روایتهایی واقعی از ایرانیهایی که به کشور خود خیانت کردند برشی از کتاب جاسوس بازی 2 برای تهیه کتاب «جاسوس بازی 2» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.
مجموعۀ «جاسوسبازی» داستان افرادی را میگوید که به وطن خود خیانت کردند. در این کتاب با زندگی، عملیات، خیانت و سرنوشت شوم کسانی آشنا خواهید شد که به هر دلیل و انگیزهای به ملت، کشور و خانوادۀ خود خیانت کردند تا بتوانند به دشمنان خدمت کنند.
آدولف هیلتر رهبر نازی که با ایجاد جنگ دوم جهانی ,عالم را در کشتار و خیانت فرو برد, می گوید: برای جنگیدن 10 گلوله لازم است؛ 9 گلوله برای خائنین و فقط 1 گلوله برای دشمن. بعضیها فکر میکنند اگر؛ * کسی دکتر یا مهندس شد، مخصوصاً که مدرکش را از خارج گرفته باشد؛ * کسی کارگردان یا هنرپیشه است و از جشنوارههای خارجی کلی جایزه گرفته است؛ * کسی فوتبالیست است، دهها گُل ملّیزده، لژیونر شده و در گرانترین تیمهای خارجی بازی میکند؛ * کسی در ردۀ بالای سیاستمداران کشور قرار دارد؛ * کسی سالها در جبهه بوده و حتی تیر و ترکش هم بر بدنش جای دارد؛ * کسی صدها سرود و نوحه و شعر در وصف وطن سروده، خوانده و برنامه اجرا کرده است؛ هر کاری بکند، از روی فهم، شعور، علم و عقل است و اگر جانش را بدهد، در هر زمان، هر حال، هر مکان و برای هر چیز، فدایی وطن است! اما در واقعاین گونه نیست! * سرلشکر شاهنشاهی، احمد مُقرّبی، بهجرم 20 سال جاسوسی برای اتحاد جماهیر شوروی (روسیۀ فعلی) اعدام شد. * پاسدار عباس زریباف، از مسئولان ردهبالای اطلاعات سپاه، به منافقین پیوست و کلی اطلاعات به رجوی داد. مرداد1367 در عملیات مرصاد، هنگام حمله به خاک ایران، دوشادوش لشکریان صدام کشته شد و آرزوی فتح ایران را به گور برد. * دریادار قهرمان ملکزاده، از فرماندهان ارشد نیروی دریایی ارتش در زمان جنگ، بهجرم جاسوسی برای سازمان اطلاعات آمریکا، اعدام شد. * ناخدا بهرام افضلی، فرمانده نیروی دریایی ارتش، بهجرم دادن اطلاعات نظامی ایران در زمان جنگ به شوروی، اعدام شد. * سرهنگ بیژن کبیری و سرهنگ هوشنگ عطاریان، از فرماندهان ارتش در جنگ که برای خودشان افتخاراتی هم داشتند، بهجرم دادن اطلاعات نظامی ایران به شوروی و از آن طریق به عراق، اعدام شدند. * سیدمحمود موسوی مجد در نیروی قدس سپاه نفوذ کرد، چندین سال در کنار مدافعان حرم در خطوط نبرد حضور داشت و تا پای مرگ هم رفت، بهجرم جاسوسی برای دشمن صهیونیستی دستگیر و اعدام شد. * علیاکبر محمدی خلبان ویژۀ شخصیتهای کشور، با شعار «جانم فدای ایران»، هواپیمای ایرانی را دزدید و به صدام حسین تحویل داد و از او شیرینی گرفت. در آلمان جانش را فدای صدام کرد. * مسعود کشمیری با شعار «جانم فدای ایران»، محمدعلی رجایی (رئیسجمهور) و محمدجواد باهنر (نخستوزیر) را مظلومانه کشت. * محمدرضا کلاهی با تصور اینکه برای ایران دارد جان میکند، 73 نفر را در انفجار حزب جمهوری اسلامی کشت و 30 سال بعد در هلند، جانش فدای مسعود رجوی شد. * اسفند1367، دیدهبانهای مجاهدین خلق، در راه وطن(! ) نشانی و اطلاعات «پناهگاه شیرین» در کرمانشاه را به عراق دادند، صدام با موشک آنجا را زد و دهها زن و بچۀ ایرانی تکهتکه شدند. * هفدههزار نفر مردم کوچه و بازار در همۀ شهرهای ایران، بهدست منافقین ترور شدند، برای اینکه وطن آزاد شود و به دست صدام و آمریکا بیفتد! * صدها دختر جوان ایرانی که تحصیلات عالیه داشتند، بهفرمان رجوی، با نام مجاهدین خلق، در ستاد فرماندهی ارتش عراق، خود را قربانی رجوی و صدام کردند.
داستان نفوذ در دستگاه اطلاعاتی رژیم صهیونیستی در بخشی از کتاب اشک دشمن میخوانیم: او هم جاسوس است و هم جاسوس نیست... او همانند قهرمان سیرک است که چهره اش را با رنگ های گوناگون می پوشاند و شخصیت واقعی خود را پنهان می کند تا مردم چهره ی واقعی او را نبینند. او بر فراز ریسمانی که بر روی آتش کشیده شده است راه می رود ... در چپ و راستش آتش شعله می کشد و اگر او به یکی از آن دو طرف خم شود, بی تردید در آتش سقوط می کند ... او باید به هر قیمتی به آخر این طناب برسد و شاید اگر می دانست چه زمانی به آخر این طناب می رسد, عبور از آن برایش آسان تر می شد ... او پنج سال است که همچان می رود و می رود ... از همان زمان که پذیرفت تا وارد این بازی - اگر تعبیر درستی باشد- شود. از همان زمان که احساس کرد می خواهد کاری برای وطنش انجام دهد ... و هرگاه که گامی بر می داشت، محال بود که دیگر از آن پا پس بکشد ... پس براستی چه زمان سرانجام این راه را خواهد دانست؟ که این بیخبری همان شکنجه حقیقی است.
کتاب «اشک دشمن» رمانی بر اساس واقعیت با محوریت رخنه اطلاعاتی در رژیم صهیونیستی و سیستم اطلاعاتی موساد. این کتاب داستانهای واقعی از رخنه اطلاعاتی در رژیم صهیونیستی است. رژیم صهیونیستی سالهای سال است با اشغال سرزمینهای فلسطین و ساخت اسلحه در قدرت مانده است. کتاب اشک دشمن نشان میدهد این رژیم چگونه نتوانسته است جلوی نفوذ در اطلاعات خودش را بگیرد و مورد نفوذ اطلاعاتی قرار گرفته است. این کتاب داستانهای جالب و حقیقیای است از ضعف حکومت اسرائیل مقابل قدرتهای مبارزانش. «اشک دشمن» داستان جوانی مصری است که به دلیل دشواریهای زندگی مجبور به مهاجرت میشود. در طی فراز و فرودهایی به سمت همکاری با دستگاه اطلاعاتی کشیده میشود و سرانجام به جاسوسی دوجانبه بدل میشود. کتاب اشک دشمن داستان جوانی مصری است که به دلیل دشواریهای زندگی مجبور به مهاجرت میشود. در طی فراز و فرودهایی به سمت همکاری با دستگاه اطلاعاتی کشیده میشود و سرانجام به جاسوسی دوجانبه بدل میشود.
برای تهیه کتاب «اشک دشمن» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.
خاطرات مستر همفر، جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی گزیدۀ متن کتاب دست ابلیس برای تهیه دست ابلیس و سایر آثار نویسنده، کلیک نمایید.
کتاب دست ابلیس، نوشتۀ همفر، دربارۀ خاطرات مستر همفر، جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی و فعالیت وی در قرن ۱۸ میلادی است. او در این کتاب از مأموریت به کشورهای مصر، عراق، ایران، حجاز و استانبول مرکز خلافت (عثمانی) و هدفش از این مأموریت و مسائلی که در این مأموریت برای او پیش میآید یاد میکند. مأموریتش جمعآوری اطلاعات کافی بهمنظور جستجوی راههای در هم شکستن مسلمانان و نفوذ استعماری در ممالک اسلامی بود.
وزارت مستعمرات در سال 1710 میلادی مرا به مصر، عراق، تهران، حجاز و آستانه فرستاد تا معلومات کافی بهمنظور تقویت راههایی برای ایجاد تفرقه میان مسلمانان و گسترش تسلط بر کشورهای اسلامی جمعآوری کنم و در همان وقت، نُه نفر دیگر از بهترین کارمندان وزارتخانه به همین منظور اعزام شدند و این افراد از کسانی بودند که از نظر قدرت و نیرو و فعالیت و جوشوخروش بهمنظور سیطرۀ حکومت بر سایر بلاد اسلامی به حد کمال رسیده بودند. آخرین سخن دبیرکل را فراموش نمیکنم که هنگام خداحافظی، بهنام مسیح با ما وداع کرد و گفت: «آیندۀ کشور ما در گرو پیروزی شماست، هرچه نیرو دارید در راه پیروزی به کار گیرید.»
نخبهای که جذب یکی از سرویسهای اطلاعاتی میشود برای تهیه کتاب «متولد زندان» و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
ماجرای یک نخبۀ ایرانی که جذب یکی از سرویسهای اطلاعاتی-جاسوسی میشود و برای آنها در چندین نوبت جاسوسی میکند. نویسنده در کتاب «متولد زندان»، قصۀ آدمهایی را میگوید که دارای وجدان بیدار هستند و حتی خودشان را محکوم میکنند و برخی هم حکم صادره برای خود را اجرا میکنند.
گزیده کتاب «متولد زندان»
«خدا لعنتشون کنه!... داداش!... داداش! کجایی!... چرا رفتی؟!.. خدا نابودشون کنه...» این کلمات هیچوقت از ذهنم خارج نمیشوند. حتی حالا که دارم خاطراتم را برای این آقا تعریف میکنم. صدای شیون عمهپروانه هنوز توی گوشم است. صدای عمهپروانه بود. جیغ میزد و نفرین میکرد. از لحظهای که توی کوچه پیچیده بودیم صدای جیغ و فریادش را میشنیدیم. هر قدم که بهسمت خانه برمیداشتیم صدا بیشتروبیشتر میشد. همسایهها جلو در خانهٔ ما جمع شده بودند. عمهپروین دستهایش را روی گوشهای من گرفته بود، ولی تلاشش بیفایده بود. چون من گوشم را تیز کرده بودم تا صدا را بهتر بشنوم. البته آنقدر صدای عمهپروانه بلند بود که نه نیاز بود عمهپروین دست روی گوشم بگذارد و نه اینکه من گوشم را تیز کنم. جلو در خانه که رسیدیم، زنهای همسایه راه را برای عمهپروین باز کردند. من تا خواستم پا توی حیاط بگذارم عمه از پشت من را گرفت و به اخترخانم سپرد و به او گفت که من را به خانهٔ خودشان ببرد. ولی این بار از فضولی اخترخانم خوشم آمد. او «چَشم» ی به عمهپروین گفت، ولی از جایش تکان نخورد. من هم ازخداخواسته از بین جمعیتی که جلو در خانه ایستاده بودند داخل حیاط را دید میزدم. عمهپروانه وسط حیاط خودش را ولو کرده بود. روسریاش از سرش سر خورده و روی گردنش بود. با دو دستش موهای بلند و سیاهش را چنگ میزد. آنقدر صورتش را خراش داده بود که رد ناخنهای بلندش روی پوست سفید صورتش معلوم بود، ولکن هم نبود. پشتسرهم فحش میداد و یکی در میان نفرین میکرد؛ پاسداران، امام و قاضی بیشترین افرادی بودند که عمهپروانه آنها را نفرین میکرد. آقاجون پشتسرهم سرش داد میزد و مدام میگفت: «خفه شو دختر! آبرومون رو بردی...» ولی عمهپروانه گوشش به این حرفها بدهکار نبود. گوشهٔ حیاط عزیزجون کنار دیوار روی پله نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و گریه میکرد. عمهپروین سریع خودش را به عزیزجون رساند و سعی میکرد او را آرام کند و در همان حین سعی میکرد ماجرا را از لابهلای گریههای عزیزجون متوجه شود. بیرون خانه درست وسط همان جمعیتی که من بین آنها ایستاده بودم، هرکس چیزی میگفت. ولی حرف درست را اخترخانم زد. اخترخانم رو به زنی که برای خودش حرفهای عجیبوغریبی میزد و کارهای عمهپروانه را به خواستگار و... ربط میداد، کرد و گفت: «نهخیر عذراخانم، من خودم توی خونه بودم که از طرف دولت اومدن و گفتن که جمشید رو اعدام کردن، بعد اینکه پروانه این خبر رو شنید این المشنگه رو به پا کرد.» جمشید اسم کسی بود که در شناسنامهٔ من جلو نام پدر ثبت شده بود. هیچ تصویری از او در ذهن من وجود نداشت، غیر از چند عکسی که گاهی عمهپروانه دور از چشم آقاجون و عزیزجون نشانم میداد. برای آقاجونم جمشید خیلی وقت پیش تمام شده بود. حالا گوشم را بیشتر تیز کردم. آقاجون حالا داشت همان حرفهای همیشگیاش را در مورد جمشید میگفت، همان حرفهایی که هروقت عمهپروانه به او اعتراض کرد که چرا برای آزادی جمشید کاری نمیکند؟ «جمشید هر کاری کرد به خودش کرد. هر بلایی که امروز سرش اومده بهخاطر خیرهسریای بود که خودش انجام داده. وقتی همهٔ خانوادهش و اعتقادش را به اون سازمان کوفتی فروخت، شیون میکردی دختر. حالا هم جمع کن این تئاترت رو و بیشتر از این آبرومون رو جلو دروهمسایه نبر.» این تصویر هیچ موقع از ذهن من، کیوان فکور، تا به امروز که چهل سال از زندگیام گذشته بیرون نرفته است و نخواهد رفت. آن روز من فهمیدم پدرم از دنیا رفته است. پدری که در زمان دانشجویی با دختری به نام اکرم ازدواج میکند و با هم وارد سازمان مجاهدین میشوند. وقتی من بهدنیا آمدم پدر و مادرم مجبور میشوند بهخاطر همان مبارزه که آرمانشان بود، من را پیش آقاجون و عزیزجون بگذارند. ولی چند وقت بعد مادرم بهسراغ من میآید و من را با خودش میبرد. در چند مأموریت از من بهعنوان پوشش استفاده میکنند. مادرم عذابوجدان میگیرد و تحمل نمیکند و از سازمان و پدرم جدا میشود. او تصمیم میگیرد مخفیانه دور از چشمان سازمان من را بزرگ کند. ولی زودتر از اینکه فکرش را بکند لو میرود و درست روز تولد یکسالگی من سازمان مجاهدین مادرم را حذف فیزیکی میکند. من بار دیگر به خانهٔ آقاجون و عزیزجون برمیگردم. همهٔ اینها را عمهپروین وقتی پانزده سالم بود برایم تعریف کرد. وقتی برای اولین بار ماجرای سازمان مجاهدین و جنایتهایشان را از زبان علیرضا شنیده بودم. علیرضا برایم گفت پدرش توسط نیروهای سازمان جلوی چشمش ترور شده بود. وقتی که چهار سال بیشتر نداشت. او هم مثل من پیش پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ شده بود. مادرش هم هنگام دنیا آمدنش از دنیا رفته بود. همینها باعث اشتراک من و او شده بود. رفاقت ما هم از همین نقطه شروع شد. رفاقتی که نقطه آغازش از پشت میز و نیمکت مدرسه راهنمایی بود. برخلاف پدرم، جمشید، که عضو سازمان مجاهدین بود و عمهپروانه که همیشه طرفدار او بود، همهٔ خانواده از آقاجون گرفته تا عزیزجون و عمهپروین انقلابی بودند. حتی آقاجون چند سال هم به جبهه رفته بود. دستش هم در جنگ مجروح شده بود. بعد از مجروحیت هم چون نمیگذاشتند اعزام شود اکثر اوقات در مسجد و پایگاه بود و کمکهای مردمی برای جبهه جمع میکرد. من یادم است سه یا چهارساله بودم که همیشه وقتی میخواست به مسجد برود همراهش بودم و در حیاط مسجد با بچههای همسنوسال خودم بازی میکردیم. هنوز نواهای مداحیای که از بلندگوی مسجد پخش میشد در خاطرم هست و هر زمان جایی آنها را بشنوم ناخودآگاه خاطرات آن روزها برایم تکرار میشود وقتی با بچهها همراه کویتی آهنگران و... آن شعرها را تکرار میکردیم.»
بزرگترین ضربۀ تاریخی بر پیکر سازمان جاسوسی آمریکا C.I.A برای تهیه کتاب «جاسوس بازی 3» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.
مجموعۀ «جاسوسبازی» داستان افرادی را میگوید که به وطن خود خیانت کردند. در این کتاب با زندگی، عملیات، خیانت و سرنوشت شوم کسانی آشنا خواهید شد که به هر دلیل و انگیزهای به ملت، کشور و خانوادۀ خود خیانت کردند تا بتوانند به دشمنان خدمت کنند.
گزیده ای از کتاب جاسوس بازی3
راننده جوان، پس از آنکه مدارک شناسایی و کارت مخصوص تردد را -که قبلا تهیه و به عالی ترین نحو جعل شده بود- به نیروهای حفاظت مارینز و پلیس لبنان نشان داد، با خنده ای که بر لبانش نقش بسته بود، ماشین را به طرف ساختمان به حرکت درآورد. ماشین آرام به مسیر اولیه خود ادامه داد؛ اما یکی از نگهبان ها که به هویت راننده شک کرده بود، سریع گوشی تلفن را برداشت و در حالی که چشمش به ماشین بود که دور می شد، با دفتر حفاظت داخل ساختمان تماس گرفت تا از هویت راننده مطمئن شود.هنوز گوشی تلفن در دستش بود و آن سوی خط نیز یکی از نیروهای حفاظت مشغول بررسی اسم و مشخصات گفته شده بود. ناگهان وانت، که بنا به اظهار راننده آن، باید به پارکینگ می رفت، به یک باره مسیر خود را تغییر داد و با چرخش به سمت چپ، به سوی ساختمان اصلی سرعت گرفت و به طرف بخش وسطی ساختمان های سه گانه سفارت هجوم برد. ماشین از دروازه های سفارت گذشت و در حالی که نرده های مقابل خود را به کناری پرت کرد، به محوطه نعلی شکل ساختمان های سفارت نزدیک شد. بلافاصله از در شیشه ای ورودی وارد طبقه همکف شد و در وسط کافه تریای سفارت منفجر شد. انفجار در بخش اصلی ساختمان ها به وقوع پیوست. نگهبان همچنان متعجب به آنچه رخ داد می نگریست. انفجار و شعله های آتش و به دنبال آن، زمین لرزه شدید حاصل از آن، همه را به وحشت انداخت. ماشین های شیک و مدل بالای پارک شده جلوی سفارت، که متعلق به مسئولان و دیپلمات ها بود، در آتش سوختند و تعدادی از آن ها، از شدت انفجار به اطراف پرت شدند. در عرض 7 دقیقه اول پس از انفجار، قسمت شرقی ساختمان به طور کامل ویران شد و آتش در قسمت های دیگر زبانه کشید. شعاع تخریب اصلی بمب 500 متر مربع بود و حفره ای به قطر 15 متر، محل انفجار ماشین را به خوبی مشخص می کرد. قدرت انفجار چیزی حدود 2000 پوند (900 کیلوگرم) تی. ان. تی تخمین زده شد.
روایت نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی اسرائیل از شصت سال ترورهای موساد
کتاب تو زودتر بکش، نوشتۀ رونین برگمن، آخرین اثر تحقیقی برگمن از پیشزمینهها و روند تشکیلات سازمانهای اطلاعاتی تا ترور مبارزان فلسطینی تا ترور عماد مغنیه و دانشمندان هستهای و موشکی ایران است. برگمن برای بهدست آوردن تصویری از سیر و عملکرد این دستگاهها، هزاران سند (که برخی از آنها محرمانه بوده و بهصورت غیرقانونی در اختیار او قرار گرفته) و تعداد بیشماری کتاب و مقاله را بررسی کرده است. اما اهمیت بیشتر این کتاب، به صدها مصاحبۀ اختصاصی نویسنده با کسانی است که خود بهصورت مستقیم در این سازمانها حضور داشتهاند و رتبۀ سازمانی یا عملیاتی برخی از آنها نیز در بالاترین سطح بوده و همین امر اطلاعات آنها را، بهمعنای دقیق کلمه، «دستاول» کرده است.
گزیدۀ متن کتاب تو زودتر بکش1
در ۲۶جولای۱۹۵۶ (۴مرداد۱۳۳۵) رئیسجمهور مصر جمال عبدالناصر، در اقدامی ضدّاستعماری، کانال سوئز، آبراه حیاتی ارتباط بین دریای مدیترانه و دریای سرخ را ملی اعلام کرد. حکومتهای بریتانیا و فرانسه شدیداً از این اقدام خشمگین شدند. شهروندان این دو کشور سهامداران عمدۀ شرکت بسیار سودآوری بودند که ادارۀ این آبراه را بر عهده داشت. اسرائیل هم به نوبۀ خود علاقهمند بود [با لغو ملی شدن] امکان عبور و مرور مجدد از این کانال را پیدا کند، اما از آن گذشته، این را یک فرصت [عالی] میدید تا برای مصر پیام روشن و واضحی ارسال کند. بالاخره ناصر برای اعزام شبهنظامیهای باریکۀ غزه برای حمله به اسرائیل، هزینۀ سنگینی خواهد پرداخت و اینکه جاهطلبیهای آشکار او برای ویران کردن کشور [یهودی] با نیروی لهکنندهای مواجه خواهد شد.
جهت تهیه کتاب توزودتربکش1 و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
روایت نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی اسرائیل از 60 سال ترورهای موساد جلد دوم از مجموعۀ «تو زدوتر بکش». روایتی «اسرائیلی» از پیشزمینهها و روند تشکیل سازمانهای اطلاعاتی این رژیم که در این بین، بیش از هر چیز، بر ترورهای صورت گرفته از سوی این دستگاهها (یا به تعبیر خود کتاب، «قتلهای هدفمند» آنها تمرکز دارد. نویسندهٔ کتاب و تکتک راویانش، از صمیم قلب به حقانیت اسرائیل و ضرورت استمرار حیاتش ایمان دارند (و برخی از آنها، برای این باورشان دست به قتلهای متعدد، آدمربایی، شکنجه و ... هم زده و بیپروا و بدون خجالت، آنها را در همین کتاب بازگو هم نمودهاند) ولی با تمام اینها، آنچه در کتاب آمده ضرورتا به نفع اسرائیل نیست. شاید خود نویسنده نظری جز این داشته و گمان میکرده با این کار، مسیر «اصلاح» دستگاههای اطلاعاتیشان را نمایان میکند، ولی نمیدانسته که اقدام او، چطور از وحشیگری و «خونسردی در جنایت» و «بیپروایی در آدمکشی» صهیونیستها (در طول تاریخشان) پرده برداشته و چقدر هم این پردهبرداری را (به صورت ناخواسته) متقن و مستدل انجام داده است! اما در هر حال نباید از یاد برد که این کتاب، «روایت صهیونیستها» از تاریخ معاصر منطقه است. بر همین اساس، میتوان این کتاب و ترجمه را، روایتی «از چشم دشمن» خواند. همانطور که پیشتر ذکر شد، دلایلی منطقی برای ارائهٔ این «دیدگاه» به خوانندگان وجود داشته (و طبق همانها اقدام به این ترجمه شده است) اما در هنگام خواندن تکتک کلمات این کتاب، باید این نکته را در گوشهٔ ذهن داشت و فراموش نکرد که با خواندن این سطور، در حال نگاه به تاریخ منطقه «از چشم دشمن» هستیم. برای تهیه کتاب «تو زودتر بکش2» و سایر کتابهای نویسنده کلیک کنید.
گزیده ای از کتاب تو زودتر بکش2
در همان لحظات، یکی از نگهبان های ساف، که مثلا باید از همین اهداف محافظت می کرد ولی به جای آن در ماشین رنو دافینش تخت خوابیده بود، از خواب پرید و درحالیکه هفت تیرش را کشیده بود از ماشین بیرون آمد. باراک و عامیرام لوین، یکی از افسران ارشد تحت امر او، با تفنگ های دستی شان که مجهز به صدا خفه کن بود به سمتش شلیک کردند. یکی از گلوله ها به ماشین خورد و صدای بوق ماشین بلند شد! همین، همسایه ها را بیدار کرد و آنها هم به پلیس زنگ زدند. بستر می گوید: «این هم یه گواه دیگه بر اینکه همیشه یه سری غافلگیری تازه وجود داره! (پس) بیش از هرچیز باید انتظار همون چیزی رو داشته باشی که غیرمنتظره است.» زمان زیادی نگذشته بود که پلیس ها با سرعت از پاسگاه نزدیک همانجا راه افتادند به سمت خیابان وردان، جایی که اسرائیلی ها هنوز داشتند اسناد داخل آپارتمان را جارو می کردند. بالاخره تیم های مهاجم خود را به پایین ساختمان رساندند ولی تقریبا یادشان رفت که یک نفر را جا گذاشته اند و او کسی نبود جز یوناتان نتانیاهو، برادر بنیامین نتانیاهو. (او هم خود را با فاصله کوتاهی به پایین ساختمان رساند و به بقیه ملحق شد). حالا باید پلیس بیروت را از سرشان باز می کردند. لوین، درحالیکه هنوز کلاه گیس بلوند روی سرش بود، وسط خیابان ایستاد و دستش را روی ماشه گذاشت و شروع کرد به چرخاندن یوزی اش به چپ راست. باراک هم در مسیر ایستاد و شروع به تیراندازی سمت پلیس ها کرد. بستر هم با پوشش دادن لوین، لندروور پلیس ها را به گلوله بست. در همین بین یک جیپ نظامی در حالیکه چهار سرباز لبنانی داخلش بودند از سر خیابان پیچید و با سر و صدا شروع به تیراندازی متقابل کرد. اسرائیلی ها به سمتش تیراندازی کردند. بستر هم یک نارنجک به سمتش پرتاب کرد که باعث کشته شدن سه نفر از سرنشینانش شد و راننده را هم کمی زخمی کرد.
روایت نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی اسرائیل از شصت سال ترورهای موساد برای تهیه کتاب «تو زودتر بکش3» و سایر آثار نویسنده کلیک کنید.
کتاب تو زودتر بکش 3 روایتی «اسرائیلی» از پیشزمینهها و روند تشکیل سازمانهای اطلاعاتی این رژیم است و در این بین بیش از هرچیز بر ترورهای صورت گرفته از سوی این دستگاهها (یا به تعبیر خود کتاب، قتلهای هدفمند» آنهامرکز دارد. برگمن، برای به دست آوردن تصویری از سیر و عملکرد این دستگاهها، هزاران سند (که برخی از آنها، محرمانه بوده و به صورت غیرقانونی در اختیار او قرار گرفته) و تعداد بیشماری کتاب و مقاله را بررسی کرده است. اما اهمیت بیشتر این کتاب، به صدها مصاحبهٔ اختصاصی نویسنده با کسانی برمیگردد که خود به صورت مستقیم در این سازمانها (یا در وقایع مورد اشاره در کتاب) حضور داشتهاند و رتبهٔ سازمانی یا عملیاتی برخی از آنها نیز در بالاترین سطح بوده و همین، اطلاعات آنها را به معنای دقیق کلمه «دست اول» کرده است. نویسندهٔ کتاب و تکتک راویانش، از صمیم قلب به حقانیت اسرائیل و ضرورت استمرار حیاتش ایمان دارند (و برخی از آنها، برای این باورشان دست به قتلهای متعدد، آدمربایی، شکنجه و ... هم زده و بیپروا و بدون خجالت، آنها را در همین کتاب بازگو هم نمودهاند) ولی با تمام اینها، آنچه در کتاب آمده ضرورتا به نفع اسرائیل نیست. شاید خود نویسنده نظری جز این داشته و گمان میکرده با این کار، مسیر «اصلاح» دستگاههای اطلاعاتیشان را نمایان میکند، ولی نمیدانسته که اقدام او، چطور از وحشیگری و «خونسردی در جنایت» و «بیپروایی در آدمکشی» صهیونیستها (در طول تاریخشان) پرده برداشته و چقدر هم این پردهبرداری را (به صورت ناخواسته) متقن و مستدل انجام داده است!
گزیده ای از کتاب تو زودتر بکش3
در زمانی که بسیاری از دارایی های دفاعی و اطلاعاتی اسرائیل گرفتار باتلاق خونین لبنان بود، همچنان تهدیدهای وجودی برای کشور کوچک اسرائیل، ذهن موساد را به خود مشغول می کرد. در راس این تهدیدهای وجودی، عراق قرار داشت: کشوری که یک سلاخ بدون تعادل روانی با جاه طلبی دیرینه ای برای اینکه صلاح الدین [ایوبی] دوم شود [و بار دیگر با بیرون کردن کفار، قدس را مانند صلاح الدین آزاد کند] بر آن حکومت می کرد. یکی از سناریوهای کابوس وار برای IDF این بود که یک ارتش بزرگ از عراق به اردنی ها بپیوندد و به این ترتیب یک جبهه تهدیدکننده [ترسناک] برای اسرائیل درست کند. نیروهای اسرائیلی از دهه 1960 (از همان زمان که اقلیت تحت ستم کرد علیه رژیم بغداد سر به شورش برداشتند) به صورت مخفیانه در عراق فعالیت می کردند. اسرائیل سلاح در اختیار کردها می گذاشت و سربازان IDF و نیروهای موساد رزمنده های کرد را در زمینه جنگ چریکی آموزش می دادند. به گفته مئیر عامیت رئیس وقت موساد، ایده [اسرائیل برای این کمک ها] آن بود که «خاورمیانه ای بسازه که در اون، ما قادر باشیم به صورت همزمان توی چند جبهه علیه دشمنامون وارد عمل بشیم.» اگر بخواهیم ساده تر بگوییم، عراق علنا دشمن اسرائیل بود و کردها دشمن بغداد بودند، و دشمن دشمن من هم دوست من محسوب می شود. در همان زمان، چنین هم پیمانی هایی (به عنوان نمونه با شاه ایران و هایله سلاسی امپراطور اتیوپی، دو کشور هم مرز با همسایگان عرب و متخاصم اسرائیل) به موساد این اجازه را می داد که پست های شنود و دیگر دارایی های اطلاعاتی را به جای برپا کردن در داخل کشورهای متخاصم، داخل این کشورها [که با اسرائیل هم پیمان ولی با آن کشورهای عرب، همسایه بودند] برپا کنند. مستشاران اسرائیلی، که در بین آنها ناتان روتبرگ، کارشناس متخصص مواد منفجره، هم حضور داشت، از سال 1969 به بعد [که به عراق رفتند، در آنجا] درباره کسی که کردها به او می گفتند «سلاخ بغداد» چیزهایی می شنیدند.
روایتی داستانی از استفاده قدرتهای مافوق بشری و انرژیهای شیطانی در سازمانهای اطلاعاتی-امنیتی برای تهیه کتاب «از پمبا تا ماریانا» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.
وقتی انسانها به اجنه و قدرتهای شیطانی متوسل میشوند، خود را از ولایت خداوند خارج میکنند و در بندگی شیاطین قرار میگیرند. امروزه استفاده از قدرتهای ماورایی و شیطانی، در دستور کار سازمانهای اطلاعاتی-امنیتی دنیا، برای دستیابی به مقاصد خاص سازمانی قرار گرفته است. در بین عوام هم تسخیر موکل، طلسم، سحر، جادو و... برای کوتاه کردن مسیرهای دستیابی به اهداف مورد استفاده قرار میگیرد. از این رو میبایست نسبت به اینگونه مسائل، بیش از پیش هشیار بود. اینها مسائلیست که در این کتاب به تفصیل در قالب رُمان به آن پرداخته شده است.هرچند که داستان بر مدار یک روایت امنیتی-اطلاعاتی استوار شده است؛ اما این رمان سرشار از مفاهیم اسلامی و عقلی است که مانند چراغی مسیر برخورد خانوادهها با انرژیهای فوق بشری عمدتاً شیطانی را روشن میکند. مخصوصاً کسانی که زندگی موفقی دارند و توسط تنگنظران دچار چشمزخم میشوند و یا افرادی که احساس میکنند توسط انرژیهایی غیرقابل روئیت، دچار اذیت و آزار میشوند.
گزیدۀ متن کتاب از پمبا تا ماریانا
لرزش دوم، فقط صدا نبود. جابجایی استکان تا حد اصابت به قندان را نمیشد پای توهم گذاشت. ذهنم درگیر شد؛ ولی به خاطر هیجان فوتبال، موضوع سریع از خاطرم رفت. اواخر نیمهدوم بود که یک لحظه تمام چراغها و تلویزیون خاموش و روشن شدند. لرزشی وجود نداشت. استکان و قندان از روی میز سُر خوردند. همزمان با صدای شکسته شدنشان، لامپها روشن شدند. برق آمد. سهچهار ثانیه بیشتر طول نکشید. ترس سراسر وجودم را گرفته بود. عرق سردی روی پیشانیام نشسته بود. مزه سِرکه و گُلپر تخمهای که نصفش لای دندانم بود و ته آن را با انگشتان سبابه و شصستم نگه داشته بودم، در دهانم مثل زهرمار تلخ شده بود. دستم بیحرکت مانده بود. نه میتوانستم تخمه را بیرون بکشم نه فکم قدرت داشت که دندانم را حرکت دهد تا تخمه را بشکند! 30ثانیهای در همین حالت بودم. چشمانم به صفحه سیاه تلویزیون خیره مانده بود. صدای زنگ تلفن به دادم رسید. مثل دستگاه شُک در اتاق عمل! با هر بار زنگ زدن، بخشی از هوشیاریام را به من بر میگرداند. بعد از چند بار صدای زنگ تلفن، به خودم آمدم. انگار انرژی تازه ای گرفته بودم. بدنم کمکم گرم شد و سردی حاصل از ترس آنچه بر من گذشته بود را فراموش کردم. تخمه از لای دهانم روی زمین افتاد. زیر لب گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم»
زندگی در پایتخت حکومت داعش برای تهیه کتاب زندگی زیر پرچم داعش و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
کتاب زندگی زیر پرچم داعش، نوشتۀ وحید خضاب، دربارۀ زندگی در پایتخت حکومت داعش است. این اثر شاید متفاوتترین کتابی باشد که تابهحال دربارۀ بحران سوریه، داعش و «جنگ جهانی» موجود در این کشور نوشته شده است؛ کتابی که طعم تلخ زندگی در پایتخت داعش را به شما میچشاند. کتاب از سه بخش تشکیل شده است. در بخش نخست، خاطرات یکی از مخالفان نظام سوریه به نام سامر آمده است. او که در رِقه زندگی میکرده، هم خاطراتش را از مبارزه با نظام سوریه نقل کرده و هم مبارزه با برخی مفاسدی که در این کشور وجود داشت و مردم این کشور را تا این حد از نظام شور دلزده کرده بود. همچنین خاطراتی از جریان سقوط شهر محبوبش بهدست داعش، و فجایعی که بر سر مردم این شهر آمد و گریختنش از پایتخت خلافت. در بخش دوم، خاطرات خبرنگار جنگی بیبیسی از روزهای درگیری کردها (با حمایت آمریکاییها) با نیروهای خلافت و کشتاری که در این بین از مردم شهر صورت میگرفت نقل شده است. و در بخش پایانی نیز دو مصاحبه با دو نیروی خارجی داعش است که زمانی در پایتخت دولت وحشت زندگی میکردهاند. ازجمله آثار نویسنده و مترجم میتوان به کاملاً سری، جاسوس استورم، فرمانده در سایه، من در رقه بودم، روزی روزگاری القاعده و... اشاره کرد.
گزیدۀ متن کتاب زندگی زیر پرچم داعش
یک روز شنیدم بلندگوها دارند اعلام میکنند که چند نفر تا دقایقی دیگر اعدام خواهند شد. چند مرد را با چشمان بسته و دستبند، سرپا نگه داشته بودند. روبهروی آنها، مردی نقابدار شروع به خواندن حکم کرد: «حسن در کنار نیروهای رژیم میجنگیده، مجازاتش این است که سرش از تن جدا شود...»
روایت داستانهای واقعی از رخنه اطلاعاتی در رژیم صهیونیستی گزیدۀ متن کتاب سکوی پنهان تمام تحلیلها بدون استثنا حکایت از آن داشتند که تلاشهای دیپلماتیک با وجود فشردگی و سنگینی، هیچ نتیجهای در بر نخواهند داشت و اسرائیل مصمّم به اجارۀ سکّوی حفّاری است. برخی اخبار نیز حاکی از آن بود که اجارۀ سکّوی حفّاری صورت گرفته است. چند هفته گذشت و هیچکس از مکان سکّوی حفّاری اطلاعی در دست نداشت. مصریها در تحرک گسترده و سنگین خود، گسترۀ وسیعی از دریاها و بندرهای دنیا را پوشش دادند و اطلاعاتی را به دست آوردند. همۀ این اطلاعات یک مطلب را تأیید میکردند: «سکّوی حفّاری اکنون وجود خارجی دارد و اسرائیل آن را اجاره کرده است. اما اکنون این سکّو کجا است؟ رویدادها با شتاب فراوان پشتسر هم روی میداد و دیگر هیچ نیرویی روی زمین یافت نمیشد که بتواند مانع آن شود. گوی آتشین از فراز کوه سرازیر شده بود، بهسمت هدف میتاخت و همهچیز را در مسیر خود میبلعید. فرار سکّو در «داکار»، اشتیاق بسیاری برای انجام عملیات در جان نیروها بهجای گذاشته بود و دیگر کسی از سختیها و پیامدهای آن نمیهراسید. غواصان پس از بازگشت از داکار دوباره به محل سرّی خود بر فراز کوه «المقطم» بازگشته بودند. در آن ویلای متروک مانده بودند و از آن خارج نمیشدند. آنها منتظر «ندیم جگرشیر» بودند تا هرشب دربارۀ همۀ مسائل دنیا بیش از یک ساعت صحبت کنند؛ آنهم بدون اینکه هیچیک از آنان سخنی از سکّو بگوید، یا سؤالی دربارۀ آن بپرسد. آنان دیگر مأموریت خود را میدانستند، ولی هنوز نمیدانستند کجا باید به سکّو حمله کنند تا آن را نابود سازند.
کتاب سکوی پنهان، داستان یکی از پیچیدهترین مأموریتهای سازمان اطلاعات و امنیت مصر که یکی از مهمترین عملیاتهای سرّی در جهانِ پنهان (جنگ اطلاعات) نیز بود و پیروزیای را رقم زد که در دنیا به عملیات «سکّوی حفّاری» معروف شد. این اثر از مجموعه رمان خانۀ عنکبوت استرژیم اشغالگر اسرائیل سالها است خودش را صاحب مال و جان مردم فلسطین میداند و با ساخت اسلحه و قدرتنمایی بسیاری از کشورها را مطیع خود کرده است اما نمیداند غرورش باعث آسیبپذیریاش میشود. در کتاب سکوی پنهان با جزئیات ماجرای رخنه اطلاعاتی در ساز و کار این رژیم غاصب را میخوانید..
برای تهیه کتاب «سکوی پنهان» و کتابهای دیگر نویسنده، کلیک کنید.
روایت داستانی جوانان میهنپرست جهان عرب برای تهیه کتاب شکار شکارچی (جلد دوم) و سایر آثار نویسنده، کلیک کنید.
کتاب شکار شکارچی (جلد دوم)، نوشتۀ صالح مرسی، روایت داستانی جوانان میهنپرست جهان عرب است که بر اساس واقعیت نگاشته شده است. سازمانهای اطلاعاتی رژیم صهیونیستی از زمان تشکیل تاکنون، سعی دارند با بیان داستانهایی از قدرت اطلاعاتیشان در رسانهها، اعتمادبهنفس جوانان جهان اسلام را از بین ببرند و بذر ترس و ضعف را در دل آنان بکارند. این اثر از مجموعۀ رمان «خانۀ عنکبوت» است.
گزیدۀ متن کتاب شکار شکارچی (جلد دوم)
بسیاری از مردم میپندارند که مأموران اطلاعاتی انسانهایی بیعاطفه هستند یا اینکه باید اینگونه باشند. برای اینکه در یک لحظه، سرنوشت یک ملت وابسته به تصمیم یا رفتاری است که او آن را برمیگزیند و درست در همینجاست که باید کاملاً از عواطف دوری کند تا همهچیز را با معیارهایی بسنجد که خللناپذیر باشد؛ چراکه گاهی یک اشتباه در این موارد، به فاجعهای جبرانناپذیر میانجامد.
خاطرات جاسوس دستگاه اطلاعاتی فرانسه در شبکۀ تکفیریهای اروپا کتاب از افغانستان تا لندنستان، نوشتۀ عمر الناصری با ترجمۀ وحید خضاب، خاطرات جاسوس دستگاه اطلاعاتی فرانسه در شبکۀ تکفیریهای اروپا است. عمر الناصری، جوانی اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده است و بعد از یک زندگی پرفرازونشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود. در همان زمان، به عضویت دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه نیز درمیآید. این کتاب شرح جذابی است از زندگی پرماجرای اوست، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد، هم با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خودش به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سر گذرانده را میتوانید در کتاب بخوانید. برای تهیه کتاب از افغانستان تا لندنستان و سایر کتب نویسنده کلیک کنید.
گزیدۀ متن
با اولین زنگ، فوراً جواب داد. وقتی برایش گفتم قضیه کارِ کیست، ظاهراً تعجب کرد. گفتم: «تماس گرفتم که پیشنهاد کمک بدم.» گفت: «میدونی کار کیه؟ کسی از هواپیمارباها رو میشناسی؟» «نه، ولی میدونم کی پشت این عملیاته. میدونم چرا این کارو کردن. میدونم این آدمها کیان، طرزفکرشونم میشناسم.» این چیزها را میدانستم، چون القاعده را میشناختم. در بلژیک سالها با اعضای القاعده زندگی کرده بودم، اگرچه آن زمان، هنوز خودشان را القاعده نمینامیدند. برایشان تفنگهایی خریدم که آن را به چهارگوشۀ دنیا فرستادند. مواد منفجرهشان را به قلب آمریکا بردم و در آنجا در جنگ داخلی الجزایر استفاده شد. خبرنامههایشان را پخش کردم. رهبران ارشدشان در اروپا را میشناختم؛ یکیشان همان کسی بود که انفجارهای خونین متروی پاریس را در سال 1995 سازمان داد. بقیهشان هم با یک عملیات هواپیماربایی مرگبار مرتبط بودند. این آدمها در خانۀ من زندگی میکردند.
روایتی داستانی از جنایات رژیم صهیونیستی علیه بشریت، بهویژه ایران .جهت تهیه کتاب پرونده فوق سری 2040 و سایر کتابهای نو.یسنده کلیک کنید
رمان پروندۀ فوقسری 2040، نوشتۀ محمد قنبری، داستانی از جنایات رژیم صهیونیستی علیه بشریت، بهویژه ایران است؛ از ترور دانشمندان هستهای تا نبردهای بیوتروریسم و ربایش چهرههای شاخص انقلاب. ویژگی بارز این رمان، استفادۀ مستندِ نویسنده از اسناد تاریخی موثق برای فضاسازی و روایت داستانی است؛ بهنحوی که اکثر اسامی و شخصیتهای داستان با اسامی و مشخصات حقیقی خود وارد میشوند و بر مدار تخیل نویسنده نقششان را ایفا میکنند. همچنین حاوی عملیاتهای پیچیدۀ اطلاعاتی و مهیج است که با کشمکشهای داستانی، مخاطب را در جریان جنایات رژیم صهیونیستی قرار میدهد.
گزیدۀ متن کتاب پرونده فوق سری 2040
در دفتر مرکزی رئیس ستاد موساد ولولهای بهپا شده بود. فراخوانی برای تجمع تمامی افراد یهودیالاصل و بانفوذ صهیونیسم، مسئولان نمایندگیهای اصلی موساد و مسئولان عالیرتبۀ یهود در سرتاسر دنیا داده شد. بهصورت کاملاً محرمانه و سرّی در قالب دعوتی عجیب و بیسابقه، شخصیتها بههمراه خانوادهشان به همایشی در اورشلیم دعوت شدند. دعوت به گستردهترین همایش بعد از سال ۱۹۴۸ که در سازمان ملل، اسرائیل را به رسمیت شناختند.