نویسنده | سید مهدی شجاعی |
شابک | ۹۷۸۹۶۴۳۳۷۳۳۴۴ |
کد دیویی | |
فایل صوتی | |
فایل الکترونیکی |
آفتاب در حجاب
کتاب آفتاب در حجاب
کتاب آفتاب در حجاب اثری از سید مهدی شجاعی روایتی از زندگی حضرت زینب سلامالله علیها از کودکی تا زمان وفات این بانو است. سید مهدی شجاعی این داستان تاریخی-مذهبی را با زبانی گیرا و شیوا روایت کرده است. در کتاب زندگی حضرت زینب (س) را از کودکی تا واقعه عاشورا و پس از آن داستان اسارت و وفات این بانوی بزرگوار را می خوانید. سید مهدی شجاعی این داستان را براساس تحقیقات دقیق در زوایای پنهان تاریخی زندگی حضرت زینب (س) روایت کرده است. کتاب آفتاب در حجاب با داستان کابوس آن حضرت در دوران کودکی آغاز میشود. این کابوس خبر از رحلت پیامبر (ص)، شهادت مادر و پدر و برادران ان حضرت دارد. کتاب در پایان هم با همین خواب به پایان میرسد.
گزیده کتاب آفتاب در حجاب:
سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتی، ای نفر ششم پنج تن!بیش از هر کس، حسین از آمدنت خوشحال شد. دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید: «پدر جان! پدر جان! خدا یک خواهر به من داده است!»
زهرای مرضیه گفت: «علیجان! اسم دخترمان را چه بگذاریم؟»
حضرت مرتضی پاسخ داد: «نامگذاری فرزندانمان شایسته پدر شماست. من سبقت نمیگیرم از پیامبر در نامگذاری این دختر.»
پیامبر در سفر بود. وقتی که بازگشت، یک راست به خانه زهرا وارد شد، حتی پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که برای نامگذاری عزیزمان چشمانتظار بازگشت شما بودهایم.
پیامبر تو را چون جان شیرین در آغوش فشرد، بر گوشه لبهای خندانت بوسه زد و گفت: «نامگذاری این عزیز، کار خود خداست. من چشمانتظار اسم آسمانی او میمانم.»
بلافاصله جبرئیل آمد و درحالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را برای تو از آسمان آورد. ای زینت پدر! ای درخت زیبای معطّر!
پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که دلیل این غصّه و گریه چیست؟!
جبرئیل عرضه داشت: «همه عمر در اندوه این دختر میگریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.»
پیامبر گریست. زهرا و علی گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردی و لب برچیدی.
همچنان که اکنون بغض، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانهای تا رهایش کنی و قدری آرام بگیری. و این بهانه را حسین چه زود به دست میدهد.
یا دَهْرٌ اُفٍ لَکَ مِنْ خَلیلِ
کَمْ لَکَ بِْالاِشْراقِ وَ الأَصیلِ
شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشی، آسمان سنگینی کند و زمین چون جنین، بیتاب در خویش بپیچد، جون، غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام، زانو در بغل، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانهای بهتر از این برای اینکه تو گریهات را رها کنی و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزی.
نمیخواهی حسین را از این حال غریب درآوری. حالی که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را برای رفتن میتکاند. اما چاره نیست. بهترین پناه اشکهای تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایهسار آن پناه میگرفت.
این قصه، قصه اکنون نیست. به طفولیتی برمیگردد که در آغوش هیچکس آرام نمیگرفتی جز در بغل حسین. و در مقابل حیرت دیگران از مادر میشنیدی که: «بیتابیاش همه از فراق حسین است. در آغوش حسین، چه جای گریستن؟!»
اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان میدهد برای گریستن و تو آنقدر گریه میکنی که از هوش میروی و حسین را نگران هستی خویش میکنی.
حسین به صورتت آب میپاشد و پیشانیات را بوسهگاه لبهای خویش میکند. زنده میشوی و نوای آرامبخش حسین را با گوش جانت میشنوی که:
ـ آرام باش خواهرم! صبوری کن تمام دلم! مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است. حتی آسمانیان هم میمیرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسی زنده بماند. اوست که میآفریند، میمیراند و دوباره زنده میکند، حیات میبخشد و برمیانگیزد.
جد من که از من برتر بود، زندگی را بدرود گفت. پدرم که از من بهتر بود، با دنیا وداع کرد. مادرم و برادرم که از من بهتر بودند. رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. صبور باید بود، شکیبایی باید ورزید، حلم باید داشت...
تو در همان بیخویشی به سخن در میآیی که:
ـ برادرم! تنها بهانه زیستنم! تو پیامبرم بودی وقتی که جان پیامبر از قفس تن پرکشید.