى محسوب مى‌شوند. از طرف دیگر‌، باتوجه‌به تحولاتى که امروزه در علم ارتباطات و وسایل تبلیغى رخ داده، موضوع «انتقال دین از رسانه‌هاى نوین» و دغدغه‌هایى که در این زمینه پدید آمده، بسیار اهمیت یافته است‌. در کتاب «قالب‌شناسی تربیتی»، هرآنچه مربوط به رسانه است و در تولید محصولات تهذیبی ویژۀ طلاب و مربیان تربیتی و فرهنگی نقش دارد را تبیین می‌کند.


بخشی از کتاب «قالب‌شناسی تربیتی»
«هنگامی که دو واژهٔ دین و رسانه در کنار هم به کار می‌روند، دو سنخ از مباحث به وجود می‌آیند. یک بحث این است که وقتی دین در رسانه انعکاس می‌یابد، چه اتفاقی می‌افتد؟ قائلین به این بحث معتقدند در چنین صورتی دین، رسانه‌ای خواهد شد و پیش‌بینی می‌کنند پس از آن دیگر تنها دینی رسانه‌ای خواهیم داشت؛ به‌گونه‌ای که افراد جامعه دین خود را تنها از طریق رسانه‌های جمعی دریافت خواهند کرد. البته این مباحث بیشتر در فضای رسانه‌ای غرب مطرح است و مطالعات رسانه‌ای در غرب بیشتر ناظر به همین مباحث است.بحث‌های دیگری هم البته در اینجا مطرح هستند، مانند اینکه اساساً رسانه چه‌مقدار از دین را می‌تواند متجلی سازد و دین با ابعادی که دارد، چگونه در رسانه و در چه سطحی مطرح خواهد شد. به‌طور دقیق‌تر، دین دارای حوزه‌های متعددی چون حوزهٔ معرفتی، عاطفی، اخلاقی، فقهی و... است. در ورود دین به رسانه، رسانه چه‌میزان تاب بیان جنبه‌های معارفی دین را دارد؟ یا چه‌مقدار می‌تواند به جنبه‌های فقهی دین بپردازد؟ یا چه ظرفیت‌هایی برای ورود به جنبه‌های اخلاقی یا عاطفی دین دارد؟ این موارد یک حوزه از بحث را شامل می‌شود که با تعبیر دین رسانه‌ای یا رسانه‌ای شدن دین شناخته می‌شود.سنخ دیگری از مباحث که در هم‌نشینی دو واژهٔ دین و رسانه قابل طرح هستند، مجموعه مباحثی است که شاید بتوان به تعبیر «رسانهٔ دینی» آن را مطرح کرد. در این حوزه از مباحث، عمدتاً با دیدگاه‌هایی تحت عنوان مبانی نظری مواجه هستیم که از مواجههٔ مبانی نظری دو مقولهٔ دین و رسانه شکل می‌گیرند. به بیان دیگر، همچنان که در حوزهٔ مطالعات رسانه‌ای دیدگاه‌ها و مبانی‌ای وجود دارد، در حوزهٔ مطالعات دینی نیز مبانی و اصولی مطرح است که هنگام نسبت‌سنجی میان این دو حوزهٔ مطالعاتی، تغییر و تحولاتی رخ می‌دهد که قابل بحث و بررسی هستند. نتیجهٔ این تحولات، مبانی و نظریاتی است که می‌تواند در شکل‌گیری رسانهٔ دینی نقش‌آفرینی کند.مباحث این حوزه تلاش می‌کنند تا پرسش‌هایی را در مواجهه با نظریهٔ رسانهٔ دینی پاسخ دهند؛ مانند اینکه آیا در نظریه‌های ارتباطات می‌توانیم یک مدل ارتباطی دینی داشته باشیم؟ یا در حوزهٔ نظریه‌های رسانه به همین شکل؟ یا نظریات موجود در مطالعات رسانه‌ای (مانند نظریهٔ هنجاری رسانه) در نگرهٔ دینی به رسانه چه تغییری پیدا می‌کنند؟ و پرسش‌هایی دیگر از این دست.یکی از نکاتی که در مباحث دین و رسانه باید تبیین کرد، تعیین حدود بحث است. وقتی می‌گوییم دین، منظورمان دقیقاً از دین چیست؛ یا دربارهٔ رسانه نیز به همین ترتیب.الف) دین: نخست اینکه وقتی از دین سخن می‌گوییم منظورمان دین کامل و خاتم یا همان اسلام است، چراکه ادیان دیگر از جامعیت اسلام (اسلام ناب) برخوردار نیستند.دوم اینکه وقتی می‌گوییم مبانی دینی با مطالعات رسانه‌ای چه نسبتی برقرار می‌کند، دین (اسلام) را با همهٔ گستره‌اش مدنظر داریم. به بیان روشن‌تر، وقتی برای دین [و مباحث دینی] تقسیم‌بندی‌های مختلفی صورت گرفته، در مطالعات رسانه‌ای به همهٔ این جنبه‌ها و تقسیمات دین نظر خواهیم داشت؛ برای نمونه قدما دین را به سه مبحث عقاید، اخلاق و احکام تقسیم می‌کردند، یا متأخرانی چون شهید مطهری جهان‌بینی و ایدئولوژی را هم بر این تقسیم‌بندی افزودند یا مرحوم صفایی (ع.ص) در یک تقسیم‌بندی جدید، دین را به مبانی معرفتی، مبانی فطری، آرمان‌ها و اهداف دین، نظام‌های دینی و درنهایت احکام دینی تقسیم می‌کنند.درست این است که مطالعات رسانه‌ای با همهٔ این حوزه‌های دینی درگیر شده و نسبت‌سنجی شود. در واقع به همان نسبتی که فقه و مباحث فقهی در مطالعات رسانه‌ای (دینی) ورود کرده و نقش دارد، اخلاق نیز نقش‌آفرینی خواهد کرد. قابل‌توجه است که در همین راستا بخش عمده‌ای از پژوهش‌های انجام‌شده در این حوزه، به مباحث معرفت‌شناسی دینی و مبانی معرفتی دین پرداخته‌اند؛ مانند رابطهٔ دین و انسان، رابطهٔ انسان با اجتماع، تاریخ، خدا، وحی و... که این مباحث حتی در روش‌شناسی مطالعات رسانه‌ای نیز تأثیرگذار بوده‌اند؛ بنابراین در نسبت‌سنجی دین و مطالعات رسانه‌ای با گستره‌ای از مباحث مواجه هستیم که چیزی از حیات بشری را فروگذار نمی‌کند و همهٔ حوزه‌های حیات بشری، چون تفکر و احساس (ایمان)، عمل و رفتار (فقه)، اجتماع (حقوق) و... را پوشش می‌دهد.ب) رسانه: نخست اینکه منظور ما از واژهٔ رسانه، عمدتاً رسانه‌های نوین است.دوم اینکه وقتی از نسبت دین و رسانه سخن می‌گوییم، به مطالعات رسانه‌ای نظر داریم که خود آن نیز دارای ابعادی است. یکی از ابعاد آن مباحث ارتباطی و مطالعات ارتباطات است — که اغلب مفهوم مطالعات رسانه با آن مشتبه شده یا برخی معتقدند باید تنها به همین بحث پرداخت و از دیگر ابعاد غفلت می‌کنند؛ یعنی تلویزیون به‌عنوان یک وسیلهٔ ارتباط‌جمعی.یکی دیگر از ابعاد مطالعات رسانه جنبهٔ هنری آن است؛ یعنی تلویزیون ضمن آنکه رسانه است، یک هنر نیز به شمار می‌آید و از آن به‌عنوان یک رسانهٔ هنری یاد می‌شود.بعد دیگر رسانه (رادیو و تلویزیون) بعد سازمانی آن است، رسانهٔ تلویزیون یک سازمان است که ویژگی‌های خاص خودش را دارد. درحقیقت تلویزیون به‌عنوان یک سازمان رسانه‌ای، علاوه بر مباحث عمومی سازمان، بحث‌های سازمانی خاص خود را هم می‌طلبد؛ مانند بحث تولید و مدیریت پیام که از مباحث خاص سازمان‌های رسانه‌ای هستند.بعد دیگر تلویزیون، بعد تکنولوژیک آن است که به مباحثی چون موجبیت تکنولوژی، فرهنگ تکنولوژی، این‌همانیِ رسانه و پیام و... می‌پردازد.»

برای تهیه کتاب «قالب‌شناسی تربیتی» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

خاطرات رزمنده دفاع مقدس دکتر علی آقامحمدی 
خاطرات دکترعلی آقامحمدی«عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام» و متولد 1330 در همدان، از سال‌های استبداد ستم‌شاهی تا پیروزی انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس است. این اثر شناسنامۀ نسل سربلندی است که پای منبر وعظ و روضۀ امام حسین(ع) متولد می‌شوند و ردّپای خونینشان از راهرو‌ها و سلول‌های «کمیتۀ مشترک ضدّخرابکاری» تا کف خیابان‌ها می‌رسد و طوفان به‌پا می‌کنند.
در برشی از کتاب «تازیانه های سلوک» میخوانیم:
چشم و چالم سیاه و دهانم که پر از خون شد روی زمین کشیدنم و در محوطه استوانه ای زندان کمیته مشترک مجبورم کردند که روی یک چارپایه چوبی بایستم. دست هایم را با طناب به دور نرده اهنی بستند. مثل کسی را که دار می زنند، صندلی زیر پایم را کشیدند و محمدی جلاد تازه دست به کابل برد. برای اولین بار از سر درد ناله و فریاد زدم هیچ چیز جلودارش نبود میزد تا خسته می شد و برای رفع خستگی سوزن تیز و بلندی را زیر ناخنم می کرد که درد تا ته استخوانم را می سوزاند. به ذهنم آمد که در دل توسلی به حضرت زهرا سلام الله علیها داشته باشم. توی حال خوبی رفتم و اتفاقاً روضه کار خودش را کرد به گریه افتادم چه گریه ای!

 

برای تهیه کتاب تازیانه‌های سلوک و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.

خاطرات مستر همفر، جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی
کتاب دست ابلیس، نوشتۀ همفر، دربارۀ خاطرات مستر همفر، جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی و فعالیت وی در قرن ۱۸ میلادی است. او در این کتاب از مأموریت به کشورهای مصر، عراق، ایران، حجاز و استانبول مرکز خلافت (عثمانی) و هدفش از این مأموریت و مسائلی که در این مأموریت برای او پیش می‌آید یاد می‌کند. مأموریتش جمع‌آوری اطلاعات کافی به‌منظور جستجوی راه‌های در هم شکستن مسلمانان و نفوذ استعماری در ممالک اسلامی بود.

گزیدۀ متن کتاب دست ابلیس
وزارت مستعمرات در سال 1710 میلادی مرا به مصر، عراق، تهران، حجاز و آستانه فرستاد تا معلومات کافی به‌منظور تقویت راه‌هایی برای ایجاد تفرقه میان مسلمانان و گسترش تسلط بر کشورهای اسلامی جمع‌آوری کنم و در همان وقت، نُه نفر دیگر از بهترین کارمندان وزارتخانه به همین منظور اعزام شدند و این افراد از کسانی بودند که از نظر قدرت و نیرو و فعالیت و جوش‌وخروش به‌منظور سیطرۀ حکومت بر سایر بلاد اسلامی به حد کمال رسیده بودند. آخرین سخن دبیرکل را فراموش نمی‌کنم که هنگام خداحافظی، به‌نام مسیح با ما وداع کرد و گفت: «آیندۀ کشور ما در گرو پیروزی شماست، هرچه نیرو دارید در راه پیروزی به کار گیرید.»

برای تهیه دست ابلیس و سایر آثار نویسنده، کلیک نمایید.

روایتی خواندنی از رشادت‌ و رنج‌های مردم شجاع و مظلوم فوعه و کفریا در سه سال محاصره توسط جریان تکفیری
حدود چهار سال پس از شروع بحران در کشور سوریه دامنه جنگ به شهر‌های شیعه نشین فوعه و کفریا کشیده شد. گروه‌های تروریستی که در سوریه و با پشتیبانی تمام عیار کشور‌های غربی فعال شده بودند برایشان کشتار مسلمان و غیر مسلمان هیچ فرقی نداشت. در برخورد با شیعیان سوریه، خوی وحشیانه‌ی خود را بیش از هر زمان دیگری نشان دادند و درمقابل دیدگان سازمان‌های حقوق بشر فجایع انسانی زیادی را در شهر‌های فوعه، کفریا، نبل و الزهرا رقم زدند. شهر‌های فوعه وکفریا در استان ادلب و در شمال غرب کشور سوریه قرار دارند. این دو شهر در آن زمان مجموعاً ۵۰ هزار نفر جمعیت داشتند که تصرف این دو شهر برای تروریست‌ها و حامیان آن‌ها از اهمیت زیادی برخوردار بود و به منزله تصرف کامل ادلب به شمار می‌رفت. از آنجایی که ادلب دارای مرز مشترک با ترکیه است، تصرف کامل این استان می‌توانست سبب تقویت موقعیت تروریست‌ها در سوریه شود زیرا استان ادلب از جنوب به استان حماه، از غرب به استان لاذقیه و از شرق به استان حلب متصل می‌شود و این موقعیت جغرافیایی اهمیت ویژه‌ای به این استان و شهر‌ها و مناطق مختلف آن داده است.


در برشی از کتاب در همسایگی گلوله ها می‌خوانیم:
شهر ویران‌تر از قبل شده بود، اما همچنان از میان کوچه‌‎ها صدای شور زندگی شنیده می‌شد بعد از ده روز آب در شبکه‌ی لوله کشی شهری جریان پیدا کرده و چون فشار کمی داشت و به طبقات بالا نمی‌رسید شور و حال و تکاپوی زیادی را در خانه‌های شهر ایجاد کرده بود. دبه‌ها و قابلمه‌ها یک به یک پر از آب می‌شدند و خدا می‌داند در میان تاریکی راه پله‌ها چند تایشان می‌توانستند کامل به مقصد برسند.


برای تهیه کتاب در همسایگی گلوله‌ها و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

بیانات حضرت آیت الله خامنه‌ای دربارۀ هنر و رسانه

این کتاب برش کوتاهی از توصیه‌های دلنشین رهبر معظم انقلاب در مورد جهت‌گیری کلی رسانه‌ها در جمهوری اسلامی ایران است. رسانه که از ابزار‌های بسیار مهم و به فرموده رهبر معظم انقلاب از بمب اتم قوی‌تر است، همواره تأثیر بسیار بالایی از روی افکار عمومی داشته و با گسترش علم و فناوری‌های جدید، اشکال جدیدی از رسانه نیز منتشر شده است که می‌بایست از فرصت‌های آن استفاده و از آسیب‌های آن جلوگیری نمود. از این رو و با توجه به اهمیت ویژه این موضوع، کتاب رسانه و اصول کار رسانه‌ای که مجموعه‌ای زیبا، دقیق و موشکافانه در مورد رسانه‌های مختلف شنیداری، دیداری، نوشتاری، مجازی و... است، از بیانات رهبر معظم انقلاب از سال 1365 تا 1401 استخراج شد و در هفت فصل دسته‌بندی و در اختیار فرهیختگان رسانه‌ای در حوزه‌های مختلف قرار داده شده است. فصل اول کتاب درباره اهمیت و جایگاه هنر و رسانه در دنیا و در جمهوری اسلامی است. فصل دوم کتاب درباره سینما و فیلم مستند و اهمیت آن، راهبرد‌هایی برای پیشرفت آن و در نهایت توصیه‌هایی به اهالی سینما و فیلم مستند است. در فصل سوم رسانه‌های نوشتاری مانند مطبوعات و نشریات از دیدگاه رهبر معظم انقلاب بررسی شده است. این فصل علاوه بر اهمیت و جایگاه مطبوعات و نشریات و توصیه‌هایی در باب نحوه کار مطبوعاتی، گفتاری تحت عنوان آزادی، انواع آزادی، شرایط آزادی و همچنین آزادی بیان از منظر رهبر انقلاب را در خود جای داده که ارزش فصل را دو چندان کرده است. فصل چهارم به دشمن‌شناسی رسانه‌ای و هالیوود و نقشه‌های دشمنان که توسط رسانه در حال اجرا است، پرداخته شده است. این فصل نیز ابعاد مختلف دشمن‌شناسی رسانه‌ای را مورد بررسی قرار داده که جای خالی آن در میان مباحث رسانه‌ای بسیار خالی بود. در فصل پنجم صداوسیما یا همان رادیو و تلویزیون که در بخش رسانه‌های دیداری و شنیداری است گنجانده شده و توصیه‌هایی به اهالی صداوسیما و رسانه ملی شده است که اغلب مردم تحت تأثیر آن هستند و می‌تواند نقشه راه اهالی صداوسیما باشد. فصل ششم اصول کار خبری در تلویزیون و رادیو را در خود جای داده است و آسیب‌شناسی کار خبری در صداوسیما به طور کامل آمده است. در نهایت فصل هفتم کتاب به فضای مجازی اختصاص داده شده که امروزه بسیار مورد توجه مردم بوده و علاوه بر منافع و فرصت ‌هایش، به شدت نیز آسیب‌های فراوانی به همراه داشته و خواهد داشت. در هر فصل سعی شده اهمیت آن رسانه از منظر رهبر انقلاب بررسی، آسیب‌شناسی آن رسانه مشخص و راهبرد‌ها و وظایف مربوط به آن معین گردد تا نقشه راه تمام رسانه‌های مطرح در جمهوری اسلامی ایران از نظر رهبر انقلاب مشخص گردد و چراغ راهی برای اهالی رسانه باشد. در نهایت در بخش ضمیمه کتاب، برخی سیاست‌های کلی نظام در مورد رسانه و احکام مختلف در رابطه با آن منتشر شده است.

برای تهیه کتاب رسانه باید دانشگاه باشد و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.