دخترانه

معرفی کتاب:
 کتاب پرنیان نوشته محمدرضا خانی با موضوع تبیین فرهنگ حجاب و عفاف و پاسخ به شبهاتی در این خصوص منتشر شده است. هدف اسلام، سعادت و تکامل انسان است و دستورهای دینی و احکام فقهی در همین راستا عرضه شده است. در حقیقت هدف تمامی آموزه های که از سوی خداوند متعال نازل شده، در جهت تعالی و رشد انسان در همه ابعاد مادی، معنویف فردی و اجتماعی می باشد. در نتیجه احکام الهی مرتبط با پوشش زنان نیز در همین راستا صادر شده است. حجاب امری فطری واز ضروریات دین اسلام می باشد. با این وجود در طول تاریخ این مساله همواره مورد تهاجم دشمنان دین بوده استف از مساله کشف حجاب در کشورهای اسلامی مثل ایران، ترکیه و... تا وضع قانون ممنوعیت حجاب در کشورهای غربی و ترویج برهنگی و ایجاد شبهات گوناگون در ذهن نوجوانان و جوانان همه گویای این مطلب است. لذا کتاب پرنیان به تبیین فرهنگ حجاب و عفاف می پردازد. کتاب «پرنیان» پرتیراژترین کتاب در زمینه حجاب است و در محورهای متعددی هم‌چون تاریخچه، قرآن و روایات، احکام، مدگرایی و غریزه، گفتار بزرگان، شبهات، جهانی شدن حجاب و قوانین پوشش در دانشگاه‌های مختلف دنیا بحث می‌کند و به تبیین فرهنگ حجاب و عفاف می‌پردازد.

گزیده کتاب پرنیان
وقتی حجاب را انتخاب کردم خیلی برای من سخت بود. اسماعیلم را ذبح کردم. در آمریکا وقتی اولین بار باحجاب شدم، همسرم از من دلیل کارم را پرسید. خیلی جدی به او گفتم: «این رابطه بین من و خداست، به شما هیچ ربطی ندارد، نه می‌خواهم مرا تحسین کنی، نه می‌خواهم به من بگویی دوست داری یا نداری... اولین روزی که حجاب را انتخاب کردم دعا کردم که خدایا اگر یک روزی خواستی این حجاب دومرتبه از سر من برداشته شود، آن روز را آخرین روز عمر من قرار بده.

برای تهیه کتاب «پرنیان» و سایر کتاب‌های نویسنده کلیک کنید.

معرفی کتاب دختر بیست ۲۰

این کتاب تلاش دارد در کنار نشان دادن روابط خانوادگی در نظام خانواده ایرانی، مفاهیم دینی و اعتقادی را نیز در خلال این داستان روایت کند. کتاب با نثری شیرین و خواندنی نامه‌نگاری یک نوه با مادربزرگش را روایت می‌کند که از هم دور افتاده و مجبورند این فاصله را با فرستادن پیام بگذرانند. هرچند می‌توانند در فضای مجازی به یکدیگر پیام دهند، اما نامه نوشتن را انتخاب می‌کنند. هر نامه‌ای که در این کتاب آمده است، یک خاطره از ماجراهایی است که مادربزرگ و نوه با موضوع خاصی مثل حجاب، ارتباط با نامحرم، فرهنگ کتابخوانی، تساوی زن و مرد و ... در برخوردهایشان با ناهنجاری‌ها و ضد ارزش‌ها داشته‌اند و برای هم روایت می‌کنند.

گزیده کتاب دختر بیست ۲۰

نوهٔ گلم ساراجان، سلام! چه‌طوری خوبی؟ من دوست دارم باز هم برایت نامه بنویسم؛ خُب تو این سفارش خوب را به من کردی و گفتی که می‌خواهی نامه‌های خودت و من را یادگاری نگه داری. چه کار باارزشی؛ البته این‌جا بعضی‌ها به این کار ما می‌خندند. مثلاً همین دیروز دختر یکی از همسایه‌ها به من می‌گفت: «این دیگر چه کاری است؟ شما می‌توانید حرف‌های‌تان را با موبایل و اینترنت به نوه‌ی‌تان بگوید.» من برایش توضیح دادم که اولا من از موبایل و اینترنت سر در نمی‌آورم. دوم این‌که من و نوه‌ام می‌خواهیم خاطرات و حرف‌های‌مان را با نامه برای هم بزنیم و به یادگار نگه داریم. از این بابت هم ممنونم که نامه‌های من را درست می‌کنی و به آن شکل داستانی می‌دهی تا جذاب بشوند.حالا یک سؤال؛ یادت هست آن سالی که جشنِ تکلیف داشتی، من مهمان‌تان بودم. تو برایم خاطره‌ای جالب تعریف کردی. خاطره‌ای که مربوط به روز جشن تکلیف دوستت بود. حالا آن خاطره را برایم می‌نویسی تا نشان دختر همسایه‌ی‌مان بدهم؟ مادربزرگت، فخرالتاج... وای مادربزگ خوبم! آن روز چه‌قدر ما خوش‌حال بودیم. روز جشن تکلیف‌مان را می‌گویم. دوستم عسل از همهٔ ما بیش‌تر خوش‌حال بود. چادر گل‌گُلی‌اش هم از چادرهای ما قشنگ‌تر و مرغوب‌تر بود؛ اما یک موضوع فکرم را حسابی مشغول کرده بود. خانوادهٔ عسل اهل حجاب و نماز و... نبودند؛ اما حالا دخترشان این شکلی شده بود و برای جشن، شوق فوق العاده‌ای داشت! بالأخره علتش را از عسل پرسیدم. او هم صورت مثل گلش را پر از خنده کرد. چشم‌های عسلی‌اش را به جایی دوخت و گفت: «قرار بود برای جشن تکلیف چادر و سجاده به مدرسه بیاوریم؛ اما توی خانهٔ ما از چادر و جانماز و مُهر خبری نبود. من خیلی ناراحت بودم. موضوع را به مادرم گفتم. اخم کرد و با بی‌اعتنایی گفت: «بی‌خیالش باش!» پرسیدم: «چرا مامان؟ من دوست دارم مثل بقیهٔ بچه‌ها توی جشن تکلیف مدرسه شرکت کنم.» مادر به خواستهٔ من محل نداد. خودم رفتم و با پول پس‌اندازم از مغازهٔ محله‌ی‌مان یک جانماز کوچک خریدم. بعد آن را روی میز اتاقم گذاشتم. مادر تا آن را دید، عصبانی شد و گفت: «این کارها چیه بچه؟ چرا روی اعصاب من راه می‌روی؟» شب که شد پدرم آمد و با دیدن جانماز به کار من اهمیتی نداد و خوش‌حال نشد. آن شب با گریه به خواب رفتم. اما اولِ صبح پدر و مادرم به اتاقم آمدند. من را بغل کردند و بوسیدند. مادرم گفت: «من دیشب یک خواب عجیب دیدم. تو چادر سفید گل‌داری به سر داشتی. چادرت خوش‌بو بود. بالای سرت فرشته‌ها پرواز می‌کردند. جلویت یک جانماز زیبا پهن بود. تو داشتی نماز می‌خواندی. ناگهان صدای مهربان یکی از فرشته‌ها به گوشم خورد که می‌گفت: «چه‌قدر خدا تو را دوست دارد عسل‌جان! آفرین... آفرین بر تو!» مادر دوباره بوسه‌بارانم کرد و قربان صدقه‌ام رفت. چشم‌های خیس و مهربانش، دوست‌داشتنی‌تر از همیشه شده بود. مادر به من گفت: «تا ظهر یک چادر نماز خوشگل برایت می‌خرم تا به مدرسه ببری. اصلاً نگران نباش!» این بود خاطرهٔ دوستم عسل‌جان. مادربزرگ عزیز. خیلی دوستت دارم. سارا

معرفی کتاب:

کتاب من میترا نیستم روایتی است از زندگی دختری نوجوان و انقلابی به نام زینب کمایی که در ابتدای دهه شصت و در کوران تحرکات شوم سازمان منافقین به دلیل فعالیت‌های مذهبی و سیاسی‌‌اش مورد خشم و کینه اعضای این گروه قرار می گیرد.او شهیدی است که تنها به جرم داشتن حجاب و شرکت در راه‌پیمایی علیه بدحجابی توسط منافقین به شهادت رسید.

من میترا نیستم کتاب متن تکمیل‌شده «راز درخت کاج» اثر خانم معصومه رامهرمزی است. خانم رامهرمزی کتاب اول را در سال ۱۳۸۸ با اطلاعاتی کلی‌تر به چاپ رسانده بود، کتاب من میترا نیستم اثری است در مورد زینب کمایی متولد خرداد 1346 در شهر آبادان. مادربزرگش, نام “میترا” را برای وی انتخاب می کند، نامی که زینب بعدها به آن معترض می‌شود: بارها به مادرم گفت: “مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته اید، چه جوابی می دهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من می خواهم مثل زینب(س) باشم.” میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد و همه ی ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم.

گزیده کتاب:‌
با شروع جنگ، زینب به همراه خانواده اش مجبور به مهاجرت به شاهین شهر اصفهان می‌شود. با توجه به وضعیت فرهنگی ضعیف شاهین شهر در آن زمان، زینب از طریق فعالیت در بسیج، کلاس‌های جامعه زنان، و فعالیت‌های پرورشی و تربیتی در دبیرستان، و ارتباط با امام جمعه شهر، سعی در بهبود وضعیت فرهنگی شاهین شهر دارد. در این زمان چهار عضو خانواده کمایی در جبهه مشغول خدمت بودند؛ دو خواهر به عنوان امدادگر در پشت جبهه و دو برادر رودررو با دشمن. اما خلوص و عمق فعالیت‌های انقلابی زینب سبب شد پس از شش ماه از حضورش در شاهین شهر، در شب اول فروردین سال 1361 در راه بازگشت از مسجد به خانه توسط منافقین ربوده و با گره چادرش به شهادت برسد. پیکر پاکش سه روز بعد کشف شد و سپس همراه با شهدای فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.

معرفی:

زینب خانم دختر نوجوان دهه ۶۰، با همان طراوت و شادی که رنگ نجابت دارد. 

دختری که آرزوها و رویاهایش با همه فرق دارد

دختری که کشورش و دینش برایش اهمیت دارد

کتاب زینب خانم روایت هایی واقعی از زندگی دختری است که توسط منافقین شهید شد؛ شهیده زینب کمایی که شاید پیش از این کتاب من میترا نیستم را درباره او خوانده باشید، اینبار او را در این کتاب به عنوان قهرمان سرزمینمان و قهرمان زندگی خودتان نگاه کنید. کسی که می‌تواند مثل یک دوست مسیر زیستن شما را عوض کند.

گزیده کتاب:

((میترا با نان و شیر و خرما افطار کرد و گفت: افطار امام علی چیزی بیشتر از نون و نمک نبود. میترا خیلی جدی و محکم صحبت میکرد بعد از افطار به تک تک اعضای خانواده رو کرد و گفت از امشب به بعد اسم من زینبه از این به بعد به من میترا نگید مادرش با خوشحالی صورت زینب را بوسید و بقیه اعضای خانواده هم به او تبریک گفتند.))

روایت زندگی و خاطرات شهیده راضیه کشاورز
کتاب راض بابا، نوشتۀ طاهره کوه‌کن، روایت زندگی و خاطرات شهیده راضیه کشاورز است. راضیه ۱۱شهریور۱۳۷۱ در مرودشت شیراز به‌دنیا آمد و تا قبل از بهار شانزده‌سالگی‌اش موقعیت‌های چشمگیری را در زمینۀ ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. دختری که تمام تلاشش را به کار می‌بندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثه‌ای رخ می‌دهد و او را در رسیدن به خواسته‌اش کمک می‌کند؛ بر اثر انفجار بمب در حسینیۀ کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل هجده روز درد و رنج ناشی از جراحت، به جمع شهیدان سرفراز و سربلندی پیوست که ره صدساله را یک‌شبه پیمودند.


گزیدۀ متن کتاب راض بابا
یک‌دفعه در خود فرو رفت، انگار می‌خواست حرفی را به‌زبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت: «مامان، من یه آرزویی دارم... دعا می‌کنین برآورده بشه؟» التماس دعایش هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. خندان پرسیدم: «دختر من چه آرزویی داره؟» از پنجرۀ آشپزخانه بیرون را نگاه کرد. «مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجره‌ش رو به کعبه باز بشه.»


برای تهیه کتاب راض بابا و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.

داستان زندگی دختری نوجوان که در سن 16سالگی آسمانی شد
کتاب عاشقانه‌ای برای 16 ساله‌ها، نوشتۀ سعیده‌سادات اکبری، داستان زندگی دختری نوجوان است که در سن 16سالگی آسمانی شد. شهیده راضیه کشاورز در 11شهریور1371، در مرودشت شیراز به‌دنیا آمد. والدینش به‌خاطر ارادتی که به خانم فاطمۀ ‌زهرا(س) داشتند نام راضیه را برایش برگزیدند. راضیه تا قبل از بهار 16سالگی‌اش موقعیت‎‌های چشمگیری را در زمینۀ ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. سرانجام در سن 16سالگی در فروردین‌ماه1387 بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام‌ رئوف(ع) به شهرش بازگشت، آرزویش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسینیۀ کانون ‌فرهنگی رهپویان ‌وصال‌ شیراز توسط عوامل تروریستی، به‌شهادت ‌رسید.


گزیدۀ متن کتاب عاشقانه‌ای برای 16ساله‌ها
مریم اول صبح وقتی وارد آی.سی.یو شد، دعای ندبه را به یاد جمعه‌هایی که دعا را در خانه یا در حرم شاهچراغ باهم می‌خواندند، آن را بالای سر راضیه زمزمه می‌کند. با یاد دلتنگی‌های راضیه برای امام زمان(عج) و پا‌به‌پای دل خودش دعا را می‌خواند و اشک از چشمانش بی‌واسطه روی ورق‌های کتاب چکه می‌کند؛ «أین ‌الشّموسُ الطّالعة؟ کجا رفتند خورشیدهای تابان؟ أین الأقمار المُنیرة؟ کجا رفتند ماه‌های فروزان؟ أین الأنجم الزاهرة؟ کجا رفتند ستاره‌های درخشان؟...» تداعی گریه‌های مخفیانه‌ی راضیه، او را بی‌قرارتر می‌کند وقتی به این فراز از دعا می‌رسد که «مَتی ترانا ونریکَ وقَد نشرتَ لواءَ النّصر تُرﱝ، اَتَرانا نَحُفُّ بِکَ وأنتُ تَأُمُّ المَلَأَ، وقَد مَلأتَ الأَرضَ عدلًا؛ کی شود که تو ما را و ما تو را ببینیم [و به دیدار مولای خود سرافراز باشیم] هنگامی که پرچم نصرت و پیروزی در عالم برافراشته‌ای، آیا خواهی دید که ما به گرد تو حلقه زده‌ایم و تو با سپاه تمام روی زمین را پر از عدل و داد کرده باشی؟»


برای تهیه کتاب عاشقانه‌ای برای 16ساله‌ها و سایر آثار نویسنده،
کلیک کنید.